سال 1399 سال بدی بود، برای همه ما. سالی پر از استرس و اضطراب و شاید هم بیماری. شاید حتی بدتر، شاید مرگ عزیزان...
من هم مثل شما در تاروپود سیاه سال 1399 گیر افتادم. مثل مگسی در تارهای چسبنده عنکبوت. بیماری دههفتهای و عوارض باقیمانده از آن، مزید بر علت بود. میدانید که کرونا علاوه بر عوارض جسمی، عوارض روحی هم دارد مثل خستگی مفرط و بیخوابی. احساس میکردم مثل فنری هستم که بشدت تحتفشار قرارگرفتهام و هرلحظه آماده جهیدنم.
من و همسرم چشمبهراه سفر بودیم. سفری که اعصابمان را آرام کند و بتوانیم کمی از مسئولیتهای سنگین زندگی فاصله بگیریم.
جای شما خالی، سفری به کرانه دریای مدیترانه داشتیم.
31-23 تیر 1400
صبحها ساعت هفت بیدار میشدیم، لباس میپوشیدیم، صبحانه میخوردیم و ساعت هشت در دریا غوطه میخوردیم. پس از یک ساعت شنای صبحگاهی، نوبت یوگا بود. چمن سبزرنگ، کف پا را غلغلک میداد و دست مهربان نسیم، صورتمان را نوازش میکرد. دریای فیروزه ای، پیش چشمانمان گسترده بود و آسمان آبی بالای سرمان. درختان، انگشتان درازشان را بین ما و آفتاب تند مدیترانه حائل میکردند. یوگا، یعنی این... در آغوش طبیعت و در میانه زیباییهای زمین و دریا و آسمان.
پس از شنا و یوگا، زیر سایه درختان کاج، روی صندلی راحتی جلوس میکردیم و کتاب میخواندیم. کمی بعد دوباره به دریا یا استخر برمیگشتیم. دریا، سایه درختان، استخر، سایه درختان، دریا، سایه درختان و یکمرتبه میدیدیم آفتاب در حال غروب کردن است. البته آن وسطها ناهار میخوردیم و پس از ناهار، زیر درختان، چرتی زده بودیم. برای حمام و تعویض لباس به اتاق برمیگشتیم. شام را در سالن غذاخوری میخوردیم و سپس روی اسکله میرفتیم و آنقدر دریا را تماشا میکردیم تا در سیاهی شب ناپدید میشد. ده شب بهقدری خسته بودیم که بهسرعت خوابمان میبرد. بعضی عصرها بهجای تماشای دریا، دو سهساعتی در خیابانها قدم میزدیم.
توضیح واضحات: مایویی به نام مایوی اسلامی وجود دارد که سرتاپای شما را می پوشاند، فقط گردی صورت، کف دست و کف پا نمایان است. به بدن هم نمی چسبد. پوشیدن مایوی اسلامی در ترکیه رایج و کاملا پذیرفته شده است.
هرروز پیرزنی در آلاچیقی مینشست و برایمان نان میپخت: گوزلمه. آب و آرد را مخلوط میکرد، بدون مخمر. چانه میگرفت و با وردنهای باریک، نان را بسیار نازک پهن میکرد. روی نیمی از خمیر پهنشده، پنیر و جعفری میریخت و نیمه دیگر را روی نیمه اول تا میکرد. نان را روی ساج داغ میگذاشت و میپخت. روی نان داغ، کمی کره میمالید. من هرروز کنار بساط او مینشستم و دستهای ماهرش را تماشا میکردم.
تماشای بچههای طلاییرنگ روسی، یکی از سرگرمیهای دلپذیر من و آقای شوشو بود. برایشان اسم مستعار میگذاشتیم:
کچلو: دختربچهای ششماهه که به قدرتی خدا حتی یکدانه مو روی کلهاش نبود. ظاهراً والدینش پول نداشتند که برایش مایو بخرند! این کچل بانمک، برهنه در آغوش والدینش میغنود و ما را لبخندهای شیرینش، عاشق و واله خود میکرد.
عنونو: پسربچهای ششماهه، با موهای طلایی و بشدت خوشاخلاق و خندهرو در تمامروز غیر از هنگام غذا خوردن! در غذاخوری چنان جیغهایی از بیخ جگر میکشید که انگار دارند تخ...هایش را میکشند! عنونو، عنینه ای است که از روی محبت، "واو" تصغیر به نامش اضافه شده است. (واو محبت و تصغیر، پرتوپلایی است که از خودم درآوردهام!)
فریدون: پسرک پنجششساله، چشم آبی که از درودیوار بالا میرفت و پدربزرگ بدبختش نفسنفسزنان دنبالش میدوید. چشمان پسر بهقدری آبی بود که انگار خاطره دریای مدیترانه را در خود ثبت کرده. چرا اسم او را فریدون گذاشتیم؟ به خاطر این لطیفه:
روزی پیرمردی همراه نوه شیطانش به سوپرمارکت رفت. پسربچه همهجا را بهم ریخت و مردم را عاصی کرد. پیرمرد با خونسردی و با آرامش میگفت: آروم باش فریدون! آروم باش فریدون! مردم که از دست پسربچه بهجانآمده بودند و به پیرمرد گفتند: فقط میگی آروم باش فریدون؟ اون که حرفتو گوش نمیده! دو تا بزن پس سرش! پیرمرد گفت: فریدون خود من هستم، به خودم میگم آروم باش، وگرنه این تخ... سگ که آروم نمیشه!
دو روز اول، ناآرام بودم. مثل ترقه بالا و پایین میپریدم. خسته بودم، ولی خوابم نمیبرد و تا پلکهایم رویهم میافتاد، هراسان از خواب بیدار میشدم، ولی کمکم دریا و آفتاب، مرا آرام کرد. بدنم مثل بدن یک عروسک پنبهای، شل و رها شد و ذهنم آرام گرفت. بالاخره توانستم لحظه جادویی "اکنون" را با همه وجود حس کنم.
از دریا و آفتاب بسیار لذت بردم، ولی بیش از آن، از همراهی همسرم غرق شادی شدم. من قبلاً سفرهایم را موبهمو مینوشتم و بدون پردهپوشی، دعواها و اختلافات زنوشوهریمان را برملا میکردم. خدا را صد هزار مرتبه که این بار فقط عشق بود و هماهنگی. اختلافات قبلی، کودکانه و ابلهانه بودند و الحمدالله دیگر در زندگی ما جایی ندارند.
برای تکتک شما آرزو میکنم بهزودی زود، سفری به این خوبی و حتی خیلی خیلی خیلی بهتر تجربه کنید.
برای پرهیز از تبلیغ یا ضدتبلیغ، نام هتل و محل اقامتمان را ننوشتهام.