بچه که بودم، هر وقت گذرمان به روستای آبگرم لاریجان می افتاد، پدربزرگم بسیار خوشحال می شد و ما منزجر و فراری. حمام های آب گرم، خانه های گلی نیمه مخروبه بودند و هوا مملو از بوی تخم مرغ گندیده. از پدربزرگ اصرار بود به استفاده از حمام آبگرم و از ما انکار. هرگز وارد آب گرم نشدم.
از وقتی شنیدم در سرعین و محلات آب گرم را به شیوه پاکیزه و زیبا عرضه می کنند، دلم برای آب گرم و خواص درمانی رنگارنگ آن لک زده بود. تازگی شنیدم که در آبگرم لاریجان هم هتل ساخته اند و حوضچه های پاکیزه فراهم شده است. از خوشحالی بال درآوردم. به آقای شوشو گیر دادم که ال بل من آبگرم می خواهم!
آقای شوشو که در طی سه سال اخیر با ماجراجویی های محیرالعقولی روبرو شده است و کم کم دارد پوست کلفت می شود، قبول کرد. در اینترنت یک هتل پیدا کردیم و جا رزرو کردیم و خوش و خرم راه افتادیم. من هم به عادت همیشگی قبل از سفر به مکان جدید، از چند روز قبل، ذوقزده و هیجان زده بودم.
چشم تان روز بد نبیند! روستای آبگرم لاریجان، یک ده درب و داغان و کثیف است. یعنی چشمه اعلا در مقابل آن پاریس به حساب می آید! (مدیونید فکر کنید من خالی بند هستم ها! یا روی ده خودمان تعصب دارم ها!) لب و لوچه هر دوی ما آویزان شد. در همان هتل کذایی اتاق گرفتیم، ولی رغبت نمی کردیم روی مبل هایش بنشینیم.
برای ناهار، ماهی قزل آلا و خورش ناردونی خوردیم. ماهی تازه بود و عالی برشته شده بود. من پیش از آن موقع خورش ناردونی نخورده بودم. ولی همیشه از غذاهای جدید استقبال می کنم. عجب چیزی بود. عالی عالی عالی. شکم مرغ با انار ترش پر شده بود و با آلو و رب انار پخته شده بود. یعنی من انگشت هایم را هم لیسیدم.
سیر و خوشحال به هتل برگشتیم. حوضچه را پر از آب گرم کرده بودند. چه حوضچه ای! دیدنش هم کفاره داشت. آقای شو شو که اعلام کرد حاضر نیست داخل آب شود به ریختن آب داغ بر سرش اکتفا کرد. من پریدم توی آب و یک لحظه بعد جیغ کشان بیرون جهیدم. یعنی سوختم ها! کباب شدم! گفتم الان است که همه تنم تاول بزند. به صاحب هتل گفتیم و او با دست و دلبازی به ما خندید و گفت: "یه ساعت صبر می کردید خو!"
من مثل یویو یک ساعت به یک ساعت می رفتم زیرزمین سروقت حوضچه و می دیدم هنوز مثل جهنم داغ است. دردسرتان ندهم، ساعت چهار بعداز ظهر حوضچه پر شده بود و من بالاخره توانستم ساعت نه شب ده دقیقه در آن بنشینم. پس از آن هم به خاطر حرارت بسیار زیاد آب و بخار گوگرد، نیم ساعتی غش کردم!
آقای شوشو که دید نذر من ادا شده است، پیشنهاد کرد از خیر اقامت شبانه در آن هتل بی ستاره بگذریم که این پیشنهاد با استقبال شدید من روبرو شد. از حق نگذریم که گردن دردناک آقای شوشو و شانه دردناک من پس از استحمام در آبگرم، آرام شده است. دلم می سوزد که چنین آبگرم مفیدی بغل گوش ماست و آنقدر بد عرضه می شود. چشم به راه روزی هستم که یک عاشق طبیعت، هتلی شیک و تمیز با حوضچه های زیبا در آبگرم بسازد و ما را روسفید کند.
در جاده پیچاپیچ کوهستانی در دل تاریکی شب پیش می رفتیم. همسرم جایی توقف کرد و گفت: "می دانم دوست داری در کوهستان خلوت جیغ بکشی. این تو و این کوهستان. از این خلوت تر گیرت نمی آید." دنیا را به من داده بودند. زیر آسمان پر ستاره ایستاده بودیم. کمتر پیش آمده جایی باشم که آسمان مثل نیم کره بالای سرم قرار بگیرد. شب مثل قیر سیاه بود و آنقدر ستاره در آسمان بود که از شماره خارج است. زیر آسمان پر ستاره ایستادم و دقایقی غرق در نیایش شدم. همه چیز ناپدید شد. تنها طاقی پر عظمت ظلمانی پوشیده از ذرات نورانی بود و بس. سرم چرخ می زد یا آسمان چرخ می زد. نمی دانم. من آسمان بودم و آسمان من بود.
رو به دره ایستادم از بیخ دل جیغ کشیدم. همه جیغ هایی که از اول کودکی نکشیده بودم، همه جیغ هایی که زنان سرزمینم نکشیده اند، همه جیغ هایی که من و همه زنان و مردان سرزمینم در گلو پنهان کرده ایم ... در آن کوهستان تاریک مثل یک حیوان زخم خورده جیغ کشیدم و جیغ کشیدم ...
از وقتی برگشته ایم، هر بار چشمانم را می بندم، آن آسمان پرشکوه را می بینم