اوایل زمستان 1399 دچار کرونا شدم. بیماری ده هفته طول کشید: خستگی، کمبود انرژی، سرفههای شدید و تنگی نفس. پس از ده هفته، سرفهها تمام شد، ولی خستگی و تنگی نفس باقی ماند. نوروز به درکه رفتیم. من پس از طی مسافتی کوتاه، دچار تنگی نفس شدید شدم. مرگ را جلوی چشمم دیدم. چه روز بدی بود. ماجرا را اینجا نوشته ا م. تصور کردم برای همیشه از لذت کوهپیمایی محروم شدهام. آنهم من که من عاشق کوهستان هستم. چه دردی بود و چه رنجی...
ظرف شش ماه اخیر مرتب پیادهروی کردم. اوایل پس از چند قدم، نفسم بند میآمد، ولی کمکم بهتر و بهتر شد. یکهفتهای که در آنتالیا بودیم، خیلی به بهبود و سلامتیام کمک کرد. آنهمه شنا و پیادهروی، وضعیت ریهام را روبهراه کرد. حکایت آنتالیا 1400 را اینجا نوشتهام.
13 مهر 1400 جرئت کردم و به درکه برگشتم. من و همسرم قرار گذاشتیم بسیار آرام از کوه بالا برویم و هر جا من احساس خستگی کردم، اتراق کنیم. خدا را صد هزار مرتبه شکر که توانستم بهراحتی تا ایستگاه عمران بالا بروم. انگار خدا عمر دوباره به من داد، ازبسکه خوشحال شدم. قرار گذاشتیم هر هفته به درکه برویم. انشاالله بهزودی میتوانم به ازغال چال و حتی پلنگ چال بروم.
شرح ماجرا:
دوشنبه 12 مهر- شب زود خوابیدیم تا سرحال بیدار شویم.
سهشنبه 13 مهر- مثل همیشه هفت صبح بیدار شدم. بی سروصدا منتظر ماندم تا آقای شوشو هم بیدار شود. ساعت هشت بود که بیدار شد. صبحانه خوردیم: نان و پنیر و چای شیرین شده با عسل. در کولهپشتی آقای شوشو کمی خوراکی گذاشتم: بطری آب، دو سیب و دو موز و چند عدد خرما. قرار نبود خودم کوله بکشم. اگر میتوانستم خودم را از کوه بالا بکشم، بهاندازه کافی خوب بود. آقای شوشو علاوه بر کولهپشتی، یک کیف کمری هم بست و داخل آن موبایل، کارتبانکی، اسپری الکل و دستمالکاغذی قرار داد.
من هم کیف کوچکی برداشتم برای حمل عینک آفتابی، عینک طبی، موبایل، دستمالکاغذی و یک اسکناس پنجاههزارتومانی. لباس ورزشی پوشیدم و دو جفت جوراب و کفش کوه. ژاکت نازکی را دور کمرم بستم. شال نخی روی سرم انداختم.
جاده خلوت بود و آقای شوشو بهآرامی رانندگی کرد. به تهران رسیدیم و به خیابان درکه. ماشاالله چه شلوغ بود. جای پارک پیدا نکردیم و مجبور شدیم دور بزنیم و خیابان را برگردیم تا بالاخره جای پارکی پیدا شد.
از ماشین پیاده شدیم و با سرعت بسیار کم شروع به پیادهروی کردیم. احساس میکردم داریم فیلم اسلوموشن اجرا میکنیم. گاهی اوقات یادم میرفت و سرعت میگرفتم. همسرم برای اینکه مواظب زیادهروی من باشد، جلوتر از من راه افتاد و بسیار آرام قدم برداشت. بالاجبار سرعت من کاهش یافت و کنترل شد. آهسته و پیوسته از کوه بالا رفتیم. سه چهار جا، پس از شیبهای تند، کمی ایستادیم تا نفس من جا بیاید. هر بار جرعهای آب مینوشیدم و خرمایی میخوردم و سرحال میشدم. شال بلند دور گلویم میپیچید و نفسم را بند میآورد. از دکه کنار راه، یک روسری کوچک خریدم. چه خرید خوبی! دستههای روسری را پشت سرم گره زدم و گلویم آزاد شد. رفتیم و رفتیم و بازهم رفتیم تا سر در کافه عمران نمایان شد. باورم نمیشد که توانستهام بر تنگی نفس غلبه کنم و سلامتیام تا حد زیادی برگشته است. چه مبارک روزی و فرخنده ظهری! کوهپیمایی حدود دو ساعت طول کشیده بود.
نیمرو و املت و چای و خرما گرفتیم و با نان تازه خوشمزه خوردیم. بعد روی تخت دراز کشیدیم و کمی استراحت کردیم. درختان قدیمی چنار، شاخههایشان را بالای سرمان گسترده بودند و برگهای سبز در دست باد میرقصید. گربههای چاق اطراف تخت قدم میزدند و زنبورها بالای سرمان پرواز میکردند. زمان از حرکت ایستاده بود. من چه خوشبختم...