من پیش از ازدواج به همراه تورهای ایرانگردی، تقریباً همه جای ایران را گشتهام. البته غیر از استان هرمزگان و کرمان. دلم لک میزند جزیره قشم و هرمز و باغ شازده ماهان را ببینم. آن موقع ها اگر فرصت بود در تورهای چندروزه شرکت میکردم و اگرنه، با تورهای یکروزه و سوار بر اتوبوس، آخر هفته به گردشی کوتاه میرفتم.
بعد از ازدواج معلوم شد آقای شوشو از سروصدای اتوبوسهای گردشگری خوشش نمیآید. به همین دلیل سفرهای ایرانگردی تا حد زیادی متوقف شد.
ماه مهر بود که آقای شوشو تور یکروزه فیلبند را به من معرفی کرد. من بشدت ذوقزده شدم و پیشنهادش را روی هوا قاپیدم. ثبتنام کردیم و من برای رسیدن روز گردش، لحظهشماری میکردم.
جمعه 23 مهر 1400-قرار بود مینیبوس ساعت 5:30 ما را از سر خیابانمان سوار کند. چهار صبح بیدار شدم تا آماده شوم. آقای شوشو گفت کمردرد دارد و نمیتواند در گردش شرکت کند. میخواستم قید سفر را بزنم و در خانه پیش او بمانم، ولی مرا قسم داد که این کار را نکنم. گفت: من قرص مسکن میخورم و میخوابم تا تو برگردی کمرم خوب میشود. تو خیلی منتظر این سفر بودی. نباید پیش من بمانی.
منتظر نشدم که پیشنهادش را دوباره تکرار کند و بهسرعت لباس پوشیدم و لقمهای نان و پنیر و خوردم. من و پسرم و یکی از دوستانش، سهتایی همراه تور گردشگری شدیم. من در دل دعا میکردم تور کم سروصدایی باشد. دلم میخواست گروه بهراستی طبیعتگردی باشند تا بتوانیم ازین پس همراهشان باشیم و از طبیعت زیبای اطرافمان لذت ببریم. متأسفانه اینطور نبود. صدای موسیقی و آهنگهای شش و هشت از 5:30 صبح پرده گوشمان را لرزاند و مثل پتک به سرمان کوبید. من قبلاً با این سروصداها مشکلی نداشتم، ولی الان میانسال هستم و دیگر با این شرایط هماهنگ نیستم.
دو تا مینیبوس بودیم. در جاده هراز و پس از پلور، دو تا لاستیک آنیکی مینیبوس پنچر شد. کنار جاده ایستادیم تا پنچری را بگیرند. برای صبحانه، ساندویچ پنیر آورده بودیم و چای در قمقمه. ما سه نفر سرپایی صبحانه خوردیم، ولی همسفرانمان کنار جاده گلیم پهن کردند و بساط املت به راه کردند. پس از صرف صبحانه، کنار جاده شروع به رقصیدن کردند. خدای من! ساعت هنوز هشت صبح نشده بود!
دوساعتی همانجا نشستیم تا بالاخره پنچری گرفته شد و دوباره سوار مینیبوس شدیم و به راه افتادیم. دروازه جاده فرعی «چلاو» نمایان شد. ورودیه میگرفتند. از دروازه گذشتیم و وارد جاده باریک و پرپیچوخم شدیم. جاده در میان جنگل چلاو پیچوتاب میخورد و بالا میرفت. حیف که همچنان ساسی مانکن در گوشمان نعره میزد:
وای بدنو ببین جوون بابا
خودتو بلرزون بابا
همه میگن ساسی پاشو همه رو برقصون دادا
گوشم درد گرفته بود. از بس دندانهایم را رویهم فشرده بودم، دندانهایم هم درد گرفته بود. خوشحال بودم که آقای شوشو همراهمان نیامده بود. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به دشت سنگچال. انگار سیزدهبدر بود. همهجا مردم بساط پهن کرده بودند. چقدر شلوغ بود. کمی بالاتر جای خلوتتری پیدا کردیم و اتراق کردیم تا ناهار بخوریم. آسمان صاف صاف بود. کاملاً آفتابی و بدون یک تکه ابر. آمده بودیم دریای ابر را ببینیم، ولی یک روز آفتابی پاییز نصیبمان شده بود. البته شکایتی نداشتیم. درختان زرد و سرخ و سبز بودند و نمایش پاییزی چشممان را نوازش میداد.
