روی نیمکت چوبی، زیر چتری بزرگ، رو به وسعت سبز آبی خلیجفارس نشستهام. به پیروی از اکثر شناگران حاضر در پلاژ، بالاتنه لباس شنا را از بدن خارج کردهام و نسیم خنک دریا بدن برهنهام را نوازش میدهد. ساحل شنی و سپید کیش، بشدت تمیز است و تعداد زیادی آلاچیق و نیمکت چوبی زیبا در آن تعبیه شده. سلیقه عالی را که در طراحی پلاژ بکار گرفته شده، تحسین میکنم.
دور از جان شما، امروز صبح داشتم خر میشدم و میخواستم بهجای پلاژ به مراکز خرید بروم. بهمحض ورود به پلاژ، وقتی دست گرم خورشید، تنم را لمس کرد و چشمانم با حجم عظیم آبی آسمان و سبز آبی دریا پر شد، هزار آفرین نثار خودم نمودم که پلاژ را انتخاب کردم.
.
.
.
در رمان سومم، همانکه هنوز منتشر نشده، درباره کیش نوشتهام. خاطرات همه سفرهایم به کیش را به هم چسبانده و تصویری کلی از کیش ترسیم کردهام. در طول نوشتن رمان، آنقدر به کیش فکر کردم که دلم هزار بار برایش تنگ شد. دلتنگ آبی دریا، وسعت آسمان، شنهای سپید، نخلهای طناز، خیابانهای دلباز، جاده بینظیر دوچرخهسواری در کناره ساحل، رانندگی عالی ساکنین مروارید خلیج پارس، آرامش و آسایش جزیره، خوشرویی و خونگرمی مردم جنوب...
به همسرم از دلتنگیام گفتم و گفتم. او گوش داد، ولی از کیش دل خوشی نداشت. یکبار به کیش سفر کرده بود و به او خوش نگذشته بود. پرسیدم:
- شنا کردی؟
- نه!
- کشتی سوار شدی؟
- نه!
- جت اسکی را امتحان کردی؟
- نه!
- غواصی کردی؟
- نه!
- دوچرخهسواری کردی؟
- نه!
- پس چی کار کردی؟
- چند تا فروشگاه را دیدم. فروشگاهها و جنسها بهخوبی دوبی نبود.
- دوبی بهترین فروشگاههای دنیا را دارد. ازنظر فروشگاه، هیچ کجا قابلمقایسه با دوبی نیست. کیش است و ورزشهای آبی و کنسرتهای زنده و استندآپ کمدیهای معرکه. تو هیچکدام را تجربه نکردی. در هوای شرجی و گرم به چند فروشگاه بیخاصیت سر زدی و میگویی کیش خوب نیست.
این گفتگو بارها تکرار شد. کمکم پسرم هم وارد این گفتگو شد و موافقتش را با من اعلام کرد.
یک روز در پایان گفتگویی بینتیجه، به همسرم گفتم:
- امسال مرا دو سه روز به کیش ببر، حتی اگر دوستش نداری. برای اینکه مرا خوشحال کنی. در طول سفر هم غرغر نکن. اصلاً تو در هتل بخواب و استراحت کن. بگذار من دو سه روزی با جنوب، تجدیدعهد و میثاق کنم.
او سرش را به علامت تأیید تکان داد. پسازآن دیگر درباره این سفر حرف نزدیم.
کیش در سه ماه اول سال 1399 قرنطینه بود و از تیرماه درهایش را به روی مسافرین گشود. یک روز آقای شوشو پیام داد یک آفر عالی کیش دریافت کرده: سه روز و دو شب فقط یکمیلیون تومان! اطلاعات را برایم فرستاد. من با آژانس مسافرتی تماس گرفتم و متوجه شدم مثل همیشه این قیمتهای بسیار ارزان طعمهای است برای کشاندن عاشقان سفر به آژانس. به همسرم اطلاع دادم و او گفت:
- خسته هستم و به استراحت و مسافرت نیاز دارم. تور را برای سه نفرمان بگیر. قیمتش مهم نیست.
