دو سه ماهی بود که از گروه طبیعتگردیمان خبری نبود. من و آقای شوشو هر هفته سری به درکه میزدیم و از گروهمان قطع امید کرده بودیم. یک روز چشممان به جمال پیامی در واتساپ روشن شد. بعععععله! قرار بود آخرین روز تابستان به روستای نوا و دشت آزو برویم. وسط قرارومدار، واتساپ قطع شد. راستش ما نفهمیدیم که واتساپ قطع شده، فکر کردیم به توافق رسیدیم و دیگر حرفی باقی نمانده است.
طبق قرار نه صبح در امامزاده هاشم حاضر شدیم. حالا هی وایسا وایسا وایسا! هیچ خبری از دیگران نیست. تلفن کردیم و معلوم شد بعد از قطع واتساپ، سایرین تصور کردند برنامه کنسل شده است. وقتی فهمیدند ما منتظرشان هستیم، همه آمدند، البته با یک ساعت و نیم تأخیر.
بهسوی روستای نوا راندیم. امید نداشتیم که ما را به روستا راه بدهند، ولی خوشبختانه هیچ مانعی وجود نداشت. همان اول راه بساط صبحانه را پهن کردیم و شکم را صفا دادیم. سر ظهر بود در کورهراه آفتابی بهطرف دشت آزو حرکت کردیم. لامصب آفتاب تندی دارد. افراد گروه ورزیده و توانا هستند. من ضعیفترین فرد گروهم، ولی افتانوخیزان خودم را دشت آزو کشاندم. امیدوارم سال دیگر هنگام خرداد، عمری باشد که دوباره به دشت آزو سر بزنم. این بار آنچه دیدم دشتی خشک و کوههایی با قلههای دندانهدار و تیز بود. برگشتیم و جایی کنار جوی آب اتراق کردیم و این بار بساط ناهار. من برای صبحانه و ناهار، ساندویچ آماده میکنم. به نظرم این روش بهتر از آوردن ظرفهای متعدد و قاشق و چنگال است. خوردیم و گفتیم و خندیدیم. جای همگی خالی. انشاالله دل همه مردم ایران پر از امید باشد و لبشان خندان.