سفرنامه اتریش – وین
19-10 اسفند 1401 شمسی هجری مطابق اول تا نهم مارس 2023 میلادی
دایی و زندایی، شصت سال پیش برای تحصیل عازم اتریش/وین شدند. آنها رفتند که رفتند. مدت کوتاهی به ایران آمدند، ولی شرایط مطابق میلشان نبود، پس به اتریش بازگشتند.
آن دو همسنوسال هستند. 18 ساله بودند که در کلاسهای کنکور باهم آشنا شدند. هیچکدام در رشته دلخواه قبول نشدند. عقد کردند و با پشتیبانی مالی اندکی به اتریش رفتند. دو سال اول بسیار سخت گذشت، چون پول بسیار کمی از ایران برایشان فرستاده میشد. دایی کار میکرد و درس میخواند. زندایی از ادامه تحصیل بازماند و به بچهداری و خانهداری مشغول شد. پس از دو سال، دایی توانست بورس تحصیلی بگیرد و اوضاعشان سروسامان گرفت. وقتی زندایی دشواریهای زندگیشان در اتریش را برایم تعریف کرد، به همت بلندشان درود فرستادم. هر دو دوشادوش هم زندگیشان را از صفر ساختند.
من 25 سال قبل چندهفتهای پیششان بودم. عاشق هردوشان شدم، ازبسکه بامحبت و مهربان و مهماننواز بودند. پس از بازگشت به ایران تا مدتها با زنداییام نامهنگاری داشتم. نمیدانم چه شد که رشته دوستیمان قطع شد.
زمستان 1399 که در دستان بیرحم کرونا اسیر بودم و تصور کردم عمرم به دنیا نیست، به یاد دوستان قدیمی افتادم، آنها که بسیار دوستشان داشتم، ولی ارتباطم با ایشان قطع شده بود. با تکتکشان تماس گرفتم و سعی کردم پل دوستی را از نو بسازم. البته پس از دو سه جلسه معاشرت، یادم افتاد چرا رابطه قطع شده بود! همگی دوباره از زندگیام حذف شدند، غیر از زندایی. دوستی با او مثل لیوانی آب خنک برای تشنهای در صحراست. ما هرروز باهم صحبت میکنیم. پیام متنی مینویسیم، پیام صوتی میگذاریم، تلفنی حرف میزنیم یا ویدئوکال میکنیم. او زنی مهربان، دانا و باهوش است و من اصلاً احساس نمیکنم 25 سال فاصله سنی داریم. انگار دو تا دختر دبیرستانی هستیم که از پچپچ درگوشی سیر نمیشویم.
زندایی همان ابتدا اصرار داشت که بیا اتریش! من نفس نداشتم که راه بروم، مسافرتم کجا بود؟! بعد هفت هشت ماه که حالم خوب شد، باز اصرار کرد. در مملکت ما اثری از واکسن نبود و بدون واکسن امکان مسافرت نبود. بالاخره واکسن آمد و من و همسرم چهار دوز زدیم. اصرارهای زندایی دوباره شروع شد. در آن هنگام سفارت اتریش ویزای توریستی یا ویزای ملاقات با خانواده صادر نمیکرد. دردسرتان ندهم که پاییز 1401 شرایط مهیا شد. دایی دعوتنامه فرستاد و ما کفش آهنی به پا کردیم و به دنبال ویزا راه افتادیم. اواخر پاییز ویزای هر سه نفرمان صادر شد. دفعه قبل که برای اسپانیا درخواست ویزا کردیم، من و همسرم ویزا گرفتم، ولی پسرمان را رد کردند. این بار دل تو دلمان نبود که نتیجه چه میشود. خوشبختانه دعوتنامه دایی کار خودش را کرد و مهر شینگن بر پاسپورت پسرمان نقش بست.
دایی و زندایی اصرار داشتند در خانهشان اقامت کنیم، ولی ما قبول نکردیم اینهمه مزاحمت ایجاد کنیم. یک آپارتمان نقلی در وین کرایه کردیم. سه ماه قبل از سفر، بلیت خریده و آپارتمان کرایه کرده بودیم و روزها را میشمردیم که چه موقع، وقت سفر میشود. نود روز، هشتادونه روز، هشتادوهشت روز، هشتادوهفت روز، ...، یک هفته، شش روز، پنج روز... این سه ماه، برای ما سه سال گذشت، ازبسکه کش آمد و طولانی شد. دو سه روز آخر، ساعتها را میشمردیم: هفتادودو ساعت، شصتوپنج ساعت، چهلوسه ساعت... تا بالاخره سهشنبه نهم اسفند 1401 از راه رسید.
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام مستم
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
سهشنبه نهم اسفند 1401/ بیست و هشتم فوریه 2023
هفت صبح بیدار شدم. چمدان و کولهپشتیام را بسته بودم. خانه را جارو و گردگیری کرده بودم. بند صورت و ابرو برداشتن و مانیکور و پدیکور را روز قبل انجام داده بودم. آرایشگاه نرفتم. خودم در خانه کارهایم را انجام دادم. از زمان کرونا به اینطرف، پایم به آرایشگاه نرسیده است. سهشنبه روز آشپزی بود: ناهار، شام و ساندویچ برای راه. بدون استرس و با آرامش کارهایم را انجام دادم. صبح و ظهر و عصر بهآرامی گذشت. یازده شب بهطرف فرودگاه حرکت کردیم. ماشین را در پارکینگ گذاشتیم. دفعه قبل کرایه شش شب پارکینگ 240 هزار تومان شد. سه ماه قبل که به استانبول رفتیم. خیال میکردیم این بار 400 هزارتویمان خواهد شد. همینجا بگویم که ده روز بعد که برگشتیم، با کرایه دو میلیون و 360 هزارتومانی نقرهداغ شدیم؛ یعنی آدم پایش را که داخل خاک زرخیز ایران میگذارد، اسباب داغگذاری فراهم است! مسئول مربوطه بهسادگی گفت: قیمت پارکینگ افزایش پیدا کرده! آخه چقدر افزایش پیدا کرده؟ ده برابر؟ یازده برابر؟ بگذریم. این حرفها مال چندین روز بعد است. فعلاً بچسبیم به داستان شیرین سفر.