برای ناهار ساندویچ شنیسل مرغ آورده بودیم و خوردیم و بعد زیرانداز پهن کردیم و زیر آفتاب ملایم پاییز دراز کشیدیم. همراهان ما چند گلیم بزرگ پهن کردند، قلیان چاق کردند و علیرغم هشدار «در جنگل آتش روشن نکنید!» هیزمها را رویهم انباشتند و آتش روشن کردند و در یک دیگ بزرگ، آش بار گذاشتند. ما چهار ساعت در آن اتراقگاه ماندیم، بدون هیچ پیادهروی و جنگلگردی و هیچی. ما سه نفر در آفتاب لم دادیم و بقیه افراد تور (معلوم شد همگی باهم و با مسئولین برگزارکننده تور، ارتباط خانوادگی داشتند) پیکنیک برگزار کردند.
یکمرتبه ابرها در آسمان ظاهر شدند و کمی بعد مه اطراف ما را فراگرفت. عزیزان بساط پیکنیک را جمع کردند و سوار مینیبوس شدیم. از میان مه عبور کردیم و به ارتفاعات رسیدیم و بالاخره چشممان به پدیده «دریای ابر» روشن شد.
دریای ابر چیست؟ منطقه فیلبند در بیشتر روزهای سال ابر و مه دارد. اگر در ارتفاعات و بالاتر از ابرها باشید، دره چنان با ابر و مه انباشتهشده که انگار دریایی از ابر زیر پایتان است. منظرهای بسیار زیبا که چشم از دیدنش سیر نمیشود.
هوا در ارتفاعات حسابی سرد بود. کاپشنها را پوشیدیم و شالها را دور خود پیچیدیم. صدتایی عکس گرفتیم. از این زاویه، از آن زاویه، عکس تکی، دونفری، دستهجمعی. نمیتوانستیم دل بکنیم و به خانه برگردیم. از شدت سرما دماغهایمان سرخ شده بود، ولی بازهم از رو نمیرفتیم و عکس میگرفتیم.
حیف و صد حیف که همهجا آشغال و زباله ریخته بود. حیف و صد حیف. آدم گریهاش میگرفت. از طرفی برای منظره شگفتانگیز دریای ابر و از طرفی برای بیفرهنگی مردمی که طبیعت را به فضاحت میکشند.
بالاخره مجبور شدیم رضایت بدهیم سوار مینیبوس شویم و برگردیم. ترافیک جاده سنگین بود. ساعت ده شب به خانه رسیدیم. لاستیکهای آنیکی مینیبوس دوباره ترکید و مسافرینش دو صبح به خانه رسیدند.
اعتراف میکنم من هم مثل همسرم، دیگر حوصله اتوبوسهای پرسروصدای گردشگری ایران را ندارم... هرچند که منظره دریای ابر زیبا بود، ولی دیدن آنهمه آشغال و زباله، مزه تلخی در دهانم باقی گذاشت. بعلاوه تور طبیعتگردی عجیبی بود. یک قدم هم راه نرفتیم. فقط در مینیبوس نشستیم و روی چمنها خوابیدیم. درواقع تور گردشگری نبود بلکه یک گردش فامیلی بود و ما سه نفر را هم همراهشان برده بودند!
خوشحالم رفتم چون سالها بود آرزوی دیدن دریای ابر را داشتم و ناراحتم رفتم به خاطر وضعیت نامناسب گردشگری در ایران. تضاد عجییبه!