سهشنبه تور را خریدم تا هفته بعد عازم شویم. چطور با سرعت کارهای وبسایت و خانه و سفر را سروسامان دادم؟ خودش قصهای جداگانه دارد. مقاله جدید را نوشتم و آپلود کردم، درس چهارم مدیریت هیجان (چطوری آب تو دلت تکون نخوره؟) را آماده ساختم، نظافت خانه را انجام دادم و چمدان را بستم. خوشگلازاسیون خودم هم نصف روز طول کشید.
سهشنبه 18 شهریور 1399
پرواز ساعت 10:45 صبح بود. با ماشین خودمان به فرودگاه مهرآباد رفتیم و ماشین را در پارکینگ گذاشتیم. سوار هواپیما شدیم. تصور میکردیم صندلیهای مسافرین یکی در میان باشد، ولی اینطور نبود. در هواپیما، مسافرین را کیپ تا کیپ مثل ماهی ساردین در قوطی کنسرو، کنار هم نشانده بودند. ماسکها تمام مدت به صورتمان بود و مهماندار درباره فشار مثبت و کرونا زیر لبی من منی کرد که نفهمیدم چه میگوید. پذیرایی هم نکردند، ولی نفری یک بطری آب به دستمان دادند که از تشنگی سقط نشویم.
هواپیما بهسلامت فرود آمد. ما از پلههای آن پایین آمدیم و به میان هوای شرجی و گرم کیش فرورفتیم. در فرودگاه کیش، اول درجه تبمان را اندازه گرفتند و بعد اجازه دادند وارد جزیره شویم. ساعت یک بعدازظهر به هتل رسیدیم. گرسنه بودیم و یک ساعت طول میکشید اتاق را تحویل بدهند، پس مسئول گردشگری هتل، رستورانی را برایمان رزرو کرد. رستوران برایمان ماشین فرستاد. من این کارهای شیک و باکلاس کیش را دوست دارم: یک نفر برایت رستوران رزرو میکند، پس مطمئن هستی رستوران غذا دارد. میزت هم آماده است و لازم نیست در نوبت باشی. رستوران اتومبیلی را برای استقبالت میفرستد و لازم نیست هزینه تاکسی بپردازی. از شیکی رستوران و غذای معرکهاش که چی بگم! منظره روبهدریا، موزیک زنده در ترنم، ماهیها و میگوها تازهتازه تازه! انگار همینالان از آب گرفته شدهاند و پرسنل بشدت مؤدب. دلقکی میان میزها میگشت. عکاس رستوران همراه دلقک از ما عکس گرفت.
دوستان گرامی، توجه بفرمایید من در طول سفرنامه، از قصد نام هتل و رستورانها را نخواهم نوشت
تا تبلیغ یا ضدتبلیغ نشود.
غذایی خوردیم بشدت لذیذ و سپس به هتل برگشتیم. اتاقهایمان حاضر بود. اتاقها بسیار بزرگ بود و هرکدام یک تخت دونفره و یک تخت یکنفره داشت، ولی موکت کثیف بود و جارو نشده بود. ملافهها هم پر از مو بود! ما روبالشیها و ملافههای خودمان را پهن کردیم. کتری برقی در اتاق موجود نبود. المان برقی همراهمان بود. چای آماده کردم. نوشیدیم و یکی دوساعتی خوابیدیم.
دو تا فروشگاه نزدیکمان بود. پس از استراحت و تجدیدقوا، قدمزنان به سویشان رفتیم و مغازهها را بازدید کردیم. چندتکه لباس هم خریدیم. بعد به اسکله رفتیم. هوا قدری خنک شده بود و نسیمی ملایم از سوی دریا میوزید. بستنی قیفی لیس زدیم و مناظر زیبا را تماشا کردیم. آنجا دوچرخه کرایه میدادند، ولی حال دوچرخهسواری نبود، در عوض سوار قایق کف شیشهای شدیم. کف شیشهای این قایقها با چراغ روشن میشود و دنیای زیرآب را آشکار میکند. پسرکی که قایق را میراند با شیوایی و فصاحت درباره مرجانها توضیح داد. چه لذتی داشت آن قایقسواری ارزانقیمت. شام را در یک فست فودی خوردیم به پیشنهاد آقای راننده تاکسی.