چمدانها را تحویل دادیم. کارت پرواز گرفتیم. خروجی را پرداخت کردیم. مهر خروج از کشور روی پاسپورتمان خورد. باید چهار ساعت دیگر انتظار میکشیدیم. چای و قهوه نوشیدیم. ساندویچ خوردیم. کمی چرت زدیم تا بالاخره بلندگو اعلام کرد نوبت سوارشدن به هواپیماست. بلیتها را از قطر ایرویز خریده بودیم. هواپیما نو و تمیز، مهماندارها خوشاخلاق و خوشبرورو، صندلیها مجهز به مانیتور و کلی فیلم سینمایی. چه بگویم از پذیرایی! چه مفصل و چه خوشمزه. کیترینگ قطرایرویز در دنیا بینظیر است. به نظر من تنها اشکال قطرایرویز این است که هر جا سوار هواپیما شوی و به هرکجا که بخواهی بروی، اول به دوحه میرود و سپس عازم مقصد میشود. لقمه را دور سر میچرخاند. اینهمه بلوا و شلوغی بابت گرم شدن زمین، خب... چرا اجازه میدهید امارات و ترکیش ایر و قطرایرویز و عمان ایر و امثالهم اینهمه بنزین بسوزانند؟ دودش به چشم همهمان میرود. فاصله تهران تا وین با هواپیما چهار ساعت و نیم است. ما پنج ساعت و نیم رفتیم و به دوحه رسیدیم. هواپیما را عوض کردیم، از فرودگاه زیبا و دلباز دوحه لذت بردیم، بابت فرودگاه امام خمینی غصه خوردیم، سوار هواپیمای بعدی شدیم و شش ساعت و نیم پرواز کردیم و به وین رسیدیم. چرا بهجای چهار ساعت و نیم، مجبور شدیم دوازده ساعت روی هوا باشیم؟ پیدا کنید پرتقال فروش را!
فرودگاه امام- در انتظار پرواز
روز اول - چهارشنبه دهم اسفند 1401/ اول مارس 2023
ظهر چهارشنبه دهم اسفند 1401 به وین رسیدیم. تحویل بار و دریافت مهر ورود خیلی سریع انجام شد. دایی و زندایی با دستهگل رز سرخ در سالن انتظار فرودگاه منتظرمان بودند. چه بغلی زدیم یکدیگر را و چه گریهها که کردیم و چه بوسهها که به سر و روی همدیگر زدیم...
من و زندایی سوار اتوبوس شدیم. بقیه سوار ماشین دایی. من فکر کردم در ماشین جای نشستن نیست که دایی گفت: «شما و زندایی سوار اتوبوس شوید.» جا کافی در ماشین بود، ولی زندایی میخواست نیم ساعت اول ورود به وین، فقط من و او باشیم و گپ بزنیم. چه نقشه خوبی بود.
آپارتمانی که کرایه کرده بودیم، فقط 30 متر بود، ولی بهخوبی مجهز شده بود. در اتاقخواب کوچکش، یک تخت دونفره داشت. یک مبل تختخوابشو هم در اتاق نشیمن بود که پسرمان روی آن میخوابید. آشپزخانه اپن و کوچولو و با همه امکانات، حتی ماشین ظرفشویی داشت. ماشین لباسشویی داخل حمام بود. ماشین لباسشویی چه نعمتی است برای سفر دهروزه.
پس از باز کردن چمدانها و چیدن وسایل و دوش گرفتن و تعویض لباس، دوباره دایی دنبالمان آمد و ما را به خانهشان برد. دستپخت دایی محشر است. برایمان سوپ مارچوبه و شنیسل وینی پخته بود. نمیدانستیم قاشق را در چشممان بگذاریم یا گوشمان. ازبسکه خوشمزه بودند. در پایان شام، هرکدام چند انگشتی کم داشتیم.
پدر و پسر در هواپیما دو سهساعتی خوابیده بودند، ولی من 36 ساعت بود مثل جغد بیدار نشسته بودم. سهتایی داشتیم از خستگی وا میرفتیم. پس از صرف شام، اذن خروج گرفتیم و باز دایی ما را به آپارتمان رساند. سینهخیز خود را به تختخواب رساندیم و ظرف چند ثانیه به خوابی عمیق فرورفتیم.
ما صدبار به دایی گفتیم لازم نیست در فرودگاه دنبالمان بیایند یا ما را ببرند و بیاورند، ولی به گوششان نرفت. حسابی بهزحمت افتاد با چهار بار رفتوبرگشت و پختن غذا.
اولین روز سفرمان تمام شد. همینطور مفتیمفتی.
کلیسای جامع سنت استفان - نماد شهر وین
روز دوم- پنجشنبه یازدهم اسفند 1401/ دوم مارچ 2023
از دم آپارتمان سوار تراموا (به آلمانی میشود اشتراسین بان) و جلوی ساختمان اپرا پیاده شدیم. چند قدم پیاده رفتیم تا به کارل پلاتز، محل قرارمان با زندایی، رسیدیم. او ما را به خیابان زیبای کارنتنر اشتراوس برد. این خیابان زیبا معادل شانزه لیزه پاریس است. یک خیابان پهن و سنگفرش شده که هیچ اتومبیلی حق عبور از آن را ندارد و در تصرف پیادههاست و فروشگاههای برندهای گرانقیمت ردیف در دو طرف خیابان: کارتیه، فیندی، گوچی، شنل، رولکس، لویی ویتون و و و ...
قدمزنان به کلیسای جامع سنت استفان رسیدیم و کلی عکس گرفتیم. کلیسای سنت استفان، نماد وین است، یک کلیسای بزرگ به سبک گوتیک که منارههایش سقف آسمان را خراش میدهد. کمی جلوتر ستون طاعون را دیدیم. در قرن هفدهم طاعون اروپا را فراگرفت و قتلعام کرد. این ستون به نشانه پایان طاعون و برای سپاس به درگاه خداوند ساخته شده است. ناهار مهمان زندایی بودیم: پیتزای ایتالیایی. آب دهانتان راه نیفتد، چون مثل نان تافتون بود که کمی پنیر رویش مالیده باشند.
