هفتم مهر 1401، نوه عمو جانم عروس شد. عمو قلب بزرگی داشت و همه را دوست داشت، ولی این عروس خانم و خواهرش را خیلی خیلی دوست داشت. نوههایش را میانداخت داخل جیپ و میزد به دل جاده. سهنفری چه سفرهایی رفتند و چه خاطرات شیرینی ساختند. کاش بود و عروس شدن او را هم میدید.
من از خواستگاری خبر داشتم. میدانستم مراسم کوچک و جمعوجوری در پیش است، با تعداد کمی مهمان. نمیدانستم جزو مدعوین هستم یا خیر. یک هفته قبل از عروسی دعوتم کردند. مراسم در تالار هتلی برگزار میشد، به صرف ناهار. ایوای!!! من چی بپوشم؟!
مجلس مختلط بود، البته با حفظ حجاب و پوشش اسلامی. باید کتوشلوار یا مانتو شلوار میپوشیدیم. خوشبختانه بهتازگی یک مانتوی کتی (سفید با گلهای درشت آبی) خریده بودم. تیشرت و شلوار و شال سفید داشتم، ولی کفش و کیف سفید نداشتم. باعجله یک جفت کفش نود پاشنهبلند و یک کیف کلاچ نود خریدم. گفته بودم از خرید عجولانه و دقیقه نودی بدم میآید؟! امسال این دومین بار است که مجبور شدم باعجله خرید کنم. خوشبختانه از هر دو خرید راضی بودم.
روز جشن دستی به صورتم بردم و کتوشلوار پوشیدم. گردنبند مروارید به گردنم و گوشوارههای مروارید را به گوشهایم آویختم. همسرم که کارش از من هم سادهتر بود. کتوشلوار سرمهای پوشید و کروات قرمز به گردن بست. کفشش را واکس زد. همین! در کمتر از پانزده دقیقه حاضر شد.
عروس خانم کت و شلوار سفید به بر و شال سفید به سر داشت، با آرایش بسیار ساده و ملیح. داماد، جوانی خوشرو و خوشقیافه بود. چقدر به دلم نشست. فکر کنم ما مهمانها چهلنفری بودیم. با میوه و شیرینی و چای از ما پذیرایی شد.
چه سفره عقد زیبا و مبتکرانهای چیده بودند. عمو جان وسایل چوبی میتراشید. ظرفهای سفره عقد، ظرفهای چوبی ساخت عمو جانم بود. هر آنچه را کم و کسر بود، پسرعمویم ساخته بود. مادر عروس و دخترعموهایم گلآرایی کرده و محتویات ظروف را باسلیقه چیده بودند. حضور عمو جان سر سفره عقد کاملاً حس میشد.
عروس و داماد سر سفره عقد نشستند و صیغه عقد جاری شد. نگاههای پرمحبت تازهعروس و تازهداماد به یکدیگر، دل آدم را آب میکرد. چه جوان بودند... خیلی جوان...
کیک عروسی، کیک دوطبقه سفید، مینی مال و بسیار شیک بود. حظ کردم.
ناهار سرو شد، کیک بریده شد، آخرین چای نوشیده شد. بالاخره نخود نخود، هرکه رود خانه خود. انشاالله خوشبخت باشند. انشاالله همه جوانان کشورم شاد و خوشبخت باشند. الهی آمین...