رانندههای تاکسی در کیش، سوار بر تویوتاهای شیک و تمیز، بشدت مؤدب و خوشاخلاق هستند. رانندگیشان محشر است. اصلاً رانندگی همه در کیش خوب است. از خیابان که عبور میکنی، ماشینها بافاصله ده متر از شما میایستند و صبورانه منتظر میشوند تا رد شوی.
چهارشنبه – 19 شهریور 1399
برنامه غواصی داشتیم. قایق خانمها و آقایان از هم جدا بود. همسر و پسرم با 12 آقای دیگر سوار قایق شدند و به میان آب رفتند. من منتظر ماندم که خانمهای دیگری داوطلب غواصی شوند. پس از یک ساعت بالاخره دو دختر دهساله و مادر یکی از دخترها آماده غواصی شدند. ابتدا در کلاس مورد آموزش قرار گرفتیم و سپس سوار قایق شدیم. وقتی ما داشتیم بهسوی غواصی میشتافتیم، همسر و پسرم بازگشتند و نوبت آنها بود که در ساحل داغ و دمکرده، انتظار بکشند. پس از رسیدن به محل موردنظر، تجهیزات سنگین را بر دوشم گذاشتند و از لبه قایق به درون آب هل داده شدم. مربی بهآرامی مرا به زیرآب برد. دستم را صخره مرجانی گرفتم و کف دریا مستقر شدم. مربی سی چهلتا عکس ازم گرفت، بعلاوه یک فیلم کوتاه. بعد دست در دست هم، کف اقیانوس را گشتیم. من کاملاً بیحرکت بودم. نه دست میزدم و نه پا. خود را به مربی سپرده بودم تا مرا بگرداند. ماهیها با اشکال و رنگهای متنوع، مرجانهای شگفتانگیز، خیارهای دریایی که مثل بادمجان، بیحرکت کف دریا افتاده بودند. صدفها و حلزونها. نیم ساعت زیرآب بودم، ولی دلم میخواست تا ابد آنجا بمانم و پری دریایی شوم. حیف و صد حیف که این 30 دقیقه مثل 30 ثانیه گذشت. به سطح آب آورده شدم و تجهیزات را از تنم باز کردند. من اولین داوطلب بودم و تا زمان اتمام برنامه سایرین، من کنار قایق شنا کردم.
ضد حال یک: پدر و پسر با لباسهای خودشان شنا کردند، چون مایو برده بودند، ولی من نمیدانستم باید لباس اضافه با خودم ببرم. مجبور شدم لباسهای کلوپ را بپوشم. پس از غواصی دچار سوزش ناحیه زنانه شدم و مجبور شدم دارو مصرف کنم. من پزشکم و تشخیص و درمان را میدانم، ولی بقیه افراد به دردسر میافتند. من به داروخانه سر زدم، چهارتا قرص خریدم و یکجا خوردم و مسئله تمام شد، ولی سایرین باید نصف روز از مسافرتشان را در مطب دکتر تلف کنند. متأسفانه در کلوپ غواصی لباسها پس از استفاده شسته و ضدعفونی نمیشود، فقط آنها را در آفتاب پهن میکنند تا خشک شوند. اگر خواستید غواصی کنید، با خودتان لگ و بلوز اضافه ببرید و اصلاً حاضر نشوید لباسهای کلوپ را بپوشید.
ضد حال دو: 12 مسافر همراه با پدر و پسر، افراد بیادب و پرسروصدایی بودند. قایق را با کف و دست و سوت و آوازهای گوشخراش روی سرشان گرفته بودند. آنقدر متلک بار مربی کردند و دعوا راه افتاد و نزدیک بود همگی دستبهیقه شوند. سه نفرشان دم آخر بهقدری از آب ترسیده بودند که انصراف دادند.
