استانبول 1400
من و همسرم استانبول را ندیده بودیم. در جمع دوستان هر وقت صحبت از سفرهای خارجی میشد و ما میگفتیم هنوز استانبول را ندیدهایم، با حیرت عزیزان روبرو میشدیم. چنان واکنش غلیظی نشان میدادند که خجالتزده میشدیم از میزان جهل و ناآگاهی و دنیا ندیدگی مان. خلاصه آنکه دیدن استانبول عقدهای شده بود سر دلمان. قرار گذاشتیم امسال هر طور شده خود را به دامان استانبول برسانیم.
سفر سهنفریمان به کیش خیلی مزه داده بود و خیال داشتیم سهتایی به استانبول برویم. فکر میکردیم میتوانیم مهرماه عازم شویم، ولی ارائه پایاننامه پسرم، فارغ تحصیلی او از مقطع ارشد، ثبتنام در مقطع دکترا و بالاخره انتخاب واحد تا آخر بهمن طول کشید. بهمحض اینکه مراحل دریافت معرفینامه از دانشگاه برای اداره نظاموظیفه طی شد، از طریق وبسایت علیبابا تور 4 شب و 5 روز استانبول را خریداری کردیم. پرواز با هواپیمایی معراج و اقامت در هتل چهار ستاره Inntell. یک اتاق دونفره برای من و همسرم و یک اتاق دیگر برای پسرمان.
ما همیشه تور را از لست سکند میخریدیم و رضایت نداشتیم. این بار وبسایت علیبابا را امتحان کردیم. دستمریزاد که عالی بود. وبسایت لست سکند خرید آنلاین تور ندارد. تور را معرفی میکند و بعد باید با آژانس مسافرتی تماس بگیریم و تور را مستقیم از آژانس بخریم. تماس با آژانس همان و درگیر حقهبازی و شارلاتان بازی بعضی آژانسیها شدن، همان. وبسایت علیبابا خرید آنلاین تور دارد. ما فقط با کارمندان محترم و مؤدب علیبابا سروکار داشتیم. با قیمت مناسب، پرواز خوب و هتل مناسب انتخاب کردیم و بدون درگیر شدن با دروغ و دغلهای بعضی آژانسیها، خریدمان سر گرفت.
سفر رفتن برایمان راحت شده است. من برای بستن چمدان، چکلیست دارم، برای خروج از خانه، چکلیست دارم. کافی است چمدانها را از کمد بیرون بکشیم و ظرف یک ساعت همهچیز جمعوجور میشود. هنگام خروج از خانه هم تکتک کارهای لازم را بدون فکر کردن و فقط با مراجعه به چکلیست انجام میدهیم: بستن گاز، بستن آب، بیرون کشیدن دوشاخهها از پریز، بیرون بردن کیسهزباله، خارج کردن غذاهای خرابشدنی از یخچال و و و ...
دوشنبه دوم اسفند – چهار صبح بیدار شدیم. لباس پوشیدیم. چمدانها را به دست گرفتیم و سوار آژانس شدیم. پیش بهسوی فرودگاه امام. بدون دردسری، کارت پرواز گرفتیم، از مرحله پاسپورت کنترل گذشتیم و در سالن انتظار نشستیم. ساندویچهای نان و پنیرمان را به نیش کشیدیم و شیر پاکتی را با نی نوشیدیم. بعد روی صندلیهای راحت دم گیت خروج دراز کشیدیم و کمی چرت زدیم.
پرواز سروقت انجام شد. پذیرایی مختصری از ما به عمل آمد: نصف ساندویچ مرغ و یک نوشابه. پس از خوردن و نوشیدن، خوابیدیم و نفهمیدیم چطور سه ساعت پرواز گذشت. ساعت 13 بهوقت محلی به استانبول رسیدیم. طی مراحل کنترل کارت واکسیناسیون و پاسپورت و مهر ورود و یافتن ترانسفر فرودگاهی و طی مسیر طولانی فرودگاه جدید استانبول تا هتل، دو ساعت طول کشید. ساعت 15 به هتل رسیدیم.
از فرودگاه جدید استانبول بگویم که ماشاالله، نه سر دارد و نه ته. بسیار چشمنواز و زیباست. به هر سو که نگاه میکنی، جلوههای هنر معماری، دلبری میکند. این فرودگاه برنامه ریزی شده بهعنوان بزرگترین فرودگاه جهان سالانه 200 میلیون مسافر را جابجا کند.
