برادرم پیامک زد: سعید سکته مغزی کرده، رفته تو کما.
ایبابا! یعنی چه؟
سریع با برادرم تماس گرفتم و پرسیدم داستان چیست. معلوم شد پسرعمه روز جمعه سردرد شدیدی پیدا کرده. همراه دخترش و با پای خودش به بیمارستان میرود. در بدو ورود به بیمارستان تشنج میکند. ظاهراً به خاطر فشارخون بالا، دچار سکته مغزی شده بود. جزئیات ماجرا را نمیدانم. گویا یک سال اخیر مشکلاتی در این زمینه داشته. ما چشمه علاییها درباره بیماریهایمان حرف نمیزنیم و در این زمینه بشدت رازدار هستیم. دقیقاً نمیدانم چرا، ولی من هم همینطور هستم. به همین دلیل من هر وقت بهصورت غیرمستقیم درباره سلامتی او سؤال کردم، او به شکل واضحی از جواب دادن طفره رفت. من هم به حریم خصوصی او احترام گذاشتم و کنکاش نکردم.
پسرعمه را در آی سی یو بستری کردند و به دستگاه تنفس مصنوعی متصل شد. متأسفانه وضعیت او بهسرعت رو به وخامت رفت و دچار مرگ مغزی شد. برادرم پیامک فرستاد: سعید تمام کرد... جمعه 15 اردیبهشت بستری شد و پنجشنبه 21 اردیبهشت درگذشت. روحش شاد و در آرامش...
او هفت هشت ده سالی بزرگتر از من بود. هجدهساله که بود، برای تحصیل او را به آمریکا فرستادند. وقتی درسش تمام شد به ایران بازگشت و ازدواج کرد. وقتی او به ایران بازگشت من دبیرستانی بودم. او درگیر کار و زندگی و زن و بچه، من هم درگیر درس. خلاصه کلام اینکه تا پارسال بهار و تابستان، من پسرعمهام را زیاد نمیشناختم.
بهار و تابستان سال گذشته، ما به همراه پسرعمه و همسرش و چند نفر دیگر از فامیل، تقریباً هر هفته گلگشت داشتیم. همسرم هم حسابی با سعید دوست شده و بشدت به او علاقهمند شده بود. چه جاهای زیبایی را همراه او کشف کردیم: هرانده، دشت گل زرد، آبشار شاهاندشت، دشت آزو... سعید رهبر گروه بود و از آمادگی بدنی بسیار خوبی برخوردار بود.
وقتی یاد این خاطره که میافتم، جگرم کباب میشود:
سر ظهر به دشت آزو رسیدیم. هوا گرم و زمین خشک بود. تشنه و گرسنه بودیم. سعید مثل همیشه جلودار بود. اصرار میکرد صد متر دیگر جلو برویم و به درختی برسیم. ما هم قبول نمیکردیم. میخواستیم به کنار رودخانه برگردیم و زیر سایه بنشینیم. وقتی سعید چند بار اصرار کرد و نتوانست ما را راضی کند، من گفتم: سعید، سال دیگه میریم زیر اون درخته... آخ... آخ... کاش چنین جملهای به زبانم نمیآمد. چه میدانستم سال دیگری در کار نیست. در طول مراسم دفن او مرتب یاد این خاطره میافتادم و بغض دردناکی، گلویم را میفشرد.
جمعه صبح به آرامستان چشمه اعلا رفتیم. گور او را کنار مزار عمویم کنده بودند. جسد او را با آمبولانس آوردند و در غسالخانه چشمه اعلا شستشو دادند. کفن را به تنش پیچیدند، به دوش گرفتند و آوردند تا براش نماز میت بخوانیم. سرم گیج میرفت و تلوتلو میخوردم. همسر و دخترش داشتند بهشدت گریه میکردند. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. طاقت نداشتم به سراغشان بروم و بغلشان کنم. وقتی داشتند سعید را در گور میگذاشتند، نزدیک بود بیهوش شوم. به همین دلیل روی دورترین صندلی نشستم تا حالم جا بیاید.
دائم این فکر در سرم تکرار میشد که بیشتر فرزندان مادربزرگم به رحمت خدا رفتند. حالا نوبت نوههایش شده است. سعید بزرگترین نوه مادربزرگم بود. خدا رحمتش کند. خدا رفتگان شما را هم غرق رحمت کند.