سهشنبه 11 آبان 1400
چهار و نیم صبح بیدار شدم. حمام کردم و لباس پوشیدم. همسرم نیم ساعت بعد از من از خواب بیدار شد. صبحانه خوردیم. ساعت شش از خانه خارج شدیم. پسرمان با ماشین دم در منتظرمان بود. پس از دو سال، هر سه شیکوپیک کرده بودیم: من کفش پاشنهبلند پوشیده بودم، همسرم کروات بسته بود و پسر کتوشلوار پوشیده بود.
سوار ماشین شدیم و در ترافیک صبحگاهی بهسوی دانشگاه آزاد، شعبه مرکز راندیم. هفت و نیم صبح رسیدیم. به دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی رفتیم. مسئول مربوطه ما را به یکی از اتاقها دفاع راهنمایی کرد.
روی میز، سفره کاغذی پهن کردیم و میوه و شیرینی و چای را چیدیم. محمدرضا (پسرمان) لپتاپ و مودم را روشن و تنظیم کرد. من و همسرم ذوقزده بودیم و روی پایمان بند نمیشدیم. مرتب عکس میگرفتیم. غیر از ما دو تا از دوستان محمدرضا هم آمدند و چقدر خوشحالمان کردند.
ساعت هشت دفاعیه شروع شد. استاد راهنما و دو استاد داور بهصورت غیرحضوری در دفاعیه شرکت داشتند. محمدرضا صبحت را شروع کرد. مسلط، بدون تپق زدن و بسیار روان. حظ کردم. نمیدانستم میتواند با این تسلط و شیوایی مقابل اساتیدش حرف بزند. او بیستدقیقهای درباره پایاننامهاش توضیح داد. وقتی صحبتش به پایان رسید، برایش کف زدیم. من و پدرش بشدت احساس غرور و افتخار میکردیم. داوران سؤالاتی را مطرح کردند. بالاخره جلسه به پایان رسید و از همگی ما خواستند اتاق را ترک کنیم تا استادان برای نمره باهم مشورت کنند.
پس از چند دقیقه به اتاق برگشتیم. استاد راهنما نمره کامل را اعلام کرد: هفده و نود و نه
شیرینی خوردیم، عکس گرفتیم و شادمان جلسه را ترک کردیم.
در مسیر زندگی، هرچند وقت یکبار به «سنگ نشانه» میرسیم، milestone که نشان میدهد مرحلهای از زندگی پایان یافته و آدم دارد وارد مرحله جدیدی از زندگی میشود. پایان کارشناسی ارشد روانشناسی برای محمدرضا و برای خانواده ما یک «سنگ نشانه» مهم است. بابت مسیری که پسرمان طی کرده، شادمان و مفتخر هستیم. از هماکنون او میتواند بهعنوان یک روانشناس مشغول به کار شود و کمک کند مردم زندگی بهتری برای خودشان و خانوادهشان بسازند.
امید به خدا...