گروه واتساپی شروع به فعالیت کرد. پیشنهاد پشت پیشنهاد، یکی از یکی بهتر، ارائه شد و عاقبت تصمیم گرفتیم شنبه 14 خرداد 1401 پیکنیکی دیگر برگزار کنیم. هشت نفر اعلام آمادگی کردند.
محل ملاقات، پمپبنزین آبعلی، ساعت نه صبح. سه ماشین سروقت خود را به پمپبنزین رساندند. دو نفر باقیمانده خبر دادند سوار موتورسیکلت هستند و در امامزاده هاشم خود را به گروه میرسانند. با رسیدن پسرعمه و همسرش، سوار بر موتور، بهجای هشت نفر، ده نفر شدیم.
در پیچوتاب جاده هراز پیش رفتیم تا حوالی پلور. آنجا از یکی از فرعیها خارج شدیم. متأسفانه من متوجه نشدم از کدام فرعی. ابتدا جاده آسفالت بود، ولی پس از چند کیلومتر خاکی شد. خاکی ناصاف و بدی هم بود. ماشین شاسیبلند و آفرود میطلبید. مجبور بودیم به راندن ادامه بدهیم، چون جایی برای دور زدن وجود نداشت. رفتیم و رفتیم و بازهم رفتیم تا عاقبت محل مناسبی برای اتراق پیدا کردیم. درختان تبریزی سایهسار دلنشینی در کنار رود فراهم کرده بودند. برای رسیدن به آنجا باید از رود عبور میکردیم.
کفشها و جورابها را کندیم و به دل آب زدیم. آب به سردی یخ بود. وقتی پاها را داخل آب گذاشتیم، از شدت سرما، پوستمان به سوزش افتاد و بیاختیار جیغ میکشیدیم. چند دقیقه بعد، پوستمان بیحس شد. وسط رودخانه، آب تا زانویمان میآمد. جریان آب خروشان بود و کف رودخانه با سنگهای گرد و غلتان پوشیده بود. برای اینکه آب ما را با خود نبرد، دستهای همدیگر را گرفتیم و زنجیره انسانی ساختیم. نمیدانم عبور از رود چقدر طول کشید، شاید دو سه دقیقه، ولی انگار ساعتها داشتیم با جریان آب سرد و پرفشار میجنگیدیم.
وقتی به محل اتراق رسیدیم، زیراندازها را گستردیم و سفره پهن کردیم تا صبحانه بخوریم. نان و پنیر و گردو و چای شیرین. چه مزهای داد، جای شما خالی.
پس از صرف صبحانه، تصمیم گرفتیم کوهپیمایی کنیم و کوهها و تپههای اطراف را کشف کنیم. همسر پسرعمویم داوطلب شد در محل اتراق بماند. بقیه راه افتادیم. بهجای عبور از آب، تصمیم گرفتیم از روی تنه درختی افتاده بر رودخانه، عبور کنیم. پسرعمه و پسرعمو مثل دو بالرین، بهسرعت و به نرمی از آن پل عبور کردند. بقیه نمیتوانستیم مثل آنها تعادل خود را بر تنه درخت حفظ کنیم. پسرعمه و پسرعمو، تکتک ما را از روی تنه درخت عبور دادند. از کوه بالا رفتیم. چه بگویم از مناظر زیبای آن محل؟ قله دماوند در زوایای مختلف دلبری میکرد. تپهها پوشیده از علف و گلهای وحشی سفید و زرد و بوتههای بنفش گون بود. هوا معطر از بوی تندوتیز گلپر و بوی شیرین گلهای خاکشیر و گون. آسمان آبی و بلند. علفها بلند بودند و تا بالای زانو میرسیدند. برگهای نقرهای سپیدارها در نسیم میرقصیدند و به نظر میآمد هزاران زنگوله کوچک جرینگ جرینگ میکند. ساعتی زیر سایه درختان سپیدار و میان علفها نشستیم. چشم به قله دماوند دوختیم و در خلسهای شیرین فرو رفتیم.
بالاخره مجبور شدیم آن بهشت زمینی را ترک کنیم و به محل اتراق برگردیم. حالا نوبت ناهار بود. ساندویچها را از کولهپشتیها بیرون آوردیم. گفتیم و شنیدیم و خوردیم و نوشیدیم و کمی دراز کشیدیم. ساعت چهار بعدازظهر تصمیم گرفتیم به دشت لار و دشت شقایق هم سری بزنیم. بساط را جمع کردیم و راه افتادیم. جاده دشت شقایق به شلوغی دربند بود. منصرف شدیم. رو بهسوی خانه کردیم. قرار شد به باغ پسرعمو برویم، آتشی بیفروزیم، جوجهکبابی راه بیندازیم و دورهمی را تا صبح ادامه بدهیم، ولی من بشدت خسته بودم. پس از یکی دو ساعت طاقتم طاق شد. من و آقای شوشو با عذرخواهی فراوان، جمعشان را ترک کردیم. جاده شلوغ بود. یکساعتی طول کشید تا به خانه برسیم. در شرایط عادی بیست دقیقه راه است.
دوش آب گرم، بشقابی میوه خنک و خواب... چه روز خوشی...