دستودلم نمیرود که درباره خاکسپاری عمو محمود بنویسم، چون قبل از نوشتن درباره وداع ابدی با او، دلم میخواهد درباره زندگی پربارش بنویسم، درباره روحیه شاد و قوی او، درباره خندههای آهنگینش، درباره شوخیهای فراوانش، درباره ماجراجوییها و سفرهایش، ولی نوشتن درباره زندگی عمو، یعنی نگاشتن کتابی پرحجم و طولانی که در مقالهای کوتاه نمیگنجد.
من چهار عمو داشتم، با رفتن عمو محمود دیگر عمویی برایم باقی نمانده است. هر چهار عمویم را بسیار دوست داشتم، ولی عمو محمود را خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم. بیشتر خاطرههای شاد دوران کودکی و نوجوانی من با خاطرههای عمو و صدای خندههای او عجین است. به هرکجا وارد میشد، آن مکان را با قهقهههایش فتح میکرد. همه با نیشهای باز دورتادورش مینشستیم و به حکایتهای بامزه او گوش میکردیم و از خنده ریسه میرفتیم.
من هیچ آدمی را نمیشناسم که بهاندازه عمو عاشق زندگی باشد و عاشق تجربههای جدید و ماجراهای مهیج. هرگز او را کم انرژی، خسته و یا غرغرو ندیدم. همیشه در حال تعریف کردن ماجراهای مضحک و مهیج بود. یکلحظه بیکار نمینشست. مدام میساخت و تعمیر میکرد: نقاشی میکرد، مجسمه چوبی میتراشید، گل و گیاه میکاشت، غذا میپخت، خانه را بازسازی میکرد... کاری نبود که از دستش برنیاید.
دو سال پیش معلوم شد گیرکردن غذا در گلو، سرفه و گرفتگی صدای او به خاطر سرطان حنجره است. تحت جراحی سنگینی قرار گرفت و به دنبال آن رادیوتراپی. قبل از تن دادن به جراحی با دوچرخه و تکوتنها، تمام شمال را گشت. پس از جراحی مدتی طول کشید تا بتواند با «بیصدایی» کنار بیاید. او که همیشه با داستانها و شوخیها و قهقهههایش، مجالس را در دست میگرفت، چطور بیصدا بماند؟ و بیصدا نماند. سوت میزد، تند تند لبهایش را تکان میخورد و تعریف میکرد، با حرکات دست و صورت حکایاتش را جان میداد. اوایل دوست نداشت از ویبراتور استفاده کند، ولی کمکم قلق ویبراتور دستش آمد و بهخوبی با آن صحبت میکرد. آن صدای مردانه و کلفت به صدایی زیر تبدیل شده بود، ولی خوب بود. شنیدن صدای عمو خوب بود.
متأسفانه سرطان دست از سرش برنداشت، فقط مدت کوتاهی عقبنشینی کرد تا با قوای بیشتری هجوم آورد. وقتی عمو با شرایط جدیدش کنار آمد، معلوم شد دوباره در گلویش تودهای ظاهر شده و ریهاش دستخوش تاختوتاز سلولهای سرطانی است. شیمیدرمانی شروع شد. عمو همچنان روحیه شاد و خوبش را حفظ کرد. در میان جلسات شیمیدرمانی، موتورسیکلت خرید و گواهینامه راندن موتورسیکلت را گرفت. صبحها با موتور به دل طبیعت میزد.
من و عمو هرروز از طریق واتساپ با هم در تماس بودیم. اگر درباره شیمیدرمانی و بیماریاش میپرسیدم، سؤالم را بیجواب میگذاشت. کمکم یاد گرفتم با او فقط از آبوهوا و باران و برف و گرما و سرما و گردش و مهمانی حرف بزنم. ماهی یکبار هم به دیدنش میرفتم. ظاهرش سلامت بود. لاغر نشده بود، موهایش نریخته بود. ذرهای از نشاط و جنب و جوشش کم نشده بود.
آخرهای اسفند بود که سیتیاسکن جدیدش را دیدم. همچنان ریهها درگیر بودند، یعنی شیمیدرمانی فایدهای نداشت. پزشکش شیمیدرمانی را متوقف کرد. میدانستم عمو به خط پایان نزدیک شده است، ولی در آخرین دیدار هم اثری از بیماری غارتگرش در او ندیده بودم. عید از راه رسید. تبریک عید ردوبدل کردیم. شعر زیبایی از مولانا برایم فرستاد. پسازآن سکوت کرد. از طریق فرزندانش جویای حالش شدم، معلوم شد مسافرت است، شمال ایران. هرچند روز یکبار پیامی میفرستادم و پاسخی در کار نبود. فکر کردم شاید به اینترنت دسترسی ندارد. با توجه با سابقه ماجراجویانهاش، تصور کردم به دل جنگل زده و در کلبهای چوبی، سرگرم گفتن و خندیدن با دوستانش است. پس از سه هفته سکوت، دوباره از طریق فرزندانش جویای احوالش شدم. معلوم شد عمو بدحال است و یک هفته اخیر در بیمارستان بستری شده. ریهاش آب آورده بود. پزشکان آب ریه را تخلیه کردند و او را به خانه فرستادند.