سه بعدازظهر به هتل رسیدیم. هتل Inntell هتل کوچکی است نزدیک به میدان تکسیم. صبحانه کم تنوع، ولی خوشمزهای دارد. اتاقها هرروز نظافت میشوند و سرویس هتل در حد قابلقبول است. ما از انتخاب خود راضی بودیم. دو تا اتاق ما در طبقه چهارم و چسبیده به یکدیگر بود. چمدانها را در اتاق گذاشتیم و بهطرف میدان تکسیم دویدیم، ازبسکه گرسنه بودیم. سر خیابان استقلال چندین و چند غذافروشی است. ساندویچ دونر کباب بسیار خوشمزهای خوردیم. آنقدر خوشمزه که اشک آدم را درمیآورد. بعد سیر و راضی به هتل برگشتیم. دوش گرفتیم و دوباره راهی میدان تکسیم و خیابان استقلال شدیم. من دلم میخواست کمی بخوابم، ولی دیدم پدر و پسر بشدت مشتاق گشتوگذارند. وقتی لقب «سوسول» را شنیدم، عزمم جزم شد که نشانشان بدهم چه کسی سوسول است!
میدان تکسیم، میدان بزرگی است با مجسمههای زیبا در وسط. برای کبوتران در میدان دانه ریخته میشود و منظره زیبای دانه برچیدن کبوتران و پروازشان، دلانگیز است.
خیلی تعریف خیابان استقلال را شنیده بودم. تردد اتومبیل در خیابان استقلال ممنوع است. هرازگاهی یک تراموای قدیمی قرمز از خیابان رد میشود که منظره نوستالژیک زیبایی به وجود میآورد. خیل عظیمی از مردم در رفتوآمد بودند. معلوم بود برای تفریح و خوشگذرانی آمدهاند. ساختمانهای خیابان استقلال به قرن نوزدهم تعلق دارد و تلاش شده شکل و شمایل قرن نوزدهمی خیابان حفظ شود. چقدر مغازه، چقدر غذافروشی و رستوران. خیابان با چراغهای متنوع آذین بسته شده بود. قدمبهقدم افرادی مشغول آواز خواندن و ساز زدن و معرکه گرفتن بودند. حتی خانم تپل و مسنی که بهزحمت صدا از حنجرهاش خارج میشد، مشغول هنرنمایی بود. البته تماشاچی نداشت. رهگذران در حال عبور سکهای در کاسهاش میانداختند.
رفتیم و رفتیم و رفتیم. هرچند قدم پدر و پسر میایستادند و از من میپرسیدند: خسته شدی؟ من جواب میدادم: خیر! حتی یکذره! بالاخره خودشان کوتاه آمدند و اعتراف کردند از پا افتادهاند. به رستورانی رفتیم. پدر و پسر نفری یک پرس بزرگ دونرکباب خوردند. من که هنوز ساندویچ ناهار را در معدهام حس میکردم، به نوشیدن آبپرتقال طبیعی اکتفا کردم. چقدر لذیذ بود.
افتانوخیزان به هتل برگشتیم و هنوز سرمان به بالش نرسیده بود که خوابمان برد. من از پارسال که کرونا گرفتم، دچار بیخوابی هستم. ساعتها طول میکشد تا خوابم ببرد و نیمههای شب از خواب میپرم و ساعتها بیدار میمانم، ولی در استانبول هر شب مثل خرس میخوابیدم و چه لذتی داشت.
سهشنبه سوم اسفند- تور یک گشت رایگان داشت. معرفی چند مرکز خرید و صرف ناهار. نه صبح در لابی حاضر شدیم و تا ساعت ده منتظر ماندیم. خبری از مینیبوس گشت رایگان نشد. با تور لیدر تماس گرفتیم و او گفت: شما برای چهارشنبه گشت رایگان را رزرو کردهاید، نه سهشنبه. البته بیخود میگفت. خودم که میدانم برای چه روزی گشت را رزرو کرده بودم. سر پسرک به تهش پنالتی میزد و درخواست مرا یادداشت نکرد. همان موقع میخواستم بگویم: جایی نمینویسی که من برای چه روزی گشت را خواستهام؟ ولی زبانم را گاز گرفتم و ساکت ماندم. فکر کردم حتماً حافظه فیل دارد و یادش میماند.
