این روزها مرتب از من میخواهید خاطرهنویسی کنم. والله نمیدونم چی بنویسم!
اگر خاطرات قبلی مرا خوانده باشید، میدانید من درباره مسافرت و طبیعتگردی و روزهای خیلی خاص مینویسم. اهل روزمرگی نوشتن و نقنق کردن و غر زدن نیستم. این روزها من هم مثل همه شما بین خانه و محل کار جابجا میشوم. نه مهمانی میرویم. نه مهمان داریم. نه مسافرت یا حتی گردش کوتاه میرویم. تا وقتی کارد به استخوان نرسیده و کفگیر کاملاً به ته دیگ نخورده باشد، خرید هم نمیکنیم. ماندهام چه بنویسم که خاطرهنویسی محسوب شود.
ساعت هفت صبح بیدار میشوم. نرمش میکنم. گلدانها را آب میدهم. ظرفهای خشک را از جاظرفی جمع میکنم. لباس میپوشم و آرایش مختصری میکنم. صبحانه میخورم. بالاخره ماسک بر صورت و سوار بر اتومبیل به محل کار میروم. در دفتر پشت میز مینشینم و کامپیوتر را روشن میکنم. مثل بلدوزر کار را شروع میکنم و ادامه میدهم: ایمیلها را میخوانم و جواب میدهم. کامنت ها را پاسخ میدهم. مینویسم یا جلوی دوربین مینشینم تا فیلمم برداشته شود. فیلم و صوت را ویرایش میکنم. وقت ناهار، ساندویچی به نیش میکشم. معمولاً بعدازظهر مشاوره دارم، البته فقط یکی. سپس باقی کارها را ادامه میدهم. تا 4 بعدازظهر کار میکنم.
لهولورده به خانه میرسم. آقای شوشو قبل از من رسیده یا چند دقیقه پس از من میرسد. پس از نیم ساعت استراحت و نوشیدن چای، انجام کارهای خانه را شروع میکنم. پختن غذا و نظافت خانه. یکی دوساعتی هم همراه همسرم فیلمهای خندهدار میبینم و قاهقاه میخندم. ساعت 21 تلویزیون را خاموش میکنم و سراغ موبایل و اینستاگرام میروم. وقت گذاشتن پست اینستاگرام و گپ و گفت با شما عزیزان است. یکساعتی سرگرم این کار هستم و با بیمیلی تمامش میکنم. ظرفها را میشورم. ساندویچ فردا را آماده میکنم و با تبلت به تختخواب میروم تا قبل از خواب، نیم ساعتی کتاب داستان بخوانم.
روزهای تعطیل بهجای نشستن پشت کامپیوتر، پای اجاقگاز میایستم و کیک و شیرینی میپزم.
این بود انشای این روزهای من.
اوایل امسال از اینهمه بیتحرکی عصبی شده بودم، ولی به قول داستایوفسکی در کتاب جنایات و مکافات: انسان به همهچیز عادت میکند. من هم به این روال یکنواخت عادت کردهام.
زیباییهای دنیا را از دریچه تلویزیون و اینستاگرام میبینم. تفریحاتم هم به دیدن فیلمهای بامزه و پختن کیک و شیرینی محدود شده است، ولی خدا را شکر نفسی میآید و میرود. انشاالله بهزودی زود شر ویروس کرونا کنده میشود و همه ما میتوانیم به زندگی طبیعی خود برگردیم. حدود نه ماه است که نتوانستم پدر و مادرم را در آغوش بگیرم و صورتشان را ببوسم و این تلخترین حسرتم است.
بعضی دوستان از من میخواهند درباره مسافرتهای دوران مجردیام بنویسم. متأسفانه من آن موقع خاطراتم سفرم را ثبت نمیکردم. به همین دلیل تاریخ سفرها یادم نیست، جزئیات سفرها را به خاطر ندارم. مختصر بگویم که اولین سفر خارجی و مجردی من در سیسالگی انجام شد. قبل از آن سفر خارجه داشتم، ولی همراه خانواده. اولین سفر مجردی هم تنها نبودم، همراه چهل نفر از دوستانم به هندوستان رفتم. تدارک بلیت هواپیما و قطار و محل اقامت و برنامه تکتک ساعات و روزهای سفر توسط دوستانم انجام شده بود. من غیر از همراهی هیچ کاری نکردم. پسازآن به مدت پانزده سال، سالی یکبار به هند و یکبار به دوبی رفتم، همچنان همراه گروه بزرگی از دوستان.
سفری که بهراستی یکنفره رفتم، سفر به سوئیس برای گذراندن دوره لیپوساکشن بود. این سفر را خودم تنهایی رفتم و برگشتم و البته هنگام برگشت از هواپیما جا ماندم!!! در مدت اقامت در سوئیس مثل سگ سوزن خورده از صبح تا شب کار کردم. حتی وقت ناهاری نداشتیم. در حال دویدن، یک سیب گاز میزدیم و ساندویچ به نیش میکشیدیم. این طرز کار کردن سوئیسیهاست. مقایسه بفرمایید با مراسم مفصل خوردن صبحانه و ناهار و نماز و ... در ادارات ایران. بعد از خودمان میپرسیم چرا آنها اینقدر پیشرفته و دقیق هستند و ما...؟ بگذریم.
من در دوران مجردی به سوریه، ترکیه، دوبی، هند، فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، اتریش و سوئیس سفر کردم. بهجای اینکه هرسال به دوبی و هند بروم، میتوانستم جاهای دیگر دنیا را ببینم، ولی آن موقع نیاز داشتم مرتب در دورههای مراقبه و یوگا شرکت کنم.
علاوه بر سفرهای خارج از ایران، با تورهای مسافرتی، دور ایران چرخیدهام. حیف که بندرعباس، قشم و کرمان را ندیدم و بابت آن دلخورم، چون نمیدانم آیا دوباره فرصتی خواهد شد یا خیر.
من هرگز از طریق کوچ سرفینگ مسافرت نکردم. هرگز هیچهایکینگ انجام ندادم. بابت نداشتن این دو تجربه، احساس کمبود ندارم، چون راستش هیچ خوشم نمیآید در خانه مردم غریبه اقامت کنم یا سوار اتومبیلهای غریبه شوم. من به حریم شخصیام بشدت اهمیت میدهم و در سفر همیشه امنیت و راحتی را در نظر گرفتهام.
با توجه به اینکه متأسفانه خاطرات این سفرها را ثبت نکردهام، نمیتوانم سفرنامههای خوبی، شبیه به آنها که وبسایت است، برایتان بنویسم. حیف...