پس از غواصی، به هتل برگشتیم. دوش گرفتیم و به رستوران رفتیم. غذای اینیکی از دیروزی هم بهتر و لذیذتر بود. یک عکاس در حیاط زیبای هتل بود و اصرار داشت یک عکس رایگان به ما هدیه بدهد. بیست سی تا عکس از ما گرفت. بعد یک ساعت و نیم معطل شدیم که عکسها را ببینیم. عاقبت معلوم شد آن عکس رایگان، عکسی بهاندازه کف دست. فایل را هم به ما هدیه نمیدهند. باید سایر عکسها را بخریم. این عکس بهاصطلاح رایگان، 105 هزار تومان برایمان آب خورد. پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر گول عکس رایگان را نخوریم. عکاس هتل هر روز دنبالمان میدوید و مثل مگس به سروتهمان میچسبید که بیایید از شما عکس رایگان بگیرم. تا میخواستیم سوار آسانسور شویم، گیرمان میانداخت. چه کشمکشی داشتیم با او. اول اینکه وقتی به هتل میرسیدیم عرق کرده و آفتابخورده و خسته بودیم، دوم اینکه آنقدر از خودمان عکس گرفته بودیم که دلمان نمیخواست پول اضافی به عکاس هتل بدهیم.
من بقیه روز را خوابیدم، ولی پدر و پسر برای خرید به فروشگاهها رفتند. ساعت نه شب از خواب بیدار شدم و دلم میخواست به فروشگاه بروم. ترسیدم که تنهایی بروم. صبر کردم ساعت یازده که آقای شوشو به هتل برگشت با او رفتم. اول اینکه فروشگاههای ساعت 22:30 تعطیل میکنند، دوم اینکه کیش بسیار امن است و ترس من بیدلیل بود. خجالت کشیدم مثل دختربچهها ترسیدم تنهایی به خیابان بروم.
پنجشنبه 20 شهریور 1399
پدر و پسر عازم پارک آبی اوشن شدند و من به پلاژ بانوان رفتم. کارکنان پلاژ، در ورودی بهقدری با ما بدرفتاری کردند که انگار عدهای زندانی اسیر در دستانشان هستیم. از صبح که دلم میخواست خرید کنم، با دیدن رفتار زننده کارکنان پلاژ، بیشتر پشیمان شدم، ولی وقتی از شر آنها خلاص شدم و به بهشت سفید و لاجوردی ساحل و دریا رسیدم، همهچیز از خاطرم رفت. دلم میخواست تا زمان تعطیلی پلاژ آنجا بمانم، ولی نشد که بشود.
- اول اینکه مغازههای پلاژ فقط نوشیدنی داشتند. سر ظهر از گرسنگی ضعف کرده بودم.
- دوم اینکه همان سهساعتی که آنجا بودم، پوستم به زوق زوق افتاده بود.
بیشتر به خاطر گرسنگی پلاژ را ترک کردم. بازهم دلتنگ بودم. دلتنگیام برای دریا و شنا رفع نشده بود. کاش هرروز بهجای هر کاری به پلاژ میرفتم و کاش میدانستم باید با خودم خوراکی بیاورم. کاش و صد کاش...
برای ناهار قلیه ماهی خوردم. سالها بود قلیه ماهی گیرم نیامده بود و آن روز دلی از عزا درآوردم.
بقیه روز کاری نداشتیم و میتوانستیم خرید کنیم، ولی فکر کردم بگذار چنان برنامهای برای پدر و پسر تدارک ببینم که کاملاً عاشق جزیره زیبای کیش شوند.
یک رستوران با کنسرت عالی برای شام رزرو کردم و سه تا بلیت جنگ شادی خریدم.