وقتی دیدیم خبری از گشت رایگان نیست، تصمیم گرفتیم خودمان به مراکز خرید سر بزنیم. در استانبول برای استفاده از وسایل نقلیه عمومی لازم است «استانبول کارت» داشته باشید. به ایستگاه مترو رفتیم و سعی کردیم استانبول کارت بخریم. یکساعتی سرگردان بودیم. مراقبین مترو راهنمایی نمیکردند. با کمحوصلگی گاهی ما را به راهروی سمت راست و گاهی به سمت چپ هدایت میکردند. راهنمای خرید استانبول کارت به زبان ترکی بود. گیج مانده بودیم که بالاخره چطوری استانبول کارت بخریم. بالاخره آقای محترمی برای ما سه استانبول کارت خرید و با «حس کارت» هماهنگ کرد، بدون هیچ مزدی.
حس کارت، کارت واکسیناسیون دیجیتالی وزارت بهداشت ترکیه است. برای ورود به وسایل نقلیه و فروشگاهها باید حس کارت داشته باشیم و معلوم باشد که دستکم دو دوز واکسن کوئید را زدهایم.
تصمیم داشتیم مرکز خرید «زورلو» و «جواهر مال» را بازدید کنیم. من به کمک گوگل مپ میدانستم باید کدام ایستگاه مترو پیاده شویم. اول به مرکز خرید زورلو رفتیم و تا وقت ناهار آنجا ماندیم. زورلو مجلل و باشکوه است. برندهای گران و درجه یکی داشت. چشمانمان را با زیباییهای زورلو صفا دادیم، ولی چیزی نخریدیم.
ناهار را هم در فودکورت زورلو خوردیم. من و آقای شوشو دلمان میخواست مرغ سوخاری بخوریم. من پیشنهاد کردم بهجای KFC همیشگی، یک برند دیگر را امتحان کنیم. مرغ سوخاری Popeyes خوردیم. بسیار خوشمزه بود. خوشمزهتر و لذیذتر از KFC.
به هتل برگشتیم و کمی خوابیدیم. عصر به جواهر مال رفتیم. اینیکی را پسندیدیم و باحوصله تکتک مغازههایش را بازدید کردیم. سرتان را درد نیاورم که چهارشنبه چهارم اسفند، صبح و عصر و پنجشنبه پنجم اسفند، عصر هم به جواهر مال رفتیم. الان طوری شده که میتوانم به شما بگویم کدام مغازه، در کدام طبقه و روی قفسه سوم سمت چپ چه دارد!!! هر یک ساعت یا یک ساعت ونیم به خود استراحت میدادیم و با نوشیدن قهوه، آبمیوه یا خوردن میلک شیک و چیزکیک تجدیدقوا میکردیم.
چهارشنبه چهارم اسفند- همانطور که شرحش در بالا رفت، صبح و عصر به جواهر مال رفتیم.
تعدادی کمد در ورودی فروشگاه وجود داشت که میتوانستیم با پرداخت مبلغی آنها را اجاره کنیم و کیسههای خرید را آنجا بگذاریم. من هرچه راهنما را زیرورو کردم، متوجه نشدم چطوری میتوانیم کمد را اجاره کنیم. با همان مشکلات خرید استانبول کارت دستبهگریبان شدیم. در یک حرکت انتحاری، اسکناسها را خورد دستگاه دادیم، در کمدی را باز کردیم، کیسهها را داخل کمد گذاشتیم و در کمد را بستیم. داشتیم با خوشحالی محل را ترک میکردیم که نفر بعدی آمد کمد اجاره کند. تا پول را به دستگاه خوراند، در کمد ما باز شد و دیگر بسته نشد! دردسرتان ندهم. ما نیم ساعتی آنجا معطل شدیم. بالاخره هم مجبور شدیم از خیر کمد و پول بگذریم و کیسهها را به دوش بکشیم و برویم. اعصابمان خرد شد. راستش موضوع مهمی نبود، ولی خسته و گرسنه بودیم و بهمان حسابی فشار آورد.
پنجشنبه پنجم اسفند- گفتم: «من باید ایاصوفیه و مسجد آبی را ببینم. نمیشود بیایم استانبول و فقط جواهر مال را بازدید کنم. اگر شما نمیآید، تنهایی میروم.» لازم نشد حرفم را دوباره تکرار کنم. پدر و پسر با اشتیاق همراهم آمدند. باران میآمد، مثل سیل. من یک پانچوی خوب داشتم. نه خیس شدم و نه سردم شد. پانچوی همسرم زپرتی بود، ولی بازهم بهتر از هیچ بود. پسرمان پانچو نداشت. طفلک خیس خورد، ولی صدایش درنیامد و با صبر و بردباری همراهیمان کرد.
