این روزها بهسرعت برق و باد میگذرند. خوش نمیگذرد. با درد و غم میگذرد، ولی سریع میگذرد. هنوز برای عمو درستوحسابی گریه نکردهام. مدام تصویرش جلوی چشمم میآید و بغضی دردناک، دست بیرحمش را دور گلویم حلقه میکند. سرم را تکان میدهم تا تصویر عمو مثل دودی پراکنده شود. میدانم لازم است درد را در آغوش بگیرم و زار بزنم، ولی بلد نیستم عزاداری کنم. همه عمرم شنیدهام: «زن قوی گریه نمیکنه.» الان نمیدانم چطوری گریه کنم. فاجعه ریزش برج دوقلوی ده طبقه در آبادان هم دلم را ریش کرده. هیچ عکس و فیلمی دربارهاش ندیدم. نمیتوانم ببینم. آبادان برای من یعنی آبادان 1355: نخلهای سرسبز، آسمان آبی آبی، بریم و بوارده، خانههای ویلایی و حیاطهای دلگشا که با شمشادهای کوتاه از همسایهها جدا میشدند، هتل پنج ستاره آبادان، خیابانها مملو از لباسهای مارکدار و شکلاتهای خارجی، عروس خاورمیانه،... آبادان برای من یعنی یک مکان لوکس و شاهانه برای آخر هفتهها...
ما سالهای 1355-1353 در خوزستان زندگی میکردیم، در شهر شوشتر. آن موقع شوشتر امکانات تفریحی کمی داشت، ولی اهواز و آبادان مثل بهشت بودند: زیبا، تمیز، هتلهای لوکس، کلوپها... پدرم آخر هفتهها ما را در خوزستان میگرداند: چغازنبیل، شوش دانیال، مسجدسلیمان، دزفول، اندیمشک و ... همگی خوب بودند، ولی من و برادرم عاشق اقامت در هتل اهواز یا آبادان بودیم. پدرم دو اتاق میگرفت، یکی برای من و برادرم و دومی برای خودش و مامان. پنجشنبه بعدازظهر وارد هتل میشدیم و جمعه قبل از ظهر آنجا را ترک میکردیم. من و برادرم عاشق صبحهای جمعه در هتل بودیم. از شدت ذوقزدگی خیلی زود از خواب بیدار میشدیم. بعد در راهروها راه میافتادیم و آتش میسوزاندیم. مسافرین کفشهایشان را پشت در گذاشته بودند تا واکس زده شود، یا لباسهایشان را برای خشکشویی گذاشته بودند. ما کفشها و لباسها را جابجا میکردیم. اگر پشت در علامت «مزاحم نشوید!» قرار داشت، ما آن را به علامت «نظافت شود!» تغییر میدادیم. علامت «نظافت شود!» پشت درها را گموگور میکردیم. آنقدر در راهروها میچرخیدیم تا بالاخره والدینمان بیدار میشدند. بیچارهها بیخبر بودند از شیطنتهای ما. دومین چیزی که باعث ذوقزدگی ما میشد، صبحانه هتل بود: میزها با رومیزی سفید ضخیم، پیشخدمتها مؤدب و دستکش پوش، لیوان پر از آبپرتقال طبیعی که با دقت صافشده و بدون پالپ بود، نان تست برشته و کره طلایی که روی نان تست آب میشد... من و برادرم جلوی والدینمان مؤدب بودیم و آداب غذا خوردن را رعایت میکردیم. سومین ذوقزدگیمان، باغ و باغچههای هتل بود. پس از صبحانه، چهارنفری از ساختمان هتل خارج میشدیم و به میان گل و درخت و چمن میرفتیم. من و برادرم روی چمنها معلق میزدیم... در خاطرههای من، آبادان از اهواز باشکوهتر و زیباتر است.
بگذریم... گذشته را رها کنیم و به زمان حال برگردیم.
22 اردیبهشت 1401، دخترعموها و پسرعمهها و همسران، پانزده نفری، پیکنیک رفتیم. چهارتا ماشین بودیم. چه روز زیبایی بود. هوا مطبوع، آسمان آبی، رود در خروش و سایه درختان در انتظار ما. همیشه عمو محمود، خانواده چشمه علایی را برای گردش و پیکنیک جمع میکرد. این بار برایمان عجیب بود که بدون او پیکنیکی برگزار شده است. خوشی و غم دست در دست هم کنار ما قدم میزد، ولی عاقبت بهقدری خوش گذشت و چنان جمع همراه و همیاری بودیم که قرار شد یک گروه واتساپی بسازیم ویژه گردش روزهای تعطیل و هر دو هفته یکبار دورهم جمع شویم.
پنجم خرداد، چهلم عمو بود. در آرامستان چشمه اعلا جمع شدیم و برای صرف غذا به رستورانی در دماوند رفتیم. احساس میکردم عمو پیش ماست. مهمانی و دورهمی باشه و عمو نباشه؟ مگه میشه؟ البته که او پیش ما بود و همراه ما گفت و خندید و غذا خورد. حضورش کاملاً حس میشد.
در فیلمها دیده بودم، افرادی که عزیزی را از دست دادهاند، از شرکت در دورههای سوگواری امتناع میکنند. میگویند: «نمیخواهم یادم برود. نمیخواهم دردش از قلبم بیرون برود.» فکر میکنم الان دارم منظورشان را میفهمم. بغضی که در گلو دارم، شور و شیرین است. نمیخواهم رهایش کنم. نمیخواهم از یاد ببرم.