من و همسرم که پس از مدتها طبیعتگردی کرده بودیم و بهوضوح حال روحیمان بهتر بود، هرروز از گروه واتساپی طبیعتگردی سؤال میکردیم: «برنامه این هفته چیه؟» و جوابی نمیشنیدیم. بالاجبار آخر هفته را در خانه ماندیم. همسرم گفت: «خودت جایی را برای گردش اعلام کن، اگر همراهی پیدا کردیم، چهبهتر، وگرنه دوتایی میرویم.» من هرروز در گروه برای روستای لزور و دریاچه آن تبلیغ کردم، ولی همراهی نیافتیم. میخواستیم چهارشنبه برویم تا از شلوغی آخر هفته دور باشیم. در آخرین لحظات همسرم گفت: «برای داروخانه مسئول فنی پیدا نکردم.»
توضیح: داروخانه همسرم شبانهروزی است و همه روزهای هفته و همه ساعات شبانهروز مشغول کار است. به همین دلیل باید همیشه یک دکتر داروساز در داروخانه حضور داشته باشد. همسرم میخواست چهارشنبه همراه من به گردش برود، پس باید جانشینی برای خودش پیدا میکرد.
چهارشنبه سوم تیر 1401
همسرم بیدارم کرد و پرسید: مگه نمیخوای بری لزور؟
- تو گفتی مسئول فنی نداری.
- پیدا کردم.
- من هیچ تدارکی برای گردش ندیدم. ناهار چی بخوریم؟
- یه چیزی میخوریم. پاشو راه بیفت!
ازخداخواسته از جا پریدم. ظرف نیم ساعت کولهپشتیها را بستیم، لقمهای نان خوردیم و از خانه خارج شدیم. از سوپری سر کوچهمان نان و سالاد اولویه خریدیم. زدیم به جاده. جاده فیروزکوه را آنقدر رفتیم تا به نمرود رسیدیم و سپس وارد جاده ارجمند شدیم. چه جاده ماهی! آسفالت مثل آینه صاف.
ابتدا دریاچه سله بن را دیدیم. چه زیبا بود، مثل رؤیا... دریاچه سله بن، پشت سد نمرود ایجاد شده است. سد نمرود سدی خاکی است به ارتفاع هشتاد متر. هنوز با ظرفیت کامل آبگیری نشده است. وقتی ظرفیت سد نمرود کامل شود، همه روستای سله بن زیر آب خواهد رفت. روستاییان باید در منطقهای دیگر، یعنی چزکین، اسکان داده شوند.
قبلاً میشد دم دریاچه اتراق کرد، ولی از بس تور آوردند و شلوغکاری کردند، عدهای در آب شنا کردند و غرق شدند که دیگر اجازه نمیدهند به کنار دریاچه برویم. ما از دور این زیبای آبیرنگ را تماشا کردیم و به راه خود ادامه دادیم.
یکساعتی در جاده آسفالته پیش رفتیم. به روستای لزور رسیدیم. جاده آسفالته تمام شد و جاده خاکی آغاز شد. 45 دقیقه در جاده خاکی پیش رفتیم. از کوه رفتیم بالا، آمدیم پایین، دوباره رفتیم بالا و بازهم آمدیم پایین. مانده بودیم چه کسی این دریاچه را یافته و این جاده خاکی را ساخته و بر چه اساسی. هیچ ماشینی در جاده نبود. موبایل آنتن نداشت. من کمکم ترسیدم. داشتم فکر میکردم اگر ماشین خراب شود باید چه خاکی به سرمان بریزیم؟ عاقبت دریاچه را دیدیم. چه زیبا بود و چه غریب. میان آنهمه زمین خشک، دریاچه مثل جواهری گرانبها میدرخشید.
غیر از ما سه ماشین دیگر آنجا بودند. آنها سایبان و چادر و وسایل اتراق داشتند. معلوم بود خیال دارند دو سه شبی آنجا بمانند. ما فقط زیرانداز داشتیم. زیرانداز را پهن کردیم، زیر آفتاب تند نشستیم و ناهار خوردیم. آنقدر نشستیم و به آبی دریاچه چشم دوختیم که کاملاً پخته و سرخ شدیم. همان راه طولانی را برگشتیم. راضی... آرام... شاد...