ایاصوفیه و مسجد سلطان احمد (معروف به مسجد آبی) در فاصله کمی از میدان سلطان احمد قرار دارند، ولی هرچه گوگل کردم، نفهمیدم چطوری میتوانیم از تکسیم به میدان سلطان احمد برویم. عاقبت تسلیم شدم و گفتم از مغازهداران میدان تکسیم میپرسیم. لابد میدانند مسیر معروفترین جاذبه توریستی استانبول کجاست! چشمتان روز بد نبیند که ما را کوچهای تنگ و پرشیب هدایت کردند. شیب کوچه 60-50 درجه بود! باران سنگفرشها را خیس کرده بود و مثل سرسره شده بود. رفتیم، رفتیم و بازهم رفتیم تا به کنار دریا رسیدیم، به یک بزرگراه زیبا. میدانستم کیلومترها با ایاصوفیه فاصله داریم، ولی پرسوجو از عابرین و مغازهداران هیچ کمکی نمیکرد.
همسرم هرچند دقیقه یکبار میگفت: تاکسی بگیرم؟ من میگفتم: نه! عاقبت مجبور شدم توضیح بدهم من چالش پیدا کردن مسیر را دوست دارم، به خاطر خساست نمیگویم تاکسی نگیریم، ولی اگر همسرم بیطاقت شده، حرفی ندارم، تاکسی بگیریم. همسرم تسلیم شد و دیگر چیزی نگفت. زیر باران اینطرف میدویدم و آنطرف میدویدم تا بالاخره عقلم رسید از مسئول ایستگاه بپرسم. معلوم شد باید سوار همان تراموا شویم. سوار شدیم و چهار ایستگاه بعد به مقصد رسیدیم. اللهاکبر که در آنجا هم وقتی میپرسیدیم ایاصوفیه کجاست؟ مردم با حیرت نگاهمان میکردند و نمیدانستند چه جوابی بدهند. نمیدانم چرا. لهجه ما را متوجه نمیشدند یا با ایاصوفیه چیز دیگری میگویند؟ من که نفهمیدم چرا.
بالاخره مسجد آبی را پیدا کردیم. نمای بیرونی آن بسیار زیبا و خاص بود. در صف ایستادیم، حس کارت را از روی موبایل نشان دادیم، کفشها را از پا درآوردیم و وارد مسجد شدیم. توی ذوقمان خورد. ما که در مملکتمان مسجد شاه اصفهان، مسجد شیخ لطفالله، حرم زیبا و بینظیر امام رضا و و و داریم، چرا زیر باران کوبیدیم آمدیم این را ببینیم؟ دماغسوخته بیرون آمدیم و این بار عازم ایاصوفیه شدیم. ایاصوفیه روبروی مسجد آبی است. اینیکی انتظارم را برآورده کرد. کلیسایی با قدمت 1500 سال که حدود 500 سال پیش توسط سلطان محمد فاتح فتح شد و به مسجد تبدیل گشت. در تکتک سنگهایش فریاد مردمانی را میشنیدم که هنگام فتح قسطنطنیه در کلیسا پناه گرفتند، ولی توسط فاتحیان کشته شدند. سلطان محمد فاتح به پناهندگان کلیسا امان نداد. با اسب وارد کلیسا شد و آنقدر آدم کشت که در کف کلیسا تا مچ اسبش، خون ایستاد. سپاهیان او به هیچکس رحم نکردند. حتی راهبه ها را مورد تجاوز قرار دادند، سپس شکمشان را با شمشیر سفره کردند، رودهها را بیرون کشیدند و دور گردنشان پیچیدند...
ایاصوفیه باشکوه است. وقتی وارد آن میشوی در برابرش احساس کوچکی میکنی. سرت را که بلند میکنی، نگاره طلا اندود مسیح کودک بر دامان مریم مقدس را میبینی. باید کفشها را از پا دربیاوری تا بتوانی وارد سالن اصلی شوی. وااااااای... چه سقف بلندی... چه ستونهایی... چه چلچراغهای زیبایی... شیدا و حیران از ایاصوفیه خارج شدیم. میارزید... میارزید. حسابی میارزید که زیر باران بیاییم و ایاصوفیه را ببینیم.
راه برگشت را از مسئول تراموا پرسیدیم. تا میدان تکسیم بهراحتی طی طریق کردیم، اول با تراموا و سپس با مترو؛ یعنی فروشندگان محترم میدان تکسیم بجای هدایت ما به آن کوچه شیبدار، میتوانستند بگویند: برو ایستگاه مترو.
