سهتایی داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یکهو تصمیم گرفتیم ببینیم هزینه تور استانبول چقدر میشود. فیلم را متوقف کردیم و رفتیم سراغ اینترنت. قیمت تور را دیدیم. هزینه بلیت هواپیما و کرایه یک آپارتمان کوچک را هم دیدیم. خرید تور بهصرفهتر بود. داشتیم برمیگشتیم سر دیدن فیلم که من گفتم:
- چرا همینالان تور را نمیخریم؟ چه چیزی مانع ماست؟ برای سفر پسانداز کردیم و پول کافی داریم.
همسرم جوابی نداشت. من که بازنشسته هستم و وقتم در اختیار خودم. همسرم صاحب داروخانه است و مرخصیاش در اختیار خودش. میماند پسرم که هم دانشگاه دارد و هم در درمانگاهی شاغل است. با توجه به برنامههای او، برای سه هفته بعد تور خریدیم. در سفر قبلی به استانبول، هتل را نزدیک میدان تکسیم گرفته بودیم. با توجه به اینکه هرروز به جواهر مال میرفتیم، این بار تصمیم گرفتیم هتلی نزدیک به جواهر مال بگیریم تا از هزینه رفتوآمد کاسته شود.
انتظار قبل از سفر بهاندازه خود مسافرت، شیرین است. انتظار کشیدیم و انتظار کشیدیم و کمکم شیرینی انتظار دلمان را زد! ای خدا! چرا روز موعود نمیرسید؟ ما امسال هیچ سفری نداشتیم. حتی دو روز شمال نرفته بودیم. البته خوشبختانه برنامههای یکروزه طبیعتگردی داشتیم، ولی سفر چیز دیگری است. بالاخره انتظارها به سر آمد و روز سفر از راه رسید:
دوشنبه- 14 آذر 1401
چهار صبح از خواب برخاستیم و آماده شدیم. پنج صبح از خانه بیرون زدیم. برف میآمد و زمین لغزنده بود. مه جاده را فراگرفته بود و دید محدود بود. پسرم آرام و بااحتیاط راند و بدون اینکه آب در دلمان تکان بخورد، ما را به فرودگاه امام رساند. ماشین را در پارکینگ گذاشتیم.
مراحل تحویل بار و پرداخت خروجی و کنترل پاسپورت را پشت سر گذاشتیم. از بوفه چای گرفتیم و همراه ساندویچ پنیر خوردیم. ساندویچها را در خانه آماده کرده بودیم. قرار بود پرواز ده صبح انجام شود، ولی یک ساعت تأخیر داشت. ساعت یازده پریدیم. پرواز آرامی بود. بیشتر راه را خوابیدیم. ساعت دو بهوقت استانبول به زمین نشستیم. فرودگاه استانبول بسیار زیبا و بزرگ است. مقایسه فرودگاه امام تهران و فرودگاه استانبول، برای ما ایرانیها دردناک است. ما بغضمان را فروخوردیم و مراحل کنترل پاسپورت و تحویل بار را انجام دادیم. از طرف هتل برایمان مینیبوس فرستاده بودند تا ما را به هتل برسانند. تا مسافرین جمع شوند، دوساعتی معطل شدیم. من ساندویچ مرغ هم درست کرده بودم. ساندویچها را به نیش کشیدیم و قدری تهبندی کردیم.
از تهران تا استانبول سه ساعت پرواز داشتیم. از فرودگاه استانبول تا هتل چهار ساعت طول کشید! ساعت شش بعد از ظهر به هتل رسیدیم. هتل چهار ستاره تمیزی بود. همسرم نسبت به تمیزی ملافههای هتل بسیار حساس است و معمولاً ملافه تمیز همراه خود میآورد و روی تختخواب هتل پهن میکند. شاهد تمیزی هتل اینکه همسرم لازم ندید ملافه پهن کند. (توجه دارید که نام هتل را از قصد ننوشتم تا تبلیغ یا ضدتبلیغ نشود) کمی جمعوجور کردیم و بهسوی جواهر مال راه افتادیم. فاصله هتل تا جواهر مال با پای پیاده فقط پنج شش دقیقه بود. هفت شب توانستیم ناهار و شام را یکی کنیم و گرسنگی را فروبنشانیم. دونر کباب خوردیم، جایتان خالی! چه دونر کبابی! بهبه!
جان نداشتیم خرید کنیم. ویترینهای مغازهها را نگاه کردیم و به هتل برگشتیم. ظرف چند دقیقه از شدت خستگی بیهوش شدیم. بهاینترتیب روز اول مسافرتمان به پایان رسید.
سهشنبه – 15 آذر 1401
تمامروز در جواهر مال بودیم. هر دو ساعت استراحت میکردیم و با چای یا قهوه یا بستنی، تجدیدقوا داشتیم. روز خوبی بود و خریدهای خوبی داشتیم.
