پارسال تعطیلات نوروزی برای من تلخ و بد گذشت، زیرا به دلیل اخبار بد کرونا، شوکه بودم، ولی امسال تعطیلات خوشی داشتم. انشاالله که برای شما هم چنین بود.
من تمام زمستان بیمار بودم و روحیه ضعیفی داشتم. هنوز هم قدری ناتوانم، ولی بوی بهار مرا سر شوق آورد و با اشتیاق برای نوروز آماده شدم. روی کوزه، شاهی سبز کردم و شیرینی پختم: باسلوق، شیرینی زبان و شیرینی کشمشی و نون نخودچی.
پختن این آخری خیلی مزه داد. روز آخر بدوبدو آرد نخودچی و روغن جامد و پودرقند و قالب چهارپر خریدم. باید ابتدا روغن و پودر قند را دو سه دقیقه میزدم تا بخوبی مخلوط شود. سپس قاشق قاشق آرد نخودچی را اضافه کنم. من اشتباهی روغن و پودرقند و آرد را یکمرتبه روی هم ریختم! حالا خمیر درست نمیشد که. وقت نداشتم دوباره مواد را بخرم و حیفم میآمد که این همه مواد عالی را خراب کردهام. پس آنقدر مواد را ورز دادم که از کت و کول افتادم. فایده نداشت! به جای خمیر، خرده شن داشتم. مواد را داخل غذاساز ریختم و گذاشتم ده دقیقهای بچرخد. بالاخره خمیر شکل گرفت. تصور میکردم آماده کردن خمیر 15 دقیقه وقت بگیرد، ولی سه ساعتی طول کشید تا جمع و جورش کردم. حالا باید خمیر را گوشه آشپزخانه رها میکردم تا صبح بماند و جا بیفتد. شنبه 30 اسفند، ساعت 13:07 زمان تحویل سال بود. صبح شنبه از خواب پاشدم، دست و رو شسته و نشسته، خمیر را پهن کردم و قالب زدم. دو تا سینی شد. یکی یکی داخل فر گذاشتم و شصت تا نون نخودچی خوشمزه تحویل گرفتم.
نمونه بالا نشان میدهد چقدر برای سال نو سرحال و بانشاط بودم.
آن روز آقای شوشو داروخانه بود و ظهر همراه پسرم به خانه آمد. تا آن موقع من سبزی پلو و ماهی را پخته و میز را چیده بودم. با شادی و میمنت، سال نو را از خدا تحویل گرفتیم. روبوسی و رد و بدل عیدی و از این چیزها.
شب خسته و خرد به رختخواب رفتم. کمی کتاب خواندم تا چشمم گرم شود. شاید کمی هم چرت زدم. یادم نیست. فکر کنم ده شب بود که خوابالو از جا برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بنوشم. آشپزخانه ما سه چهار سانت از سطح اتاق نشیمن بالاتر است. ظرف هفت هشت سالی که در اینجا ساکن هستیم، من هیچ مشکلی با این لبه نداشتم، ولی آن شب پایم روی لبه لغزید و به زمین افتادم. دستم زیر تنهام ماند و مچ دست چپم پیچ خورد. تا آخر تعطیلات عید، دستم به گردنم آویزان بود. از شدت درد، یک چشمم اشک بود و دیگری خون. دوباره روحیهام ضعیف شد.
خوشبختانه قول داده بودم امسال چالش سپاسگزاری را آغاز کنم. مچ دستم آنقدر درد میکرد که نمیتوانستم موبایل را دودستی بگیرم و تایپ کنم. مجبور بودم موبایل را روی میز بگذارم و با زحمت و یک دستی تایپ کنم. با آه و ناله، چالش سپاسگزاری را شروع کردم، ولی کم کم اشتیاق و شادی به قلبم بازگشت. قبل از عید، برنامه نوشته بودم: کجاها برویم؟ چه تفریحاتی و چه خریدهایی داریم؟ من و همسرم به برنامه چسبیدیم و آن را اجرا کردیم.
در پارک ملت قدم زدیم. شش ماه بود پیاده روی نکرده بودم. چه لذتی داشت... بوی خوش شکوفهها و سبزهها...
دو بار در بوستان یاس قدم زدیم. چه مسیر خوبی برای پیاده روی دارد.
به درکه هم رفتیم، ولی من پس از ده دقیقه کوهپیمایی دچار سرگیجه شدم و داشتم غش میکردم. نفسم بالا نمیآمد و قلبم بقدری با شدت میتپید که انگار میخواست از قفسه سینه بیرون بپرد. دو ساعتی روی تخت قهوه خانه ولو شدم تا کم کم نفسم جا آمد. البته تا شب تپش قلب و تنگی نفس ادامه داشت. پدرت بسوزد کرونا... چه کوفتی بودی که به جان مردم افتادی؟...
یک روز به بازار تجریش رفتیم. میوهها، سبزیها و خوراکیهای تجریش بی نظیر است. چشمها و البته شکممان را با خوشمزهها انباشتیم.
یک روز را صرف خرید کیف و کفش و لباس کردیم. آقای شوشو لباس ورزشی خرید و من کیف و کفش.
به بازار جهیزیه شوش سر زدیم و چند تکه ظرف و ظروف خریدیم.
پس از یک سال جرات کردیم و برای عید دیدنی به خانه والدینم رفتیم. چند روز بعد آنها هم دیدار را پس دادند.
سیزده بدر را در خانه – باغ پدری در دماوند سر کردیم.
پس از دو هفته، مچ دست من تقریبا بهبود یافت. 14 فروردین با روحیه خوب و جسمی تقریباً سالم کار را شروع کردم.
خب... حالا نوبت شماست. تعطیلات نوروز به شما خوش گذشت؟ شما چه کردید؟