در راه برگشت بالاخره صدای آقای شوشو درآمد و گفت: وقتی میخواهند گوسفند سر ببرند، بهش آب و غذا میدهند. تو ما را کشیدی به آن سر شهر و برگرداندی، یک جرعه آب هم ندادی!
گفتم: وقتی من سرپرستی تور را به عهده دارم، فقط به امور فرهنگی میپردازیم. مسائل کوچکی مثل آب و غذا و خشک بودن لباس در برابر اعتلای فرهنگی اهمیتی ندارند!
ناهار را در برگرکینگ سر خیابان استقلال خوردیم و به هتل برگشتیم. عصر کجا رفتیم؟ بععععععله! درست حدس زدید: جواهر مال!
از آخرین ساعات حضورمان در فروشگاه استفاده کردیم. حالا فکر نکنید چقدر خرید کردیم ها! نه بابا! من یک دست پیراهن مهمانی خریدم، تعدادی لباس خانه، دو تا پولیور و یک جفت کفش ورزشی. پدر و پسر هم کمابیش چنین خریدهایی داشتند. ولی همه فروشگاهها را بازدید کردیم و تکتک لباسها را پوشیدیم و پس دادیم. به همین دلیل از صبح تا شب در جواهر مال بودیم. خیلی هم مزه داد!
آن شب از خودم پرسیدم آیا دوباره به استانبول برمیگردم؟ فکر نمیکنم. البته استانبول شهر بزرگ و زیبایی است. سیستم وسایل نقلیه عمومی در استانبول خوب است و ما بهعنوان توریست بهراحتی در شهر تردد کردیم، ولی این شهر روی من تأثیر خاصی نگذاشت. معمولاً من شهرها را بهصورت انسان تجسم میکنم، ولی نتوانستم استانبول را ببینم. با توجه به قدمت چند هزارسالهاش و اینکه تا همین صدسال پیش پایتخت یک امپراتوری بزرگ و قدرتمند بوده، باید او را به شکل بانویی مسن و اشرافی میدیدم، ولی ندیدم. نمیدانم چرا. استانبول مردمی آرام دارد. در طول چند روزی که آنجا بودیم، حتی یکبار صدای فریاد نشنیدیم. درحالیکه بهمحض ورود به ایران، در فرودگاه امام، شاهد کتککاری وحشیانهای بودیم که توسط مأموران حراست جمعوجور شد. شنیده بودم استانبول خاک گیرایی دارد و هرکه یکبار به آنجا سفر کند، دلتنگش میشود. برای من چنین تأثیری نداشت. شاید اگر استانبول اولین شهری بود که در خارج از ایران میدیدم، همین تأثیر را داشت. دیدن خانمهای محجبه در کنار خانمهای مینیژوپ پوش، دیدن دخترها و پسرهایی که دست در گردن هم در شهر قدم میزنند و گاهی بوسهای از هم میربایند، دیدن مردمی که در کنار خیابان آواز میخوانند و میرقصند، برای کسی که در عمرش چنین مناظری را ندیده، حتماً دلنشین و خاطرهانگیز است.
جمعه ششم اسفند- چمدانها را بستیم. صبحانه خوردیم. نه و نیم صبح در لابی حضور پیدا کردیم. ترانسفر آمد و ما را به فرودگاه برد. برگههای tax free گرفته بودیم و فکر میکردیم میتوانیم مالیات خریدها را پس بگیریم، ولی فرایند اداری آن را بلد نبودیم و نتوانستیم حتی یک لیر پس بگیریم. سهساعتی در فرودگاه بودیم و از عظمت و زیباییاش لذت بردیم. ناهار را همانجا خوردیم. عجب آنکه قیمت غذا در فرودگاه سه-چهار برابر شهر بود. سر موقع و بدون تاخیر، سوار هواپیما شدیم. مسیر سهساعته پرواز را خوابیدیم. رانندگان تاکسیهای فرودگاه امام برای رساندن ما به خانه 500 هزار تومان کرایه میخواستند. با اسنپ به خانه برگشتیم با 190 هزار تومان. ساعت 21 به خانه رسیدیم.
سفر بسیار خوبی بود و اوقات خوشی در کنار خانواده عزیزم داشتم. کلی خاطره زیبا با هم ساختیم. راستی... شش اسفند سالگرد ازدواج ما بود: دوازده سال تمام شد!