پس از صرف ناهار و تجدیدقوا، قدم زدن را از سر گرفتیم. قصر هافبورگ، محل زندگی پادشاهان هابسبورگ و محل زندگی رئیسجمهور فعلی اتریش، قصر زیبا و باشکوهی است. تعداد زیادی درشکه جلوی قصر هافبورگ منتظر مسافر ایستاده بودند. درشکهچیها لباسهای قرن نوزدهمی به برداشتند. پس از قصر هافبورگ، به کتابخانه ملی اتریش رسیدیم. از ابتدای حرکتمان من هرچند دقیقه یکبار به زندایی میگفتم: «شما خسته شدید. پاها و کمرتان درد میگیرد. شما بروید خانه. ما شب پیش شما میآییم.» و او قبول نمیکرد و پا بهپای ما میآمد. البته درواقع ما پا بهپای او آمدیم، چون او آهسته راه میرفت و ما مجبور میشدیم سرعتمان را کم کنیم. جلوی کتابخانه ملی، بالاخره آثار خستگی در زندایی ظاهر شد و روی نیمکت پارک جلوی کتابخانه نشست و گفت: «من اینجا مینشینم. شما بروید داخل کتابخانه را ببینید.»
در سفر قبلی من داخل کتابخانه را دیده و از عظمت آن بسی لذت برده بودم. پدر و پسر را کشانکشان به داخل کتابخانه کشاندم، ولی متأسفانه در کتابخانه به روی عموم بسته بود و فقط با کارت عضویت میتوانستیم داخلش بشویم. با دماغی سوخته بیرون آمدیم.
پسازآن ساختمان پارلمان را دیدیم که مجسمه آتنا با کلاهخود زرینش، جلوی آن نصب شده است. زندایی حسابی خسته شده بود. از ما خداحافظی کرد و به خانه رفت. ما با تکتک مجسمههای پارلمان عکس گرفتیم. وقتی از عکس گرفتن خسته شدیم، به آپارتمان برگشتیم. لباس عوض کردیم و برای صرف شام به خانه دایی رفتیم.
یادم رفت بنویسم که ما همان اول صبح بلیت کنسرت خریدیم. دایی و زندایی را هم مهمان کردیم. ما میخواستیم بلیت اپرا بخریم، ولی زندایی اصرار داشت که ما اپرا را دوست نداریم و جیغهای وحشتناک اپرا خوانها خسته میشویم. هرچه گفتیم: ما میخواهیم داخل سالن اپرای وین را ببینیم و دیدن اپرا را تجربه کنیم، به گوشش نرفت. بالاجبار بلیت کنسرت را خریدیم که شامل اجراهای کوتاهمدت و رقص باله بود.
دایی برای شام، کوفتهبرنجی پخته بود. شام را خوردیم و راهی سالن موسیقی شدیم. کنسرت در «خانه بیلروت» برگزار میشد. تئودور بیلروت یک جراح مشهور قرن نوزدهمی است که در جراحیهای معده انقلابی به وجود آورده. او علاوه بر اینکه جراحی زبردست بود، موسیقیدان هم بوده است. خانه بیلروت درواقع خانه پزشکان بوده و کتابهای پزشکی در آن نگهداری میشده است. بهپاس زحمات فراوان دکتر بیلروت، خانه را به نام او نامیدند. سالن کوچکی بود. ارکستر هم جمعوجور بود. شامل سه ویولن، پیانو، یک فلوت و دو ویولنسل. نام ارکستر Wiener Kaiser Orchester بود. رهبر ارکستر، ویولن هم میزد. در بین اجراها حرفهای بامزه میزد و ما را میخنداند. قطعات معروفی از موتزارت و یوهان اشتراوس، پوچینی، وردی، بتهوون، ویوالدی و شوبرت اجرا شد. خانمی قطعاتی اپرا اجرا کرد. خانم و آقایی کمی باله رقصیدند. خوب بود. درجهیک نبود، ولی خوب بود.
یازده شب از سالن موسیقی خارج شدیم و نخود نخود، هرکه رود خانه خود. روز پرباری بود.
بیلروت هاوس - وینر کایزر ارکستر
روز سوم- جمعه 12 اسفند 1401/ سوم مارچ 2023
زندایی جان به علت خستگی زیاد، ما را همراهی نکرد. سهتایی روانه بخش قدیمی وین شدیم. وین 23 بخش دارد. بخش یک، بخش قدیمی وین است، یعنی وین در گذشته فقط همان بخش یک بوده. دورتادور بخش قدیمی وین یک حصار وجود داشته است. این حصار اکنون برداشته شده و به خیابانی به نام «رینگ» یا «حلقه» تبدیل شده است. بیشتر دیدنیهای وین در بخش یک قرار دارد. به همین دلیل ما از هر فرصتی استفاده میکردیم و به بخش یک بازمیگشتیم تا چشمانمان را با ساختمانهای زیبا و مجسمههای زیبا صفا بدهیم.
من از یک راهنمای گردشگری وین پرینت گرفته بودم و به کمک آن، قدمبهقدم بخش قدیمی وین را کشف کردیم. این آدرس راهنمای گردشگری وین است:
https://www.nomadepicureans.com/europe/austria/vienna-walking-tour-self-guided/
ابتدا به تماشای راتهاوس یا تالار شهر وین رفتیم. جلوی راتهاوس یک زمین بزرگ یخی برای اسکیتبازی ساخته بودند. این زمین یخی، موقتی است و در پایان فصل سرما برچیده میشود. زندایی میگوید در ژوئن و جولای یک صفحه بزرگ برای نمایش فیلم تعبیه، صدها صندلی جلوی آن چیده میشود و هر شب یک فیلم کلاسیک نمایش داده میشود. تماشای فیلم و شرکت در این برنامهها رایگان است. هنگام کریسمس، کاج بزرگ تزئین شدهای در فضای جلوی تالار شهر گذاشته و هر شب کنسرت رایگان نمایش داده میشود.
