بهمن 1401 به چند تا از خواستههای دلم رسیدم. خواستههایی که مدتها در دل داشتم. بابت آنها، شاکر درگاه خداوندم و ممنونم از همسر عزیزم هستم که همراه و همپای من در مسیر زندگی است. ما آرزوهایمان را بهم پیوند دادهایم و با سماجت دنبالشان میکنیم.
اولی: قالیهای خانه را عوض کردم
شرح ماجرا: مجرد بودم. نظام پزشکی اعلام کرد میتوانیم قالی دستباف به اقساط خریداری کنیم. با توجه به اینکه نظام پزشکی تقریباً هیچ خیری به پزشکان نمیرساند، این خبر بسیار خوشحالکننده بود. یک قالی شش متری تبریز، با گلهای برجسته ابریشمباف خریدم. عقلم نرسید یک جفت بخرم. این قالی را به نیت جهیزیه خریدم. لوله کردم و گوشهای انداختم، به امید باز شدن بخت و رفتن به خانه بخت.
وقتی ازدواج کردم، آقای شوشو گفت: «من یک جفت قالی ماشینی دارم. لازم نیست قالی بیاری.» من هم همان یک قالی دستباف را به دوش کشیدم و به خانه جدیدم بردم. آخه قالی گل برجسته ابریشمباف را کجا پهن کنم؟! نمیشه زیر میز و صندلی گذاشت، خراب می شه. بعلاوه یک قالی شش متری کجای خانه 120 متری ما را میپوشاند؟ بازهم قالی را لوله کردم و کنار دیوار گذاشتم. چندین سال گذشت تا بالاخره تصمیم گرفتم قالی را بفروشم. خانومی که شما باشید، وقتی من این تصمیم را گرفتم، کرونا دنیا را گرفت! چنان در کار پاشیدن الکل به درودیوار شدم که فروختن قالی از یادم رفت.
دردسرتان ندهم که بالاخره دو هفته پیش قالی را فروختم. با پول آن بلافاصله دو قالی 12 متری و یک قالی شش متری، البته ماشین باف خریدم. دیشب آنها را آوردند. سهتایی هنهن کنان وسایل اتاقهای نشیمن و غذاخوری و اتاق کار را جابجا کردیم و روبیدیم و تی کشیدیم و قالیهای جدید را پهن کردیم. آخیش... از دست قالیهای قبلی راحت شدم. قالیهای خوبی بودندها، ولی دیگر کهنه شده بودند. قالی دستباف، کهنه نمیشود. بهقولمعروف هرچه پا بخورد، بهتر هم میشود، ولی قالی ماشین باف اینطور نیست. پس از بیست سال از ریخت میافتد. البته بگم ها، به نظر من، قالی یعنی قالی دستباف... ولی خب... خانه ما، خانه سادهای است. هیچ زرقوبرقی ندارد. تمام سعی من این است که مکان راحتی برای استراحت و آسایش باشد. پس به قالی دستباف احتیاجی ندارم.
نظر شما چیه؟ قالی دستباف یا قالی ماشینی؟ چرا؟
دومی: ماشین دندهاتوماتیک خریدیم
من ماشین باز نیستم. ماشینها را نمیشناسم. قیمتشان و دکوپوزشان را نمیدانم. برای من ماشین یک وسیله چهارچرخ است که مرا بهجاهای مختلف میرساند. از هجدهسالگی زیر پایم ماشین بود. اولی یک رنوی دربوداغان که مرتب پنچر میشد و جوش میآورد. عقلم نمیرسید با خرید دو جفت لاستیک نو، از کابوس پنچری ماشین رها میشوم. نمیدانم جوش آوردن ماشین هم راهحل ساده و سرراستی داشت یا خیر. یکبار سه تا از دوستانم را سوار ماشین کردم تا همگی به سر جلسه امتحان برویم. وسط بزرگراه، لاستیک ماشین پنچر شد. من ظرف ده دقیقه لاستیک را عوض کردم، ولی دوستانم از شدت نگرانی مریض شدند. دفعه بعد که پیشنهاد کردم آن را به جلسه امتحان برسانم، قاطعانه رد کردند!
بعدازآن رنوی قراضه، صاحب یک پژو 206 نقرهای شدم. تازه به بازار آمده بود. مونتاژ خود فرانسه بود. من و خواهرم بهصورت اشتراکی از آن استفاده میکردیم. آخر هفتهها به مشکل میخوردیم، چون خواهرم اهل گردش و تفریح بود و میخواست همه جمعهها ماشین دست او باشد. من بهندرت وقت داشتم از تعطیلات استفاده کنم، ولی وقتی موقعیتی پیش میآمد، خواهرم کوتاه نمیآمد. پس از چند ماه کشمکش، مذاکره کردیم و آخرسر به توافق رسیدیم که یک جمعه ماشین برای من باشد و جمعه بعد برای او. اگر نوبت استفاده من باشد، حتی اگر من هیچ برنامهای نداشته باشم، خواهرم نباید ماشین را ببرد.
