20 خرداد 1401 بهقصد روستای نوا و دشت آزو به جاده زدیم. حدود بیست نفر بودیم و پنج ماشین. از جاده پیچدرپیچ روستای نوا بالا رفتیم و به مدخل روستا رسیدیم. راه روستا را بسته بودند. نگهبان توضیح داد از بس طبیعت گردها به درختان آسیب زدهاند، گوسفند دزدیدهاند، آشغال ریختهاند، در باغ مردم ر...دهاند که اهالی روستا راه را بر آنها بسته است. روستاییان از دادستانی حکم گرفتهاند که به هیچ غریبهای اجازه ورود ندهند.
دست از پا درازتر از جاده کوهستانی پایین آمدیم. روز قبل از شما دوستان عزیز، آبشار شاهاندشت را به من پیشنهاد کرده بود. من گروه را بهطرف شاهاندشت هدایت کردم. چه پیشنهاد خوبی و چه انتخاب مناسبی!
روستای شاهاندشت برای پذیرایی گردشگران آماده بود. هیچ خصومتی بین روستاییان و طبیعت گردها نبود. ده هزار تومان ورودی گرفتند. در روستا چند توالت عمومی وجود داشت و مکانهایی برای اتراق. تابلوهای متعددی مسیر آبشار و مغازه سوپری و پارکینگ و دستشویی را نشان میداد. دم شاهاندشتی ها گرم با این تدارکی که برای گردشگران دیده بودند. آفرین! مردم دستهدسته بهسوی آبشار حرکت میکردند. چه آبشار زیبایی... چقدر بلند، چقدر خروشان... سه صخرهنورد داشتند از مسیر آبشار پایین میآمدند. من کفش و جوراب را کندم و به آب زدم. البته شدت ریزش آب بسیار زیاد بود. اگر مستقیم زیر آبشار میرفتم، گردنم میشکست. نزدیک آبشار رفتم و نه زیر آبشار. همان هم سرتاپایم را خیس کرد. چه لذتی داشت.
بعد از آببازی و گرفتن عکس و ویدئو، نیمی از همراهان ما را ترک کردند. یازدهنفری که باقی ماندیم از کوه بالا رفتیم تا مکانی خلوت برای اتراق پیدا کنیم. اطراف آبشار را سنگفرش کرده بودند و مردم کیپ تا کیپ زیرانداز انداخته بودند. ما میخواستیم یک جای دنج پیدا کنیم و پیدا کردیم. پس از صرف ناهار، شش نفر گفتند میخواهند بازهم از کوه بالا بروند و قلعه قدیمی "ملک بهمن" را ببینند. آنها رفتند و ما پنج نفر باقی ماندیم. من و عمه و همسران پسرعمهها کمی دراز کشیدیم و چرت زدیم، قدری گپ زدیم، چای و قهوه نوشیدیم، گاهی سکوت میکردیم و به آواز سیرسیرک ها و خشخش برگها گوش میدادیم. خلاصه کلام اینکه حسابی خوش گذراندیم. دو ساعت بعد، افراد گروه پیشرو گرمازده و خسته برگشتند. اصرار اصرار که کمی بالاتر رودی هست و منظرهای زیبا و بلند شوید برویم. ما پنج نفر قبول نکردیم. راه برگشت شیب تندی داشت و من میخواستم همه انرژیام را برای پایین آمدن از کوه بکار بگیرم.
بالاخره بساطمان را جمع کردیم و از کوه پایین آمدیم. متأسفانه یکی از همراهان لیز خورد و افتاد و مچ دستش شکست... با یک شال دستش را به گردنش آویزان کردیم. او شبانه در بیمارستان بستری شد و روز بعد تحت عمل جراحی قرار گرفت. حیف و صد حیف که آنهمه خوشی به کاممان تلخ شد.