ما از تماشای ساختمان راتهاوس و بچههای در حال اسکیتبازی لذت بردیم و تعدادی عکس گرفتیم. یک آدمبرفی بزرگ هم ساخته بودند، خوراک عکاسی! من یک عدد نان پرتزل خریدم. نان پریتزل در آلمان و اتریش بسیار پرطرفدار است. میخواستم مزهاش را بچشم. مزهاش مثل نان بربری بیات بسیار شور بود! سهتایی نان را سق زدیم تا دو و نیم یورویی که بابتش پرداخت کردم، حرام نشود. به پول ما میشد 180 هزار تومان برای یککفدست نان بدمزه!
تئاتر امپریال درست روبروی راتهاوس قرار دارد. ساختمانی قدیمی و زیبا با مجسمههای چشمگیر. چند قدم آنطرفتر دوباره ساختمان زیبای پارلمان را دیدیم. این بار با دقت بیشتری آن را تماشا کردیم. سپس روانه ماریا ترزا پلاتز شدیم، ولی نتوانستیم نزدیک مجسمه امپراتریس ماریا ترزا شویم، زیرا سبزها برای گرم شدن زمین تظاهرات کرده بودند و میتینگ داشتند. جوانان زیادی در میدان جمع شده بودند و پرچمهایشان را تکان میدادند. میدان قهرمانان و کتابخانه ملی و قصر هافبورگ را روز قبل دیده بودیم. بهسرعت از آنها عبور کردیم. میدان قهرمانان یا هلدن پلاتز علاوه بر دو مجسمه سوار بر اسب عظیم دو قهرمان ملی اتریش، به دلیلی دیگر معروف است: آدولف هیتلر در سال 1938 در این محل ادغام اتریش و آلمان را اعلام کرده که نقطه عطفی در تاریخ اتریش است.
به کافه سنترال سر زدیم، بازهم صفی طویل از مشتریان جلوی آن تشکیل شده بود. از خیرش گذشتیم. در عوض به قنادی دیمیل رفتیم. معروفترین قنادی وین که حدود 200 سال قدمت دارد و برای پادشاهان کیک و شیرینی میپخته است.
در قنادی دیمیل از طعم کیک زاخه تورته و اشترودل سیب همراه با قهوه وینی لذت بردیم. زاخه تورته یک کیک دولایه شکلاتی فشرده است که بین لایههایش مارمالاد زردآلو مالیده شده و رویه کیک، شکلات است. شگفتانگیزترین کیک شکلاتی که در عمرم خوردم. اشترودل سیب، تکههای سیب دارچین زده شده، پیچیده در خمیر نازک است. زاخه تورته معروفترین کیک وین و اشترودل سیب معروفترین شیرینی وین است. طعم بهشتی داشتند.
آنگاه روانه کارنتنر اشتراوس شدیم و از تماشای مغازههای زیبا، ساختمانهای باشکوه و مجسمههای فراوان لذت بردیم. ناهار را در یک رستوران زنجیرهای غذای دریایی، میگو سوخاری و سیبزمینی سرخکرده خوردیم. سپس باعجله خود را به متروی کارل پلاتز رساندیم، جایی که با دایی و زندایی قرار داشتیم. پنجتایی سوار مترو شدیم و بهسوی پارک دانوب حرکت کردیم. چه پارکی است! نه سر دارد و نه ته! فصل سرما بود و درختان بیبرگ و بار و بوتهها بدون گل بودند، ولی میشد شکوه پارک را در تابستان غرق گل رز، حدس زد. دخترداییام آمد. پس از 26-25 سال دوباره او را دیدم و در آغوش مهر فشردم. دو سال کوچکتر از من است و تازگی با تشخیص سرطان پستان تحت جراحی قرار گرفته. من و دختردایی چند ساعت در پارک راه رفتیم و حرف زدیم. بقیه گروه به خلوت ما احترام گذاشتند و اجازه دادند چند ده متر ازشان فاصله داشته باشیم. بالای برج دانوب رفتیم و در کافهتریای چرخانش قهوه نوشیدیم. وین از آن بالا چه زیبا بود.
به خانه دایی برگشتیم. دایی عدسپلو پخت. پسرداییام آمد. او پزشک است و در روستای کوچکی نزدیک مرز مجارستان زندگی میکند. برای دیدن ما به وین آمد. چقدر از دیدن دوباره او خوشحال شدم. او بهسرعت با همسر و پسرم جفتوجور شد. آن شب بساط شطرنج و تختهنرد بود و کرکری های بامزه آنها. نیمهشب پسردایی با بنز آخرینمدلش به آپارتمان رساند. چه ماشینی بود! من که از ماشینها هیچ سررشتهای ندارم، عشق کردم. انگار سوار سفینه فضایی بودیم. نرم و روان و بدون هیچ تکانی، انگار روی زمین حرکت نمیکرد، بلکه در فضا میلغزید و پیش میرفت. فضای داخلی ماشین با نور ملایم آبی روشن شده بود. روی داشبورد پر از دکمه بود. پسردایی گفت: مرسده! آدرس ... را پیدا کن! مرسده با صدایی پر از ناز پاسخ داد. پسردایی توضیح داد نام و صدای هوش مصنوعی را خودش انتخاب کرده است.
عجب روز پرباری بود. پسرمان گفت: آنقدر چیزهای زیبا دیدم که چشمانم سوخت!
