سهساله بودم که صاحب یک دوچرخه صورتی خوشگل شدم. دو تا چر کوچک اضافه بهش وصل بود تا من بهراحتی دوچرخهسواری کنم، البته درواقع چهارچرخه سواری. مدتی بعد، پدرم یکی از چرخهای کوچک را برداشت. راندن سهچرخه هم آسان بود، ولی روزی از راه رسید که پدرم دومین چرخ کوچک را هم برداشت و من باید راستی راستی دوچرخهسواری میکردم. پدرم گفت سوار دوچرخه شوم و پا بزنم و قول داد پشت دوچرخه را بگیرد تا نیفتم. من به قول پدرم اتکا کردم و با اعتمادبهنفس پا زدم. به آخرهای کوچه که رسیدم، نیمنگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم ای خدای من... هیچکس دوچرخه را نگرفته. خودم هستم و خودم. آگاهی به حقه پدرم باعث شد کنترل دوچرخه را از دست بدهم و روی زمین ولو شوم. پدرم دوباره مرا سوار دوچرخه کرد. این بار گول نخوردم. مرتب پشت سرم را نگاه میکردم و بهمحض اینکه پدرم دوچرخه رها میکرد، من زمین میخوردم. یادم نیست چندساله بودم و این فرایند چند بار اتفاق افتاد، ولی در انتهای همان روز توانستم بدون کمک و بدون زمین خوردن، دوچرخه را برانم. سالها با همان دوچرخه سر کردم. هر بار قدم بلندتر میشد، پدرم زین دوچرخه را کمی بالاتر میآورد.
نوجوان بودم که دوچرخه دوم را برایم خریدند. عاشق اینیکی بودم. سه تا دنده داشت. یک سبد جلوی آن نصب بود و زنگ هم داشت. زرد و سیاه بود. اسم دوچرخه را «تورنادو» گذاشتم. تورنادو اسب سیاهرنگ زورو بود. ما سه ماه تابستان در دماوند اقامت میکردیم. خیابانها خلوت بود و ماشین بهندرت رد میشد. من و تورنادو در خیابانها میتاختیم. با تورنادو درد و دل میکردم، او را قشو میکشیدم (با دستمال خاک و گل را از رویش پاک میکردم)، آن را در اسطبل پارک میکردم (دوچرخه را داخل انباری میگذاشتم) و گاهی مقداری علف جلوی او میریختم تا بخورد و جان بگیرد. من و تورنادو روزگاری خوشی داشتیم. متأسفانه دزدی به خانه – باغ دماوند زد و دوچرخه را به همراه خیلی چیزهای دیگر دزدید.
پسازآن دیگر برایم دوچرخه نخریدند. خودم هم نخواستم. به بلوغ رسیده بودم و برجستگیهای زنانه بدن تازه شکفته ام باعث میشد در خیابان مزاحمم شوند. یکجورهایی میترسیدم با دوچرخه به خیابان بروم. داشتم یاد میگرفتم ماندن در کنج خانه، امنتر است و مرا از چشمهای هیز و دستهای کثیف در امان نگه میدارد.
همه اینها را نوشتم که بگویم امسال همسرم برای خودش دوچرخه خرید. قرار بود در طول تعطیلات عید دوچرخه بخرد، ولی طفلکی دو هفته عید مریض شد و نتوانست از خانه بیرون برود. هفته سوم هم هنوز روبهراه نبود. پنجشنبه 24 فروردین حالش بهتر بود و بشدت مشتاق دوچرخهاش بود. این چهار هفته مرتب زیر گوش من میخواند:
از بس ترافیک سنگین بود، حال نداشتیم همان موقع برگردیم. هفته بعد پنجشنبه 31 فروردین برگشتیم و من با تورنادوی دیگری آشنا شدم. این بار قرمز است با ده تا دنده و کلی مخلفات دیگر.
آقای شوشو از وقتی دوچرخه خریده، تقریباً هر روز به کوچه میزند و یکساعتی میراند، ولی من دوست ندارم در خیابانهای شلوغ و پر رفتوآمد اطراف خانه دوچرخهسواری کنم. به همین دلیل فردای روزی که دوچرخه مرا خریدیم، یعنی اول اردیبهشت به پارک یاس رفتیم و دوتایی سوار دوچرخه شدیم. خدای من... چقدر خوب بود...
سوار دوچرخه شدن همان و یکراست به دوره کودکی پرتاب شدن همان. انگار دوچرخه، دستگاه ماشین زمان است و میتواند مرا به گذشته برگرداند. پا میزدم و پا میزدم و پا میزدم و باد، صورتم را نوازش میکرد. بیاختیار میخندیدم و نمیتوانستم نیشم را ببندم. در سربالایی به هن و هن میافتادم و در سرپایینی بدون پا زدن، سر میخوردم و قیژی میرفتم. خوشی ناب بود. چشمانتظار نوبت بعدی سفرمان به پارک هستم.
مشکلی که داریم با باربند دوچرخه است. آقای شوشو دو تا دوچرخه را روی آن گذاشت، ولی متأسفانه پدال دوچرخه، به رنگ ماشین جدیدمان صدمه زد. شما پیشنهادی درباره باربند دارید؟
راستی... شما دوچرخهسواری بلد هستید؟ این روزها دوچرخهسواری میکنید؟