سرم گیج میرود. دستهایم به اختیار خودم نیست. بهزحمت انگشتانم را وادار میکنم روی دکمههای کیبورد ضربه بزند. بیشتر ضربهها، جای نادرست فرود میآیند و کلمات و جملات نامفهومی تایپ میشود. تا الان نصف بسته دستمالکاغذی را مصرف کردهام. سطل کنار دستم، پر از دستمالهای کثیف است. دماغم کیپ است و نمیتوانم از بینی نفس بکشم. گیجی و منگیام به خاطر مصرف دیفن هیدرامین است. دو روز است سرما خوردهام و آبریزش بینی امانم را بریده. تب ندارم. گه گاه سرفههای خشکی، گلویم را میخراشد.
از اول پاییز تابهحال این سومین بار است که سرما میخورم. سرماخوردگی است؟ کرونا است؟ نمیدانم. بعدازآن کرونای سه ماه و عوارض نهماههاش، ضعیف شدهام و زودبهزود بیمار میشوم. بگذریم.
اجازه بدهید از خوبیها و خوشیها بنویسم. روز تولد من مصادف است با انقلاب تابستانی، یعنی طولانیترین روز سال، 31 خرداد. روز تولد خواهرم مصادف است با طولانیترین شب سال، یعنی شب یلدا. قبل از ازدواجم، حتماً جشن مفصلی برای شب یلدا و تولد خواهرم داشتیم. پس از ازدواجم، خواهرم دوستانش را دعوت میکرد و ما جایی در جشن تولد او نداشتیم. از حق نگذرم، یکبار دعوت شدیم. خیلی هم خوش گذشت. غیرازآن دفعه، من و همسر و پسرم، هر سال شب یلدا را سهتایی و بهسادگی برگزار میکردیم.
امسال خواهرم به احترام کشتهشدگان پاییز 1401 مهمانی نگرفت. والدینم برای شب یلدا ما را به خانهشان دعوت کردند. چه خوب بود. من و همسرم و پسرم، مامان و بابا و خواهرم، ششتایی دورهم نشستیم و گپ زدیم. بساط انار دانه شده و آجیل شیرین به راه بود. خواهرم لازانیا پخته بود و چقدر خوشمزه و عالی شده بود. شما شب یلدا چه کردید؟ مهمان داشتید؟ مهمانی رفتید؟
14 دی، چهارشنبه هوا بشدت سرد و برفی بود. مامان و بابا میخواستند به خانه-باغ بروند. خانه-باغ سرد است. باید یکی دو روزی بخاری داخلش روشن باشد تا کمکم گرم شود. من اصرار کردم والدینم پیش ما بیایند و شب به آن خانه یخزده نروند. پس از کلی اصرار و انکار، بالاخره پیشنهاد من موردقبول واقع شد. آنها اول رفتند دماوند و بخاریهای خانه-باغ را روشن کردند و سپس به خانه ما آمدند. برای پیشغذا فوکاچیا درست کردم (نوعی نان ایتالیایی) و برای غذای اصلی، مرغ کاملی را در هواپز سرخ کردم و با سیبزمینی سرخکرده، سور و ساطی راه انداختم.
ناهار که خورده شد، دوازدهتا دونات پختم، چون شیرینی نخریده بودم. دونات ها را در فر میپزم و در روغن سرخ نمیکنم. کلاً من از سرخ کردن و غوطهور کردن مواد غذایی در روغن خوشم نمیآید. سیبزمینی سرخکرده را هم در سرخکن کمروغن میریزم تا آماده شود.
فیلم نگاه کردیم. یکی «کودا» و دیگری «بادیگارد آدمکش»
کودا جایزه اسکار گرفته است. حکایت خانوادهای ناشنوا است و مشکلات ارتباطی آنها با مردم سالم. دختر خانواده سالم است و دلش میخواهد آواز بخواند. آرزویی که ازنظر خانواده ناشنوای او، آرزویی بیمعنا و بیهوده بود.
بادیگارد آدمکش یک اکشن کمدی باحال است. یک بادیگارد باید یک قاتل و آدمکش حرفهای را بهموقع به دادگاه برساند تا شهادت بدهد. ماجراهای جالب و خندهدار در طول این سفر مهیج رخ میدهد.
مامان و بابا پنجشنبه پس از صرف صبحانه، به خانه-باغ رفتند. قرار شد ما جمعه پیششان برویم.
جمعه صبح کیک یزدی پختم. سپس همسرم را بیدار کردم و دوتایی به خانه-باغ رفتیم. جای شما خالی، مامان آبگوشت بار گذاشته بود. عطر لیموعمانی و بوی خوش نان سنگک تازه، فضای خانه را پر کرده بود. بیرون خانه برف میبارید. روی زمین و شاخههای درختان، برف نشسته بود. ما گرمونرم روی مبلها نشسته بودیم و بارش برف را تماشا میکردیم. بالاخره غذا آماده شد و من به ظرف غذا حمله کردم! تا حلقم آبگوشت خوردم. پس از صرف غذا من و آقای شوشو چنان سنگین شده بودیم که نمیتوانستیم از جایمان برخیزیم. بهزحمت خود را به تختخواب رساندیم و خوابیدیم. پس از دو ساعت بیدار شدیم. چای و کیک یزدی خوردیم و به خانه برگشتیم.
این هم شرح سه روز خوشی که کنار خانواده خودم و والدینم بودم. این سه روز برایم عزیز و دوستداشتنی است. کمتر چنین موهبتی نصیبم میشود، پس قدرشان را حسابی میدانم.