قصر هافبورگ
روز چهارم- شنبه 13 اسفند 1401/ چهارم مارچ 2023
شنبه همراه دایی و زندایی به مجارستان رفتیم، شهر Sopron که مجاور مرز اتریش است. ناهار را در رستوران هتلی به نام RosenGarten (باغ گل رز) خوردیم. من گولاش خوردم و دیگران منوی روز را سفارش دادند، شامل سوپ و فیله مرغ که به دور پنیر موزارلا پیچیده شده و اشترودل سیب بهعنوان دسر. گولاش یک غذای مجاری است، تکههای گوشت که در سسی غلیظ پختهشده. خوشمزه بود. پس از صرف ناهار به مرکز خرید رفتیم و مغازهها را تماشا کردیم. آنگاه روانه PamHagen شدیم، روستای محل زندگی پسردایی. وقتی میگویم روستا، روستاهای مخروبه با خانههای خشت و گلی و کوچههای خاکی مفروش با تاپالههای گاو در نظرتان مجسم نشودها! مجموعهای از ویلاهای زیبا یک طبقه و دوطبقه در کنار خیابانهای دلباز، در میان باغهای انگور و دشت سبز را تجسم کنید. خانه پسردایی زیبا و بزرگ بود و چنان آرامشی داشت که ظرف نیم ساعت چشمانم سنگین شد و در یکی از پنج شش اتاقخواب خانه خوابم برد. دایی و زندایی هم خوابیدند. همسر و پسرم به معاشرت با پسردایی و همسرش ادامه دادند. وقتی من و دایی و زندایی بیدار شدیم، پس از صرف چای و سوهان (سوغاتی ما از ایران) راهی رستوران شدیم. پسردایی همه خانواده را به یک رستوران شیک و باکلاس دعوت کرده بود. چهار فرزندش، به همراه پارتنرشان، دو نوه بامزهاش، دختردایی و همسر و دخترش و پارتنر دخترش، ما و خودش و همسرش. دو تا میز بزرگ را برای ما چیدند. ابتدا به بوفه سر زدیم و بشقابهایمان را با پنیر و برشهای گوشت سرد پر کردیم. ما که نمیدانستیم قرار است چگونه پذیرایی شویم، آنقدر خوردیم که سیر شدیم، بعد معلوم شد که هنوز پذیرایی اصلی شروع نشده است!
پذیرایی چندقسمتی اینگونه اجرا شد:
ظرف کوچک حاوی خامه کنار بشقابهایمان قرار گرفت، به همراه سبدی نان. چه نانهایی! خامه را روی تکه نان مالیدیم و خوردیم. سپس سوپ آوردند. سوپی خوشمزه و غلیظ شده با خامه (غذای اتریشی با خامه عجین است) بهعنوان پیشغذا، سه نوع کتلت سرو شد: کتلت با گوشت آهو، فلافل و نوعی کتلت با گوشت و لوبیا. بعد غذای اصلی که ماهی با سس کلم قرمز و عدس بود. سپس پاناکوتا بهعنوان دسر. یخچالی پر از بستنی میوهای در دسترس بود که ما چند بار کاسهمان را از بستنی پر و خالی کردیم. اگر این بستنی است، پس آنچه همه عمر بهعنوان بستنی خوردهایم، چه بوده؟!
راستی کنار بشقابهایمان سه تا چنگال و سه تا قاشق و سه تا کارد در ابعاد متفاوت وجود داشت که ما سه نفر نمیدانستیم با 9 تا قاشق و چنگال و کارد قرار است چه کنیم. خوب شد نمردم و در یک رستوران آنچنانی غذا خوردم. همیشه دلم میخواست.
پس از صرف شام، دوباره به خانه پسردایی برگشتیم. حرف زدیم و حرف زدیم و بالاخره نیمهشب به وین بازگشتیم. روز خوشی بود، باتجربههای جدید.
کیک زاخرتورته - کیک معروف وین
روز پنجم- یکشنبه 14 اسفند 1401/ پنج مارچ 2023
همراه دایی و زندایی به روستایی به نام کاراکینگ رفتیم. دایی آنجا باغچه و کلبهای چوبی دارد. جای دلانگیزی بود. تعداد زیادی باغچه و کلبه کنار هم قرار داشت. بین باغچهها، هیچ دیوار و فنسی کشیده نشده، بلکه با ردیفی شمشاد از هم جدا شدهاند. بهاینترتیب چشمانداز زیبای باغچهها به جنگل حفظ شده است. حیف که باد شدیدی میوزید و هوا بشدت سرد بود. نشد از جنگل و روستا لذت وافر ببریم. شیوه مالکیت باغچهها جالب است: مالک زمینهای آن روستا زمینها را به قطعات کوچک تقسیم کرده و آنها را اجاره داده است. درواقع دایی مالک زمین نیست، بلکه مستأجر است، ولی مالک کلبه چوبی است. وقتی بخواهد باغچه را به شخص دیگری منتقل کند، زمین مال او نیست که بفروشد، ولی کلبه مال اوست و بابت آن پول دریافت خواهد کرد.
به خاطر سرما مجبور شدیم خیلی زود باغچه را ترک کنیم. برای ناهار به رستوران چینی رفتیم. همیشه دلم میخواست غذای چینی بخورم، ولی در هیچ سفری فرصتی پیش نیامد. رستوران چینی بهصورت بوفه بود. ما رحم نکردیم و آنقدر خوردیم که تا فردا صبح دلدرد داشتیم. من از سوپ ترش و شیرین، میگوهای ترش و شیرین، تکههای مرغترش و شیرین و گلولههای سوخاری شده حاوی موز بسیار لذت بردم. چند میگوی درشت و تعدادی صدف را دادم گریل کردند، ولی زیاد خوشم نیامد.
بعد از ناهار به آپارتمان برگشتیم تا کمی استراحت کنیم. پس از استراحت به کارنتنراشتراوس رفتیم. گفتم که از این خیابان سیر نمیشدیم ازبسکه زیباست. برای شام به خانه دایی رفتیم، هرچند که اصلاً گرسنه نبودیم. پدر و پسر نتوانستند در مقابل شنیسل خوشمزه دایی مقاومت کنند، ولی من ترش کرده بودم و حتی یک لقمه از گلویم پایین نمیرفت.
ساختمان پارلمان وین
روز ششم – دوشنبه 15 اسفند 1401/ ششم مارچ 2023
نان و پنیری که زندایی برای صبحانهمان آورده بود، تمام شد. صبح از سوپر نزدیک آپارتمان، نان و پنیر خریدیم. بهبه! چه نانی! ما در ایران فکر میکنیم نان حجیم (نان فانتزی) داریم. نانهایی که در اتریش خوردیم کجا و نانهایی حجیمی که در ایران پخته میشود. من هم نانهای خوبی میپزم، ولی به گرد پای نانهای اتریش نمیرسد. احتمالاً تفاوت در نوع آرد است.
