اول ماه رمضان، مادر همسرم در حمام زمین خورد و لگنش شکست. بهصورت اورژانس تحت جراحی تعویض مفصل قرار گرفت و سپس در خانه خودش دوران نقاهت را گذراند. دختر و پسر و نوهاش بهنوبت از او مراقبت کردند تا الحمدالله توانست به زندگی عادی برگردد.
ماجرا را با سه جمله و خیلی کوتاه نوشتم، ولی درواقع بسیار طولانی بود. از 24 فروردین تا 14 خرداد طول کشید، یعنی 50 روز.
من 50 روز عملاً تنها بودم، آنهم در شهر کوچکی که هیچ آشنایی در آن ندارم. آقای شوشو در فواصل مراقبت از مادرش به خانه سر میزد، ولی لهولورده و بشدت خسته و نگران.
دست به دامان مادر و پدرم شدم. به آنها گفتم: من در طول این دوازده سال از شما کمکی نخواستم و هر جور که بود گلیمم را از آب بیرون کشیدم، ولی الان دیگر بریدهام. نمیتوانم اینهمه تنهایی و نگرانی را تحمل کنم. میخواهم پیش من بیایید.
پیشنهاد کردند به تهران بروم. امکانپذیر نبود. آنها اتاق اضافی یا تخت اضافی برای مهمان ندارند.
پیشنهاد کردند همراهشان به خانه-باغ دماوند بروم. بازهم امکانپذیر نبود. آنجا اینترنت بسیار ضعیف است و نمیتوانم وبسایت و اینستاگرام را از آنجا مدیریت کنم، بعلاوه پوست من چند سالی است نسبت به خاک بشدت حساسیت پیدا کرده است. میتوانم چند ساعت در محیط باغ بمانم، ولی پس از یک شب خوابیدن در آنجا دچار چنان خارش و تاولهایی میشوم که طاقت فرساست.
تنها راهحل، آمدن والدینم به خانه ما بود و در میان امتنان زیاد من، آنها آمدند.
بار اول، سه روز در کنار هم بودیم. فیلم دیدیم، غذاهای خوشمزه خوردیم و خوش گذشت.
بار دوم، بازهم سه روز در کنار هم بودیم. پدرم دستی به آچار دارد و در تعمیر وسایل خانه بسیار ماهر است. شیرآلات دستشویی را عوض کرد و توری زیبایی برای بالکن نصب کرد. من و مادرم پختن نان بربری را تمرین کردیم و یاد گرفتیم. قرار بود روز چهارم صبح زود به تهران برگردند.
خانمی که شما باشید، شش صبح بیدار شدم و بساط چای و نیمرو را برایشان فراهم کردم. صبحانهشان را خوردند و باروبندیلشان را بستند که بروند... یهو آسانسور پارکینگ خراب شد! پارکینگ خانه ما آسانسوری است، یعنی اتومبیل به کمک یک آسانسور بزرگ، داخل یا خارج پارکینگ میشود. به این ترتیب والدینم در خانه ما گیر افتادند. پیشنهاد کردم با اسنپ آنها را به تهران بفرستم، قبول نکردند. گفتند در تهران هم به ماشینشان احتیاج دارند. یک روز اضافه ماندند، بعد روز دیگری هم اضافه ماندند. روز دوم علاوه بر خرابی آسانسور، آب هم قطع شد. همسرم هم از راه رسید. پنجتا آدم در خانهای بدون آب حبس شده بودیم. والدینم آخر شب از شدت اضطراب و کلافگی دور خانه میدویدند. از صبح مرتب پیشنهاد کردم آنها را با اسنپ به باغشان بفرستم، بازهم قبول نمیکردند. از خواهرم خواستند که از تهران دنبالشان بیاید. خواهرم کار داشت و نمیتوانست بیاید. بالاخره ده شب رضایت دادند که برایشان ماشین بگیرم و به باغ بفرستمشان.
چه روزی بود... چه بلا روزی بود... فکر کردم که دیگر پیش من نمیآیند و من میمانم تنهایی و ماتم. ولی آمدند. منتهی پدرم به باغ میرفت و مادرم پیشم میماند. در طول سه چهار روزی که مادرم خانه ما بود، گاهی پدرم به ما سر میزد و گاهی ما به او سر میزدیم.
روزهایی که من و مادرم باهم بودیم، چقدر خوش گذشت. صبحها از ترهبار خرید میکردیم و بعد نان میپختیم. بارها نان بربری پختیم و از عطر خوش آن لذت بردیم. بعد از خوردن ناهار، کمی میخوابیدیم و سپس یکساعتی پیادهروی میکردیم. آخر شب فیلم نگاه میکردیم. روزها بهسرعت میگذشت و ما غرق در آرامش و صمیمیت بودیم. شاید تجربه شبیه به این برای شما عادی باشد، ولی من و مادرم شاغل هستیم و بشدت سرمان شلوغ است. هیچوقت نشده بود که سه روز باهم باشیم، بدون هیچ دغدغهای، سبزی بخریم و نان بپزیم و پیادهروی کنیم و حرف بزنیم. چقدر حرف زدیم و درد دل کردیم. این روزها یکجورهایی به روزهای مرخصی ما تبدیل شد و خدا میداند که هردوی ما به این مرخصی نیاز داشتیم.
من همچنان دلم بهانه مادرم را میگیرد و دلم میخواهد کاش پیشم میآمد...