یادتان هست روز تولد دو سال پیش، والدینم دعوت مرا قبول نکردند و گفتند کار دارند؟! اگر یادتان نمیآید، میتوانید مطلب را در اینجا بخوانید: تولد 1400
آن روز از دست والدینم دلخور شدم و تصمیم گرفتم ناراحتیام را نشان بدهم و مثل همیشه در دلم نریزم. همیشه رفتارشان را توجیه میکردم: همینه که هستن! نمیشه تغییرشون داد! ولی دیگر نمیخواستم برایشان بهانه بتراشم و وانمود کنم بیتوجهیشان مرا ناراحت نمیکند. ظرف دو سال اخیر سرسنگینی نشان دادم و خدمات رایگان و بیمنتم را قطع کردم. خیلی واضح و روشن به هر دو نفرشان گفتم که دلخور هستم. پس از دو سال بالاخره فهمیدند قرار است محبتی نشان بدهند، وگرنه بهراستی مرا از دست دادهاند. من توانستهام خطاها و کاستیهایشان در دوران کودکی و نوجوانی و جوانیام را ببخشم، ولی ادامه بیمحبتیهایشان در دوره میانسالیام برایم قابلقبول نیست.
وقتی مادرم تماس گرفت و درخواست کرد جشن تولد امسالم را در خانه آنها برگزار کنم، بسیار خوشحال شدم. سالها بود چنین توجهی را از طرف والدینم ندیده بودم. روز تولدم، 31 خرداد، عازم آنتالیا بودیم. پس مهمانی تولد را به جمعه قبل از آن یعنی 26 خرداد موکول کردیم. حالا میگویم «مهمانی» فکر نکنید چه خبر بودها! پدر و مادر و خواهر و برادرم بعلاوه من و همسرم و پسرم. هفت نفر بودیم.
کیک تولد را خودم پختم: کیک شکلاتی زاخه تورته، خوشمزهترین کیک شکلاتی دنیا، کیک شماره یک وین. کیکی که پختم خوشمزه و خوشگل شد، ولی آن زاخه تورته که در وین خوردیم کجا و این کپی معمولی که من پختم، کجا؟ چه کیکی بود... چه لطافتی... چه مزهای... مثل رؤیا بود... مثل بهشتی که روی زبان میرقصد...
ناهار باقلاپلو با ماهیچه بود که خواهرم زحمتش را کشیده بود. چقدر به من خوش گذشت. عکسهایم را که میبینم، با بلوز سفید و دامن سرخ، موهای فرفری و لبهای سرختر از دامنم، مروارید بر گردن و گوشها و انگشتم، حظ میکنم. برق شادی در چشمانم آشکار است.
چه ساده میتوانیم دل عزیزانمان را خوش کنیم و چه حیف است که با بیتوجهی، عشق و محبت را از اطرافیانمان دریغ میداریم. عمر خیلی سریع میگذرد. خیلی سریعتر از آنکه تصورش را بکنیم.