پس از صبحانه، عازم قصر شونبرون شدیم. شونبرون یعنی چشمه زیبا و قصر تابستانی خاندان سلطنتی هابسبورگ است. من و پسرم موزه شونبرون را بازدید کردیم. آقای شوشو و زندایی ترجیح دادند در کافیشاپ قهوهای بنوشند و گپ بزنند. چه قصر باشکوهی بود. همهجا طلاکوب، سقفها نقاشی شده، مبلمان ظریف و گرانبها... بازدید ما نیم ساعتی طول کشید. پنجنفری بهسوی باغوحش حرکت کردیم. باغوحش وین، درواقع باغوحش امپراتوران هابسورگ بوده و در مجاورت قصر شونبرون قرار دارد. این باغوحش قدیمیترین باغوحش دنیاست و در قرن شانزدهم تأسیس شده است.
ماشاالله چه باغوحش بزرگی است. بازدید آن پنج ساعت شاید هم شش ساعت طول کشید. بامزهترین بخش باغوحش، اجرای برنامه شیرهای دریایی بود. یک مربی، سطلی پر از ماهی ریز به دست داشت و با تکان دادن ماهی، شیرهای دریایی را وادار میکردند در استخر شیرجه بزنند. خیلی بانمک بود. ما چه شانسی آوردیم که درست سر ساعت اجرای برنامه به استخر رسیدیم. بهطورکلی باغوحش خوبی بود. حیوانات زیادی را دیدیم: کرگدن، بوفالو، اسب آبی، خرس قطبی (در آن سرما، در استخری پر از تکههای یخ شنا و با یک توپبازی میکرد)، خرس قهوهای، فیل، زرافه، ببر، میمون، شامپانزه، گورخر، پاندا (داشت ساقه بامبو را گاز میزد، وقتی ما را دید، باسنش را جابجا کرد تا کاملاً پشتش به ما باشد و به خوردن ادامه داد) آهو، گوزن، پنگوئن، گرگ، روباه، کلی مار و ماهی و پرنده و حشره، یک لاکپشت بهاندازه تایر کامیون!
ساعت سه بود یا چهار که از باغوحش خارج شدیم و بهاندازه یک گرگ گرسنه بودیم. زندایی ما را به یکی از قدیمیترین کافههای وین برد: Dommayar Cafe چقدر شیک بود. لوسترهای کریستالی، میز و صندلیهای چوبی با بالشهای ارغوانی، سفرههای سفید، پیشخدمتها همگی آقا، با لباس رسمی و دستکش به دست. من شنیسل خوردم، بشدت لذیذ. همسرم یکجور املت به همراه اسفناج و سیبزمینی و پسرم غذایی با گوشت مرغ خورد. زندایی شیرینی خورد. ما سه نفر معمولاً سه نوع غذا میخریم و با هم قسمت میکنیم تا سه جور طعم را بچشیم. آن روز بهقدری گرسنه بودیم که فقط به بشقاب خودمان حمله کردیم و تا تهش را لیسیدیم. به همین دلیل من درست نفهمیدم آن سه نفر چه خوردند.
پس از صرف غذا به خانه دایی رفتیم. او در حال پختن اسپاگتی بود. درست نبود که به دستپخت خوب او نه بگوییم؟! پس ته اسپاگتی را هم درآوردیم. شب خودمان به خانه برگشتیم. بالاخره دایی و زندایی باور کردند ما بلد هستیم تنهایی سوار مترو و تراموا و اتوبوس بشویم و راهمان را گم نمیکنیم. آخ که چقدر دلم برایشان تنگ شده... چقدر ماه و مهربان هستند...
قصر شونبرون
روز هفتم- سهشنبه 16 اسفند 1401/ هفتم مارچ 2023
قرار شد ناهار را در یک رستوران ایرانی، مهمان دختردایی باشیم. نه صبح دم در کافه سنترال بودیم. میخواستیم صبحانه را آنجا بخوریم. آنقدر زود رفته بودیم که خوشبختانه خبری از صف نبود. کافه سنترال از کافههای قدیمی و باکلاس وین است. پاتوق فروید و آدلر و حتی هیتلر! جای زیبایی است. نقاشی بزرگ سیسی و امپراتور جوزف فرانتیس به دیوار نصب شده است. یک کیک شکلاتی با فیلینگ تافی و یک شیرینی محبوب سیسی را سفارش دادیم، به همراه قهوه وینی. عالی بودند. عالی! موقع چشیدن و خوردن کیک و شیرینی، اشکم درآمده بود. کاش اضافهوزن نداشتم و این هفتهشتروزه صبح تا شب کیک و شیرینی میخوردم.
سیسی کیست؟ سیسی آخرین ملکه اتریش است. او به خاطر صورت زیبا و قلب مهربانش بسیار محبوب بوده. پسرش، ولیعهد اتریش خودکشی میکند و سیسی دچار افسردگی میشود و دیگر در دربار بند نمیشده. دائم مسافرت میرفته. بالاخره در یک سفر به دست یک آنارشیست کشته میشود. ترور با چاقو. امپراتور جوزف فرانتیس شوهر سیسی است.
بعد از صرف کیک و شیرینی قهوه، عازم خانه موتزارت شدیم. موتزارت سه سال آخر عمرش در این آپارتمان زندگی کرده است. با چرخیدن در آپارتمان موتزارت و تماشای اسباب و اثاثیه او احساس میکردم دوشادوش این نابغه موسیقی هستم. با خرید بلیت این موزه، یک راهنمای صوتی در اختیارمان قرار گرفت. من گوش ندادم. دوست ندارم موقع گردش در موزهها، یک نفر بغل گوشم وزوز کند. حتی از راهنمای زنده هم خوشم نمیآید. خواندن اطلاعات را دوست دارم. در خانه موتزارت قدمبهقدم اطلاعاتی روی دیوار نصب شده بود. دوست داشتم، آقای شوشو خوشش نیامد. آپارتمان تقریباً خالی بود. در یک اتاق یک میز منبتکاری شده بود. در اتاقی دیگر، یک میز بازی با یک دست ورق، در اتاق سوم یک گهواره، در اتاق چهارم چند صفحه نتهای نوشته شده توسط موتزارت. آقای شوشو انتظار داشت یک آپارتمان با چیدمان کامل در انتظارش باشد، ولی موتزارت مال قرن هجدهم است، سه قرن پیش. به نظر من همینکه آپارتمان او را خریداری و به شکل اصلی نگهداری کردهاند، شاهکار است. ورثه خانه نیما یوشیج را کوبیدند و چندطبقه ساختند. نگذاشتند کفن نیما خشک شود.
