من و آقای شوشو تصمیم گرفتیم از روستای ورسک، پل ورسک و آبشار ورسک بازدید کنیم. در گروه واتساپی طبیعتگردی اعلام کردیم. در آخرین لحظات، دو دخترعموی عزیزم به دعوت ما لبیک گفتند.
سه شنبه نان چاباتا پختم. فلافل سرخ کردم و ساندویچها را آماده کردم. یادتان هست اولین نانی که پختم چاباتا بود؟ فکر میکردم نان بسیار سادهای است. هنوز که هنوز است نتوانستم یک چاباتای درست و حسابی بپزم. این بار مزهاش خوب شد، ولی قیافهاش فاجعه بود. کج و کوله و بسیار بی ریخت! بگذریم و برگردیم سراغ طبیعت گردی.
چهارشنبه هشتم تیرماه 1401
شش و نیم صبح بیدار شدم و دوش گرفتم. قدری کارهای وبسایت را راه انداختم. هفت و نیم از خانه بیرون زدیم و به سمت محل قرارمان با دخترعموها راه افتادیم. آنها سر موقع آمدند. در جاده فیروزکوه راندیم تا به روستای ورسک رسیدیم. مثلاً من بلد راه بودم و نقشه را زیرورو کرده بودم، ولی با رسیدن به روستای ورسک سردرگم شدم. آقای شوشو تهدید کرد مرا از مسئولیت نقشهخوانی اخراج میکند! بالاخره یکی از روستاییان ما را راهنمایی کرد.
پل ورسک، پلی آجری است و در ساختن آن هیچ فلزی به کار نرفته است. این پل دو کوه را به یکدیگر متصل میکند. درست زیر پل ورسک، تنگهای وجود دارد. این تنگه به آبشار ورسک منتهی میشود. راه افتادیم و نیم ساعت بعد به آبشار بیستمتری ورسک رسیدیم. چه هوای خنکی بود. چای و قهوه نوشیدیم. کمی استراحت کردیم و برگشتیم. یازده صبح شده بود. نمیخواستیم به این زودی به خانه برگردیم، پس بهطرف پل سفید راه افتادیم. در جاده آلاشت بالا و پایین رفتیم تا محلی برای اتراق پیدا کنیم. آنقدر چرخیدیم که من دیگر نمیفهمیدم کجا هستیم. به لطف چشمهای تیزبین دخترعمو، محلی بسیار زیبا در کنار رودخانه پیدا کردیم. کفشها و جورابها را درآوردیم، به آب زدیم و از عرض رودخانه رد شدیم. زیراندازها را پهن کردیم. ناهار خوردیم و دراز کشیدیم. تصور کنید سایهسار درختان، نسیم خنک، صدای خروش رود، خشخش رقص برگها در دست نسیم... چه مبارک روزی...
دلمان نمیخواست به خانه برگردیم. میخواستیم همانجا بمانیم. این بار فقط من نبودم که دلم میخواست همانجا بمانم. هر چهار نفرمان چنین احساسی داشتیم، ولی خب... نمیشد که! به قول دخترعمو، دفعه بعد مسواک و ملافه و پتو میآوریم و هر جا دلمان خواست چند روز میمانیم!
در پل سفید و آلاشت، هوا ابری بود و خنک. گردنه گدوک را مه فرا گرفته بود و هوا سرد بود. وارد فیروزکوه که شدیم، آسمان آبی آبی، بدون لکهای ابر و آفتاب سوزان. به فاصله چند کیلومتر، سه جور آبوهوا را تجربه کردیم.
یادم نیست هفت شب بود یا هشت شب که به خانه رسیدیم. چه روزی بود... عالی... خدایا هزار مرتبه شکرت...