ده ساله که بودم زبان و الفبایی اختراع کردم. قواعدی ساده داشت. کلمات محدودی داشت. بچه های فامیل را در روزهای تابستان سر کلاس می نشاندم و زبان من درآوردی خود را به آنها می آموختم. سالها بعد دریافتم که قبل از من دکتر اسپرانتو این ایده درخشان و زیبا را اجرا کرده بود.
چند سال پیش زبان اسپرانتو یاد گرفتم. در اینترنت سایتی را پیدا کردم که اسپرانتو را در ده جلسه یاد می داد. در پایان هر جلسه درس، تمریناتی وجود داشت که آنها را انجام می دادم و ارسال می کردم. معلمی آن را تصحیح می کرد و جلسه بعدی درس ارسال می شد. توانستم دوستان زیادی در سراسر دنیا پیدا کنم و با آنها مکاتبه داشتم. پیرمرد هشتاد ساله انگلیسی، زن چهل ساله اوکراینی، مرد سی ساله برزیلی. یکی از سنگال و دیگری از روستایی در فرانسه. سالیانه سمینار اسپرانتو در کشوری برگزار می شود و جوانان از سراسر دنیا به سوی آن می شتابند و با هزینه بسیار کمی کشوری جدید را می بینند و دوستانی از هر رنگ و نژاد پیدا می کنند.
اسپرانتو در قرن نوزدهم توسط دکتر زامنهوف چشم پزشک لهستانی اختراع شد. این زبان، ساده است. استثنا و غیرقاعده ندارد. برای یک مفهوم، تنها یک کلمه دارد. برای مثال کلمه زیبا با پیشوندی به زشت تبدیل می شود. زیبا – نازیبا. همین. کلمات خوشگل، زشت، بیریخت، ایکبیری،... در اسپرانتو وجود ندارد. هرچه می نویسی، همان را می خوانی. خواندن را همان خاندن می نویسی! ز-ذ-ظ-ض ندارد. ز کارت را راه می اندازد. صرف فعل ندارد. رفتم، رفتی ، رفت ندارد. من رفت به اندازه من رفتم، مفهوم را می رساند.
دکتر زامنهوف معتقد بود، تضاد و تعارضی که بین مردم دنیا وجود دارد، به خاطر درک نکردن و نفهمیدن زبان یکدیگر است. می گفت اگر همه ما بتوانیم به زبان واحدی صحبت کنیم، جنگ و تفرقه از جهان برچیده می شود. آن زمان امید زیادی وجود داشت که اسپرانتو به زبان بین المللی تبدیل شود. آموختن آن بعنوان زبان دوم آسان است و تصور می شد اگر همه آدمها به زبان واحدی صحبت کنند، روابط بین المللی و درک بین انسانی ساده می شود. نمی دانم چرا این ایده زیبا، عقیم ماند و به ثمر نرسید.
این روزها دانستن اسپرانتو، کهنه پرستی و چسبیدن به عقیده قدیمی و برباد رفته بشمار می آید. صد حیف...