سپس برای همان شب بلیت اپرا خریدیم. ما میخواستیم هر جور شده اپرا را تجربه کنیم تا ببینیم آیا از جیغ جیغ اپرا خوانها بدمان میآید یا خیر.
تا ظهر در منطقه یک گشتیم و مغازهها را تماشا کردیم. بلوط بوداده خوردیم، در مغازه پنیرفروشی هلندی کلی پنیر نوش جان کردیم و یک بسته پنیر دودی با مزه شگفتانگیز خریدیم. از مغازه دیگر ماست و میوه اژدها خریدیم. به کمک گوگل مپ خود را به رستوران ایرانی آپادانا رساندیم. دختردایی، دایی و زندایی در انتظار ما بودند. کبابکوبیده و جوجهکباب خوردیم و گپ زدیم. پس از صرف ناهار، باز به منطقه یک برگشتیم و راه رفتیم و بازهم راه رفتیم. میخواستیم چشمانمان را پر کنیم از زیبایی و قلبمان را از آرامش و صلح مستولی بر وین لبریز کنیم.
هفت بعدازظهر در خانه اپرا باز شد و ما به عمارت باشکوه اپرا وارد شدیم. علاوه بر زیبایی خانه اپرا، تماشای شرکتکنندگان هم خالی از لطف نبود. اکثریت کاملاً پیر بودند، ولی با لباس رسمی و بسیار شیک برای تماشای اپرا آمده بودند. آقایان با کتوشلوار و کراوات، صورتهای دوتیغه اصلاحشده و خانمها با لباس شب و جواهرات و آرایش. بعضی آنقدر پیر بودند که بهزحمت راه میرفتند ولی از غذای روح یعنی موسیقی غافل نشده بودند.
صندلی ما در بالکن بود. در غرفه ما شش صندلی وجود داشت. سه تا در ردیف جلو که دید بسیار خوبی به صحنه داشت، دو تا در ردیف دوم با دید نسبی به صحنه و یکی در ردیف سوم که هیچ دیدی به صحنه نداشت! بلیت ما در ردیف دوم و سوم بود. صدبار صلوات فرستادیم به ارواح پدر و مادر فروشنده بلیت و تمام مدت اپرا سرپا ایستاده بودیم تا گوشه صحنه را ببینیم. اپرا به زبان ایتالیایی اجرا شد، ولی هریک از ما یک مانیتور داشتیم و میتوانستیم ترجمه آوازها را بخوانیم. ما از اپرا بسیار لذت بردیم. نام اپرا L’Eliser D’Amore بود، اکسیر عشق. حکایت جوان فقیری که عاشق زنی زیبا بود. زن تحویلش نمیگرفت و سرش به خواستگاران طاق و جفتش گرم بود. یک شارلاتان به آن روستا میآید و مدعی میشود اکسیری دارد که همه دردهای بیدرمان را مداوا میکند: کمردرد و پادرد را درمان میکند، شما را جوان میکند، زیبا میکند، کچلی را برطرف میکند، لوچی را درمان میکند، شما را پولدار و جذاب و سالم میکند. همه بطری بطری از این اکسیر فوقالعاده میخرند و به سروکلهشان میمالند. جوان عاشق به شارلاتان مراجعه میکند و از درد عشق مینالد. شارلاتان یک بطری شراب قرمز را بهعنوان اکسیر عشق به او میفروشد و همه پولهایش را از او میگیرد. به او میگوید هرروز یک جرعه از اکسیر بنوشد و به دیدن زن زیبا برود. زن کمکم عاشق او میشود. جوان عاشق که عجله داشته، بهیکباره همه شراب را سر میکشد و مست و لایعقل در روستا راه میافتد و خود را اسباب مضحکه میکند. از طرفی زن زیبا تصمیم میگیرد با یک افسر ازدواج کند... بقیه داستان را نمیگویم. انشاالله خودتان این اپرا را میبینید و لذت میبرید.
آن شب مدهوش از زیبایی اپرا به آپارتمان برگشتیم. همانطور که به آن نمایش زیبا فکر میکردم و در آغوش موسیقی به خوابی شیرین فرو رفتم.
خانه اپرای وین
روز هشتم- چهارشنبه 17 اسفند 1401/ هشتم مارچ 2023
اول وقت به میدان ماریا ترزا رفتیم (ماریا تریسا پلاتز). میدانی که مجسمه باشکوه ماریا ترزا در وسط آن قرار گرفته است. یکی تأثیرگذارترین و قدرتمندترین امپراتریسهای تاریخ. پدر او، کارل ششم، بهقدری به او علاقه داشت و از توانایی او مطمئن بود که او را ولیعهد خود قرار داد، آن هم در دورانی که فقط مردان پادشاهی میکردند. کارل ششم مجلس اتریش را مجبور کرد ولیعهدی دخترش را تصویب کند. ماریا ترزا، پدرش را روسفید کرد و به یکی از مقتدرترین امپراتورها تبدیل شد.
او نظام مالیاتیِ اتریش را اصلاح کرد و قوانین بلندمدت و منصفانهٔ مالیاتی وضع نمود. معافیت مالیاتیِ نجبا را ملغی کرد و مالیات فقرا و دهقانان را کاهش داد. ساختار ادارات دولتی را اصلاح کرد و دیوان محاسبات مرکزی و نیز سیستم دادرسی یکسان برای کل ایالات امپراتوری اتریش وضع نمود. این اصلاحات باعث بهبود اوضاع اقتصادی و نیز افزایش وحدت بین ایالات مختلف امپراتوری شد. باورتان میشود بگویم که علاوه بر حکومت بر امپراتوری 16 فرزند به دنیا آورد! او فرزندانش را به عقد ازدواج سایر سلاطین اروپا درآورد و به این ترتیب نفوذش را در دنیا گسترش داد. ماری آنتوانت، ملکه فرانسه که سرش با گیوتن قطع شد، یکی از دختران او بود.