عمو قبول نکرد به دیدنش بروم. گفت: «الآن حالم خوب نیست. وقتی حالم بهتر شد، بیا!» و من میدانستم که بهبودی در کار نیست. بالاخره با ویدئوکال او را دیدم. پوست روی استخوان شده بود، بیحال و بیرمق روی تخت افتاده بود. در تبوتاب دیدنش بودم. میخواستم پیش از مرگش یکبار دیگر او را ببینم. بالاخره به خواستهام رسیدم. در آن دیدار، عمو کاملاً ناهشیار بود. تومور تمام گلویش را گرفته بود و نمیتوانست حتی قطرهای آب بنوشد یا لقمهای نان بخورد. برایش سرم وصل کرده بودند و کپسول اکسیژن کنار تختش بود. من موافق نبودم. نه با سرم، نه با ویتامین، نه با اکسیژن، نه با گذاشتن لوله در معدهاش تا آب و غذا را به او برسانند. او برایم نوشته بود که دلش میخواهد تا وقتی روی پا هست زنده بماند و تحمل پوشیدن پوشک و زمینگیر شدن را ندارد. بنا به وصیت خودش باید میگذاشتیم در خانه خودش، در میان فرزندان دلبندش و در آرامش این دنیا را ترک کند. یک روز پسازآن که توانستم پیشانیاش را ببوسم، او درگذشت.
یازده شب بود که خبردار شدم. چطوری خبردار شدم؟ دیدم عمو محمود از طریق واتساپ برایم پیامی فرستاده است! عکس عمو با نواری سیاه دور آن، بدون هیچ توضیحی... بااینکه میدانستم عمر عمو به آخر هفته قد نمیدهد، ولی انگار مشتی به وسط شکمم خورد و حفرهای ایجاد کرد. احساس میکردم شکمم سوراخ و خالی شده است. دقایقی بهتزده به عکس عمو زل زدم. نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. بالاخره به سراغ همسرم رفتم. او را از خواب بیدار کردم و به میان بازوانش خزیدم: «عمو مرد!» همسرم زد زیر گریه. محکم مرا در آغوشش فشرد و هقهق گریه کرد. اشکهای او باعث شد من هم بتوانم با خیال راحت بگریم. پس از دهپانزده دقیقه، همسرم گفت: «با فرزندانش تماس بگیر! با مادرت تماس بگیر! برنامه تدفین را بپرس!»
معلوم شد عمو هنگام اذان مغرب فوت کرده است. مراسم دفن روز بعد، حوالی ظهر در آرامستان چشمه اعلا برگزار خواهد شد. لباس سیاهم را آماده کردم و روی صندلی گذاشتم. قرص خواب خوردم و با بغضی در گلو، فوری به خواب رفتم.
چهارشنبه 31 فروردین 1401 بهزحمت از تختخواب جدا شدم. دوش گرفتم. ناهار پختم. همسرم از داروخانه به خانه برگشت. در سکوت ناهار خوردیم و لباس پوشیدیم. مستقیم به آرامستان رفتیم. چه آرامستان زیبایی... درختان غرق شکوفه و زمین پوشیده از سبزه و گل، بوی گل و شکوفه و سبزه مشام را نوازش میداد. گور را کنده بودند. پسرهای عمو شخصاً بدن عمو را در غسالخانه شستند. کفن پیچ کردند و روی تخته حمل میت گذاشتند. جمعیت اللهاکبر گویان از راه رسید. بدون توجه به پروتکلهای بهداشتی دوران کرونا، همدیگر را بغل زدیم و در آغوش یکدیگر گریه کردیم. مادرم دچار حمله عصبی شد و نزدیک بود غش کند. عمو محمود برای مادرم مثل برادر بود. مامان را روی نیمکتی خواباندم و صورتش را با آب شستم. کمی آب داخل دهانش ریختم. شکلاتی از کیفم بیرون آوردم و به او دادم. او را وادار کردم در یک کیسه نایلونی تنفس کند تا لرزش بدنش آرام بگیرد. بهاینترتیب مراسم نماز میت را از دست دادم. بالاخره حال مامان بهتر شد. میت را داخل قبر گذاشتند. آن را تکان میدادند و به او تلقین میکردند. به درخواست ما صورت عمو باز شد تا برای آخرین بار با او وداع کنیم.
پس از دفن، من و همسرم به خانه-باغ والدینم رفتیم و کمی استراحت کردیم. دم غروب دوباره به آرامستان برگشتیم. سپس همراه سایر بازماندگان به خانه عمو رفتیم. روی ایوان باغ عمو، میز درازی قرار دارد و یک نیمکت درهر طرف میز است. احتمالاً عمو خودش آن را ساخته است. دور میز نشستیم و هریک خاطرهای عمو تعریف کردیم. خاطرههای بامزه و مضحک. صدای قهقهههایمان تا نیمهشب در فضا پیچید. چه شبی بود... عمو در کنار ما بود و همراه ما میخندید... بهاینترتیب ما بهجای عزاداری برای مرگ او، زندگی او را جشن گرفتیم.
پنجشنبه اول اردیبهشت 1401 من و همسرم در خانه تنها بودیم. کم انرژی بودیم. گریه نمیکردیم. با خدا چونوچرا نمیکردیم، ولی جان به تنمان نبود. خوابیدیم و باز هم خوابیدیم.
جمعه سوم اردیبهشت 1401 مراسم سوم عمو بود. باز هم در آرامستان جمع شدیم. این بار فرزندانش فرصت کرده بودند صندلی کرایه کنند، دورتادور بچینند. بوی خوش عود و صدای موسیقی ملایم در فضا پیچیده بود. دوساعتی نشستم. خود را به دست عود و موسیقی دادم و خلسهای شیرین تجربه کردم. بعد... تمام شد. عمو را آرامستان جا گذاشتیم و به خانه برگشتیم.
پس از مرگ عمو هرروز پیامهای واتساپ را زیرورو میکنم. چه عکسهای زیبایی برایم فرستاد، چه ویدئوهای جالبی ارسال کرد. نمیدانم اگر اکانت واتساپ بی فعالیت باشد، پس از چه مدتی پیامها پاک میشود. میدانم تا وقتی پیامها در موبایلم هست، مدام نوشتههایش را خواهم خواند.