جیمبو، اولین ماشینی بود که با پول خودم خریدم: یک ام و ام 110، سه سیلندر، کوچولو و جمعوجور. اسم آن را جیمبو گذاشتم و بسیار دوستش داشتم. این اولین خرید بزرگ زندگیام بود. خرید جیمبو، نقطه عطفی در زندگی من بود. فهمیدم میتوانم به خواستههای مالیام برسم و لازم نیست منتظر پدر و مادرم باشم.
آلبالو، دومین ماشینی است که خودم خریدم: ام و ام 315 به رنگ آلبالویی. عاشقش بودم و هستم.
از وقتی مامان و بابا، ماشین اتومات خریدند و بعد یکی برای خواهرم هم خریدند، من عقده ماشین اتومات پیدا کردم. حتی یکبار به مادرم گفتم: من هم بچه شما هستم. برای من هم ماشین اتومات بخرید. جواب شنیدم: بگو شوهرت بخره!
من و همسرم دو ماشین داشتیم، هر دو دندهای. دو سال پسانداز کردیم. بعد ماشین همسرم را فروختیم و بالاخره بهمن امسال توانستیم یک X22 به رنگ آبی بخریم. اسم آن «بلوبری» است. خیال داریم آلبالو را هم بفروشیم، چون من و همسرم به دو ماشین احتیاجی نداریم. جابجایی در بومهن و رودهن با تاکسی آسانتر است. اگر قرار باشد به تهران برویم، معمولاً دوتایی میرویم.
چهارشنبه 19 بهمن خبر دادند که ماشین آماده تحویل است. سهتایی اسنپ گرفتیم و بهسوی بلوبری پرواز کردیم. یک تکنسین ما را با شیوه رانندگی با ماشین اتومات آشنا کرد. نصف راه تا خانه را آقای شوشو پشت فرمان نشست. بقیه راه را پسرمان رانندگی کرد. من استرس داشتم و ترجیح دادم رانندگی آن دو را تماشا کنم تا ترسم بریزد. چه روز خوشی بود. حتی خالی بودن باک بنزین و خاک خلی بودن بیرون و داخل ماشین، نتوانست از شادی ما کم کند.
به شرکت محترم مدیران خودرو پیشنهاد میکنم اتومبیلها را تمیز و شسته و با باک بنزین پر تحویل بدهد تا رضایت مشتریان بیشتر شود. حالا کو گوش شنوا؟!
سومی: صاحب یک ساعت مچی طلایی و یک سرویس کاسهبشقاب صورتی شدم
روز بعد (روز بعد از تحویل گرفتن بلوبری) پنجشنبه 20 بهمن، برف میآمد، چه برفی. جاده پوشیده از برف و یخ بود. نوبت تمرین رانندگی من با ماشین اتوماتیک بود... اصلاً سخت نبود، برعکس رانندگی با ماشین اتومات، تجربه محشری است. آنهم زیر بارش برف... خیال داشتیم به بازار تهران برویم و کادوی ولنتاین بخریم. وقتی به بازار رسیدیم، ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود. از گرسنگی داشتیم ضعف میکردیم. میخواستیم در شرف الاسلام غذا بخوریم، ولی چنان صف طولانیای داشت که از خیرش گذشتیم. راهی رستوران شمشیری شدیم. جای شما خالی، جوجه و کوبیده و برگ گرفتیم، همراه تهچین. شکممان که سیر شد، به بازار زرگرها رفتیم. من برای سالگرد ازدواجمان، یک ساعت طلایی میخواستم. متأسفانه در بازار مدل دلخواهم را پیدا نکردم. به تیمچه حاجب الدوله سری زدیم. من عاشق وسایل آشپزخانه هستم و از خریدن و تماشای وسایل آشپزخانه سیر نمیشوم. یک دست آرکوپال صورتی خریدم. دو سالی بود که میخواستم بشقابهای دمدستی را عوض کنم. فروشنده جعبه را باز نکرد. گفت سالم و آکبند است. من هم قبول کردم.