چهارشنبه – 16 آذر 1401
سفر قبلی نفری یک استانبول کارت خریده بودیم. استانبول کارت، کارتی که با آن هزینه استفاده از وسایل نقلیه عمومی را میپردازید و تا سه سال اعتبار دارد. در مترو کارتها را شارژ کردیم. سوار با خط M2 به ایستگاه Vezneciler رفتیم. از آن ایستگاه تا بازار بزرگ استانبول ده دقیقه راه است. پرسان پرسان راه را پیدا کردیم.
نمیدانم کتاب هیپی نوشته پائولو کوئیلو را خواندهاید یا خیر. پائولو کوئیلو در دوران جوانی هیپی بود. او به آمستردام سفر میکند. آنجا با دختری هلندی آشنا میشود و همراه او سوار بر اتوبوس مسافرتی هیپیها، بهسوی نپال راه میافتد. پائولو سفر را به پایان نمیرساند، زیرا وقتی به استانبول وارد میشود بهقدری شیفته این پایتخت قدیمی میگردد که همانجا میماند تا با صوفیان دمخور شود. در کتاب هیپی چنان از بازار بزرگ استانبول، عطرها و رنگهایش، قهوهخانههای دنج و دلنشینش حکایت شده که برای دیدن بازار بزرگ استانبول بیتاب بودم. البته بازار بزرگ تهران هم از بازارهای سنتی و زیبای دنیاست. راستش فکر نمیکردم بازار استانبول بتواند با بازار تهران رقابت کند.
بالاخره چشمم به جمال بازار بزرگ استانبول روشن شد. نمیدانم کدام زیباترند؟ بازار بزرگ تهران یا استانبول؟ هر دو مسقف هستند، با کوچههای باریک و پیچدرپیچ. هر دو از عطر ادویه آکندهاند. بازار استانبول، مسقف است با گنبدها. گنبدهایی به رنگ سفید و منقوش به نقشهای آبی. قدمبهقدم قهوهخانه دارد. ما در قهوهخانهای نشستیم و قهوه و چای نوشیدیم. قهوهخانه حجرهای کوچک بود با دیوارهای آجری. آجرهایی که صدها سال قدمت داشتند. میزها و صندلیهایش چوبی و لهستانی بود. سفارش هرکدام ما را در سینی کوچکی آوردند: یک فنجان قهوه و یک استکان آب و یکتکه راحتالحلقوم خوشمزه روی سینی کوچک قرار داشت. پدر و پسر چای نوشیدند، ولی من قهوه ترک سفارش دادم. چای را در استکان کمر باریک آوردند. استکان کمر باریکی که داخل یک لیوان قرار داشت. بهاینترتیب هم کمر باریک استکان را میدیدی و هم دستت به خاطر تماس با استکان داغ نمیسوخت. خواستیم از آن استکانها بخریم، دانهای هفتصد هزار تومان بود! در بازار قدم زدیم و در کوچهپسکوچههایش گم شدیم. ادویههای رنگارنگ، صنایعدستی زیبا، طلاجات... دلمان میخواست روزها در آنجا گم شویم، حیف که نمیشد.
تصور میکنم تفاوت عمده بین بازار بزرگ تهران و استانبول در این است که بازار بزرگ تهران، نبض تپنده اقتصاد ایران است، ولی بازار بزرگ استانبول یک محل گردشگری است و بیشتر مغازههایش، فروشگاههای سوغاتی فروشی است. در بازار تهران جمعیت عظیمی در حال خریدوفروش هستند، ولی بازار استانبول خلوت است. بازار تهران قهوهخانههای شیکوپیک ندارد، ولی بازار استانبول پر است از قهوهخانههای زیبا. هر دو بازار زیبا و منحصربهفردند، ولی هریک به شیوه خود.
از بازار بیرون زدیم. میخواستیم به اسکله امینونو برویم و سوار کشتی شویم. ولی گم شده بودیم و نمیتوانستیم راه را پیدا کنیم. یکساعتی راه رفتیم تا تصادفاً ایاصوفیه را دیدیم. سوار تراموا شدیم و در اسکله پیاده شدیم. ابتدا سوار کشتی کوچکی شدیم که وعده میداد با نفری 60 لیره، یک ساعت و نیم ما را در دریا بچرخاند. نیم ساعتی در عرشه نشستیم و به خاطر وزش شدید باد، از سرما خشک شدیم. غیر از ما فقط سه مسافر دیگر سوار کشتی بودند. پولمان را پس گرفتیم و بهسوی «فری» رفتیم. فریها کشتیهای بزرگی هستند که مسافرین را با هزینه کم جابجا میکنند. در واقع فریها اتوبوس آبی هستند و جزو ناوگان حملونقل عمومی محسوب میشوند. کرایهشان با استانبول کارت پرداخت میشود، نفری 6 لیره پرداختیم و سوار شدیم. پیش بهسوی Kadikoy.