دو موزه بزرگ و معروف وین در دو سوی این میدان قرار دارد: موزه هنر و موزه علوم طبیعی. من ترجیح میدادم موزه هنر را بازدید کنم، ولی همسرم به علوم طبیعی علاقه داشت. من پیشنهاد او را قبول کردم. ساختمان موزه، بسیار زیباست و گنجینهای از جانوران آکنده شده در آن جمعآوری شده است. شرح و بسط نمیدهم، چون زبان از توصیف آن عاجز است. امیدوارم خودتان بازدید کنید و لذت ببرید.
پس از موزه علوم طبیعی، راهی موزه فروید شدیم. زندایی و آقای شوشو ترجیح دادند در کافیشاپ قهوه بنوشند. من و پسرم راهی موزه شدیم. فروید و خانوادهاش در یک آپارتمان زیبا زندگی میکردند. مطب فروید در واحد روبرویی خانهاش قرار داشت. هر دو واحد به موزه تبدیل شدهاند. پیش از جنگ جهانی اول، فروید و خانوادهاش به خاطر یهودی بودن، تحت آزار و اذیت قرار داشتند. به همین دلیل مجبور شدند به لندن مهاجرت کنند. آنها همه اثاثیه خود را همراه بردند. به همین دلیل ما دو آپارتمان خالی را بازدیدی کردیم. در یک اتاق چمدان فروید قرار داشت. همان چمدانی که همراه او در سفر به آمریکا بود. در اتاقی دیگر عینک و کیف طبابت او در معرض تماشا قرار داشت. در یک اتاق، تختهنرد و شطرنج متعلق به فروید و در دیگری برخی دستنوشتههای او برای بازدید عموم عرضه شده بودند.
آن اتاق معروف مشاوره او، خالی از هر وسیلهای بود. چقدر دلمان میخواست کاناپه معروف فروید را ببینیم. عکس بزرگی نشان میداد در زمان حضور فروید، اتاق مشاوره چگونه بود. تنها اتاقی که اثاثیه کامل داشت، اتاق انتظار بیماران بود. آنا فروید، دختر کوچک فروید که راه پدر را ادامه داد، اثاثیه این اتاق را از انگلیس به اتریش برگردانده و اتاق را به همان سبک و سیاق قدیم چیده بود.
فروید با پیکاسو و سالوادور دالی رفیق بود و چند تا از نقاشیهای آنها که فروید تقدیم شده بود یا تحت تأثیر نظرات فروید کشیده شده، در موزه قرار داشت.
مثل موزه موتزارت، باوجود خالی بودن آپارتمان فروید، من از قدم زدن در اتاقهایی که او در آن نفس میکشیده و فکر میکرده و لذت بردم.
پس از اتمام بازدید موزه فروید، راهی رستوران شدیم. این بار دایی ما را مهمان کرده بود تا شنیسل وینی بخوریم. دستشان درد نکند. چه رستوران شیکی و چه غذاهای خوشمزهای. یک روبات خدمتکار در رستوران بود که ظرفهای کثیف را جمع میکرد. خیلی جالب بود.
پس از ناهار راهی خیابان زیبای MariaHilfer شدیم. آنجا بستنی ایتالیایی خوردیم و مغازهها را تماشا کردیم. یک مغازه فروش حشیش هم بود که حسابی فضولی من و پسرم را برانگیخت. دوباره راهی کارنتنر اشتراوس شدیم تا یادگاری بخریم. من و همسرم و پسرم، نفری یک جاسوئیچی و یک مگنت خریدیم. زندایی برای من یک گلدان زیبا با تصویر "بوسه" گوستاو کلیمت خرید. برای مادرم یک بشقاب تزئینی با همان تصویر و برای خواهرم یک ماگ بزرگ با تصویر سیسی. قدمزنان به سراغ مجسمه گوته و مجسمه موتزارت رفتیم. دایی و زندایی خسته شدند. ما را ترک کردند و ما سه نفر به قدم زدن در آن خیابان زیبا ادامه دادیم. برای شام، ساندویچ خوردیم و سپس در یک کافه زیبای وینی نشستیم و قهوه نوشیدیم. هوا سرد بود و صندلیها در محیط آزاد چیده شده بود. بالای سرمان چتر بود و به میلههای چتر، لامپهای گرمکننده نصب شده بود. بعلاوه من یک پتو داشتم که آن را روی تنم کشیدم و پدر و پسر پوستین گوسفند داشتند که صندلی را گرمونرم میکرد. چه دقایق لذبتخشی... دل نمیکندیم که به آپارتمان برگردیم.
وسایط نقلیه عمومی نیمهشب تعطیل میشدند. مجبور شدیم به آپارتمان برگردیم. چمدانها را بستیم و خوابیدیم.
ماری ترزا پلاتز
آخرین روز: پنجشنبه 18 اسفند 1401/ نهم مارچ 2023
دایی و زندایی با ماشین دنبالمان آمدند و ما را به فرودگاه رساندند. بغلشان کرده بودیم و دلمان نمیآمد رهایشان کنیم. همسرم گفت: اولین بار بود که دایی و زندایی را دیدم، ولی انگار یکعمر آنها را میشناسم و انگار آنها دایی و زندایی من بودند. پسرم گفت: دایی چنان بامحبت مرا بغل میکرد و میبوسید که احساس میکردم پدربزرگم است.
پرواز ساعت 15 بود. فرودگاه وین جایی برای گردش و تماشا ندارد. ما باهم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. وقتی گرسنه شدیم، ساندویچهای پنیر را از کولهپشتیها بیرون آوردیم و به نیش کشیدیم و بالاخره وقت پرواز فرارسید. ابتدا به دوحه رفتیم. در آنجا هواپیمای دیگری به مقصد تهران سوار شدیم. در تهران با هزینه سرسامآور پارکینگ، مورد استقبال قرار گرفتیم. شش صبح جمعه 19 اسفند به خانهمان در رودهن رسیدیم.
یک سفر شیرین و عالی که خاطرهاش تا پایان عمر برایمان خواهد ماند.
ملکه سی سی و امپراتور جوزف فرانتیس
نقاشی آویخته بر دیوار کافه سنترال