سپس به میلاد نور رفتیم: شهرک غرب، طبقه سوم، طلافروشیها و ساعتفروشیها. من عاشق ویترینهای پر از طلا و جواهر و ساعت و سکه طلا میلاد نور هستم. میتوانم ساعتها ویترینهای این طبقه میلاد نور را تماشا کنم. خوشبختانه ساعت دلخواهم را پیدا کردم. ساعت، هدیه سالگرد ازدواج بود. برای هدیه ولنتاین، چند قلم وسیله آرایشی برداشتم: کانسیلر مایع، رژلب کالباسی و رژگونه هلویی. برای آقای شوشو بهعنوان هدیه سالگرد ازدواج، یک جاسوئیچی MVM از جنس چرم و طلا خریدم. هدیه ولنتاین او، تعدادی لوازم بهداشتی بود. قبلاً روز ولنتاین شکلات هدیه میدادیم و میگرفتیم. الآن با اضافهوزنی که داریم، وسایل آرایشی و بهداشتی، انتخاب بهتری است.
بعد از خریدها به خانه والدین من رفتیم. شام را همانجا خوردیم و برگشتیم خانه. نزدیک نیمهشب به رودهن رسیدیم. من دوش گرفتم و از شدت خستگی فوری خوابم برد.
فردا جعبه سرویس کاسه و بشقاب را باز کردم و دیدم رنگ و طرح سرویس، اشتباه است. مجبور شدیم سهشنبه 25 بهمن، مطابق با ولنتاین، به بازار برگردیم و سرویس را عوض کنیم. این بار بدون رودربایستی جعبه را باز و همهچیز را کنترل کردم. پس از بازار، به مطب دکتر رفتیم و برای بیماریهای جدید التاسیس مان، دارو و مشاوره گرفتیم. ولنتاین رمانتیکی نبود، ولی روز خوبی بود. هماهنگی ما سه نفر در رتقوفتق امور خانه، شوخیها و خندهها، همه آن چیزهایی است که من آرزو داشتم در خانواده تجربه کنم. هرروز خدا را شکر میکنم که این خانواده خوب را به من هدیه داده است.
چهارمی: اینیکی را فعلاً لو نمیدهم. بعداً مفصل دربارهاش خواهم نوشت!!! شما چی حدس میزنید؟
راستی... قربانی یک کلاهبرداری شدم. همسرم یک لینک برایم فرستاد (لینک از طرف دوستش ارسال شده بود) این لینک مرا به صفحهای هدایت کرد که ادعا میکرد قطر ایرلاین یک مسابقه و قرعهکشی برگزار کرده است. چند سؤال ساده بود که پاسخ دادم. بعد به صفحه هدایا هدایت شدم. میتوانستم سه خانه را انتخاب کنم. اولی پوچ بود، ولی دومی 3000 یورو هدیه داشت. برای دریافت هدیه باید اطلاعاتی را در اختیارشان میگذاشتم. داشتم آشپزی میکردم و وقت نداشتم. از آقای شوشو خواستم بقیه کارها را انجام بدهد. درعینحال مرتب از خودم و همسرم میپرسیدم: «چطوری میخوان پول رو به من بدن؟ من که حساب ارزی ندارم.» همسرم بیتوجه به شک منطقی من، اطلاعات درخواستی را تکمیل کرد. یکمرتبه موبایل شروع کرد به سروصدا. مرتب پیامک میفرستاد. نه یکی، نه دوتا، فکر کنم صدتایی پیامک به مقصد خارجه فرستاد. بلافاصله همراه اول اعلام کرد 341 هزار تومان بدهکارم و خطم را قطع کرد. قبض موبایل من معمولاً 40-30 هزارتومانی است. مجبور شدم به خاطر طمع و بیتوجهی، 341 هزار تومان پیاده شوم. راستش همیشه به افرادی که سرشان کلاه میرود، میخندیدم. از خود میپرسیدم: «چطور میتوانند اینقدر طمعکار و بیفکر باشند؟» الآن که سر خودم آمد، فهمیدم من هم در برابر حرص و طمع و آز، آسیبپذیر هستم. خدا مرا ببخشد به خاطر قضاوت دیگر مالباختگان.
.
.
.
بعداً نوشت: در بالا نوشتم که امسال به چهار خواسته دلم رسیدم. سه تا را نوشتم و چهارمی را به حدس و گمان شما سپردم. با توجه به اینکه هیچکس حدسی نزد، خودم چهارمی را اعلام میکنم: من و همسرم و پسرم، سهتایی به وین، پایتخت زیبای اتریش سفر کردیم. من 26 سال قبل آنجا بودم و همیشه دلم میخواست خاطرههای زیبای آنجا را با همسرم قسمت کنم. این آرزو هم به ثمر رسید. شرح سفر را هنوز ننوشتم. بهزودی سفرنامه وین را خدمتتان ارائه میدهم.