فری که سوار شدیم، یک کشتی بزرگ دوطبقه بود، با نیمکتهای چوبی و بسیار تمیز. چه لذتی داشت تماشای دریا و مرغان دریایی... نیم ساعتی در راه بودیم. از بخش اروپایی ترکیه سوار فری شدیم و در بخش آسیایی پیاده شدیم. کمی در اسکله قدم زدیم و سپس یک رستوران ترکی پیدا کردیم و دونر کباب خوردیم. من که از خوردن دونر کباب سیر نمیشوم. پس از صرف ناهار، دوباره سوار فری شدیم و با استانبول کارت، نفری شش لیره پرداختیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم. اگر عمری باشد، دفعه بعد که به استانبول بیاییم، اگر هوا گرم باشد، حتماً با تورهای تفریحی به دیدار تنگه بسفر و جزایر پرنسس خواهیم رفت. انشا الله!
پل گالاتا و ماهیگیران را دیدیم و عکسهای بسیار زیبایی گرفتیم. برای استراحت به هتل برگشتیم. پسرم از ابتدای سفر، کمی سرماخورده بود. باد سرد روی کشتی تفریحی، حسابی مریضش کرد. گلودرد و سرفه داشت و بیحال بود. من و پدرش نگران بودیم. سعی کردیم با شربت سینه و قرص مکیدنی و پرتقال و نارنگی کمی اوضاع را بهتر کنیم.
تمامروز که مشغول سیر و سیاحت بودیم، ته دلمان شور میزد. 16 آذر بود و روز دانشجو. نمیدانستیم قرار است چه پیش آید. دل در دلمان نبود. بهمحض رسیدن به هتل و دسترسی به وای فای، اخبار ایران را زیرورو کردیم. هر شب کارمان همین بود. روزها خود را به بیخیالی میزدیم و سعی میکردیم از سفر لذت ببریم، ولی شبها غرق در اخبار ایران میشدیم و قلبمان چرکین میشد.
گشت خوبی بود، غیر از بیمار شدن پسرمان و وقایع روز دانشجو.
پنجشنبه – 17 آذر 1401
صبح و عصر را در جواهر مال گذراندیم. بعدازظهر من و همسرم خریدی نداشتیم. برای وقتگذرانی تکتک مغازهها را بازدید کردیم. شب چمدانها را بستیم و آخرین شب را در استانبول گذراندیم.
جمعه – 18 آذر 1401
پروازمان ساعت 14 بود، ولی ترانسفر رایگان 9 صبح دنبالمان آمد. ساعت ده در فرودگاه بودیم. ساعت یازده چمدانها را تحویل دادیم، پاسپورت کنترل انجام شد و به گیت پرواز رفتیم. ماشاالله که این فرودگاه چقدر بزرگ است. اللهاکبر! متأسفانه پرواز دو ساعت تأخیر داشت. ظاهراً تأخیر بخشی از خدمات هواپیمایی معراج است! نشد با معراج پرواز بی تأخیر داشته باشیم. هفت بعدازظهر به فرودگاه امام رسیدیم. ماشین را از پارکینگ برداشتیم و به خانه آمدیم. سر راه مرغ بریان خریدیم تا بهعنوان شام و ناهار بخوریم.
سفر ما به پایان رسید. سفر خوشی بود و درنهایت هماهنگی ما سه نفر بهعنوان یک خانواده. خدایا! هزار مرتبه شکرت که خانواده به این خوبی نصیبم کردی. اوساکریم! نوکرتیم! بار اول که به استانبول سفر کردم، زیاد تحت تأثیر قرار نگرفتم. فکر میکردم دیگر استانبول را نخواهم دید، ولی حالا عاشق این پایتخت قدیمی هستم. جنبههای مدرن و سنتی آنکه دوشبهدوش هم وجود دارند، دلچسب است. آرامش و سبکبالی مردمانش را دوست دارم. استانبول را بانویی آبیپوش میبینم که گیسویی پریشان و دامنی پرچین دارد. روی تپه بلندی مشرفبه دریا نشسته و دامنش را دورتادورش پهن کرده. به گردن و گوشها و مچ دستهایش طلا و نقره و جواهر و مروارید آویخته. میانسال است، ولی هنوز وجیه و زیباست و بسیار مهماننواز. او آغوشش را برای در برگرفتن فرزندان و مهمانهایش باز کرده است. خاک گرم استانبول مرا هم گرفتار عشقش کرده است.
انشا الله تکتک شما سفرهای خوشی در پیش داشته باشید و حسابی بهتان خوش بگذرد. ممنونم همراهمان بودید.