اول دوساعتی خرید کردیم. بعد به رستوران رفتیم و غذای بسیار بدمزه و کهنه و آشغالی را با قیمت خون پدرشان خوردیم. وقتی موسیقی و آواز شروع شد، بهقدری لذت بردیم که غذای بد را فراموش کردیم. ما که به عمرمان اجرای کنسرت پاپ را ندیده بودیم، حسابی کیفور شدیم. نیمهشب خود را بولینگ مریم رساندیم و در دینامیت شو حضور پیدا کردیم. جنگ شبانه تا سه و نیم صبح ادامه داشت. آنقدر خندیدیم که بعضی جاها نفسمان بند میآمد. خدا خیرشان بدهد، در این روزگار سخت چقدر به خندیدن احتیاج داشتیم.
وقتی برنامه تمام شد و از سالن خارج شدیم، صف منظم تاکسیها منتظر مسافرین بود. حظ کردم. حظ کردم که در کیش اینقدر به فکر رضایت و آسایش مسافرین هستند.
جمعه 21 شهریور 1399
تا یازده صبح خوابیدیم. اگر مجبور نبودیم ظهر اتاق را تخلیه کنیم، بازهم میخوابیدیم. چمدانها را شب قبل بسته بودیم. دوش گرفتیم و لباس تمیز پوشیدیم و از اتاق بیرون زدیم. لابی آنقدر شلوغ بود که بهزحمت جای خالی برای نشستن پیدا کردیم. سروصدای مسافرین خیلی زیاد بود. عدهای روی مبلها دراز به دراز خوابیده بودند. هرچه بهشان میگفتند بیدار شوند و این منظره زشت را در هتل با ستارههای بالا به نمایش نگذارند، محل نمیگذاشتند. کشوقوسی به تنشان میدادند و مجدداً به خواب فرومیرفتند. پذیرش شناسنامههای ما را گم کرده بود و تا پیدایشان کنند، خیلی طول کشید. از سروصدا و شلوغی لابی کلافه شده بودیم. یک خانواده هم خود را روی مبلهای ما چپانده بودند و یکییکی به تعدادشان اضافه میشد، بدون توجه به فاصلهگذاری اجتماعی یا بدون توجه به ادب و تربیت حفظ حریم خصوصی ما و بدون اجازه گرفتن. یکیشان تقریباً روی زانوان پسرم نشسته بود!
من از فرصت استفاده کردم و فنجانی کافه لاته نوشیدم. خوشمزه بود. فنجانش حسابی بزرگ بود، بهاندازه یک کاسه سوپخوری!
بالاخره چک اوت انجام شد. هتل ترانسفر داشت و هنگام ورود به استقبالمان آمد، ولی برای عزیمت، ترانسفری در کار نبود و گفتند رفتن به فرودگاه به عهده خودتان است. به مسئول پذیرش گفتم: شما معنای ترانسفر هتل را دگرگون کردهاید! ترانسفر یعنی رفتوآمد به فرودگاه به عهده هتل است، نه اینکه ما را بیاورید و روز آخر بگویید ک...ن لقتان! خودتان بروید!
در سفر بازگشت هم هواپیما را تا خرخره پر از مسافر کردند و بدون هیچ فاصلهگذاری ما را برگرداندند.
.
.
.
نقشهام گرفت: آقای شوشو عاشق کیش شد! او که میگفت میخواهم در کیش بخوابم و استراحت کنم. به من کاری نداشته باشید. خودتان دوتایی بروید و بگردید و بگذارید من درازکش باشم، از شدت ذوق و شوق روی پاهایش بند نبود. من یک نصفهروز خوابیدم و استراحت کردم، ولی او خیر! میگوید: امسال دوباره میرویم. کی برویم؟!
آرزو میکنم تن شما سلامت و لبتان پرخنده و دلتان شاد باشد. آرزو میکنم سایه شوم کرونا هرچه زودتر از سرمان کم شود تا عاشقان سفر به هرکجا که دوست دارند، پر بکشند و حالش را ببرند.
یک سؤال مهم: آیا در میان شما کسی ساکن کیش هست؟ آیا زندگی در کیش بهاندازه سفر به کیش خوب است؟ ممنون میشوم ساکنین کیش به این سؤال من پاسخ بدهد.