اول تا هشتم تیر 1402
تابستان برای من یعنی دریا، استخر، شنا، آفتاب، شنهای ساحل...
تابستان برای من یعنی باغ، گیلاس، آلبالو، زردآلو، حوض آب، آببازی...
تابستان برای من یعنی بازی و تفریح و شادی...
بچه که بودم همه تابستان، بازی و تفریح و آببازی بود، حالا که بزرگسالم شادیهای تابستانیام به یک هفته محدود شده است. یکهفتهای که تمام سال چشمانتظارش هستم. یعنی من و همسرم و پسرم چشمانتظارش هستیم. امسال از همان اول سال داشتیم قیمت تورهای شهرهای ساحلی ترکیه را رصد میکردیم. نمیدانستیم با دلار شصت هزارتومانی میتوانیم از عهده سفر تابستانی بربیاییم یا خیر. من همچنان امیدوار بودم، ولی همسرم بعضیاوقات نومید میشد. یکبار پیشنهاد کرد بجای ترکیه برویم کیش.
- کیش؟! در تابستان؟ مگه خر مغزمون رو گاز گرفته؟! کیش برای پاییز و زمستونه. تو تابستون تبخیر میشیم.
حفاظت از پساندازهای خانه به عهده من است. من هم حسابی کمربندها را سفت کردم و مواظب بودم یک قطره آب از دستم به زمین نچکد تا پول کافی برای مسافرت داشته باشیم. بالاخره از بابت تأمین هزینه سفر، خیالمان راحت شد. از وسطهای خرداد، چمدانها را گذاشته بودیم وسط اتاق نشیمن و آرزومندانه نگاهشان میکردیم. تاریخ سفر را اول تا هشتم تیرماه تعیین کردیم. هتل دو سال قبل را انتخاب کردیم. آن هتل، خواستههای ما را برآورده میکرد. فقط از اتاقمان ناراضی بودیم. این بار داشتیم چهار برابر دو سال پیش پول پرداخت میکردیم و اکیداً تأکید کردیم بهترین اتاقهای هتل را میخواهیم و آژانس ما را مطمئن کرد که اتاقهایمان بهترین است.
زمان پرواز، یک صبح اول تیر بود. ما تصمیم داشتیم شش بعدازظهر 31 خرداد از خانه خارج شویم. از روز قبل اتومبیل رزرو کردیم. ماشاالله از بس ما ایرانیها منظم و مرتب و خوشقول هستیم که دم آخر معلوم شد موسسه کرایه ماشین، هیچ اتومبیلی را برای ما در نظر نگرفته است. اسنپ؟ تپسی؟ اسنپ؟ تپسی؟ اسنپ؟ تپسی؟ انگار ملخ تخم ماشینهای کرایهای را خورده بود. بالاخره تپسی به دادمان رسید و ماشینی پیدا کردیم. راننده مردی میانسال بود و با بیاحتیاطی رانندگی میکرد. با کلی هول و ولا به فرودگاه رسیدیم. ساعتها به زمان پرواز مانده بود. گپ زدیم، خاطره گفتیم، لطیفه تعریف کردیم. متوجه شدیم میتوانیم 500 دلار مسافرتی بخریم و خریدیم. ساندویچهایمان را به نیش کشیدیم. تا عاقبت سوار هواپیما شدیم و پرواز کردیم.
من عاشق لحظه تیک آف هستم. هزار بار دیگر هم سوار هواپیما شوم، هجوم یکباره آدرنالین در خون، برایم عادی نمیشود. هواپیما که از زمین کنده میشود، هزار ستاره درخشان در رگهایم میرقصند. لبخند روی صورتم نقش میبندد و نشئه آدرنالین کیفورم میکند.
حدود چهار ساعت بعد در فرودگاه دنیزلی فرود آمدیم. سالها پیش، نمیدانم کدام مسئول کشورمان، آنتالیا را مقصدی ناپاک اعلام کرده و هیچ هواپیمای ایرانی حق ندارد در فرودگاه آنتالیا فرود بیاید. به همین دلیل هواپیماهای ایرانی در فرودگاههای اطراف آنتالیا، یعنی اسپارتا و دنیزلی فرود میآیند. این یعنی سه – چهار ساعت راه اضافی برای مسافر ایرانی. فدای سر مسئول عزیزمان. شادی و راحتی مسافر ایرانی که اهمیت ندارد! دارد؟! خلاصتان کنم که پرواز از تهران به ترکیه چهار ساعت طول کشید، ولی طی مسافت از فرودگاه به هتل، شش ساعت! تازه ما را به هتل خودمان نرساندند. گفتند به صبحانه هتل خودتان نمیرسید. اینجا صبحانه بخورید تا ترتیب ترانسفر شما داده شود. هتل خوبی بود. ساختمان هتل به شکل یک کشتی کروز بود و بیش از هزار اتاق داشت. استخر بسیار بزرگی داشت. من تا آن موقع استخر به این بزرگی ندیده بودم. سالن غذاخوری وسیع و نورگیر بود. ما از صبحانه متنوع هتل لذت بردیم و خوش و خرم منتظر انتقال به هتل خودمان شدیم. تور لیدر پرسید: چرا این هتل رو گرفتین؟ اتاقهای این هتل اصلاً خوب نیست.
من سینه جلو دادم و گفتم:
- خیر! ما بهترین اتاقهای هتل را گرفتهایم. بفرما این هم ووچر و قراردادمون.
- این هتل همیشه بدترین اتاقها را به ایرانیها واگذار میکند. آژانس شما خبر ندارد که اینجا چه بلایی سر مسافرین میآید.
انگار آب جوش روی سرم ریختند... آقای شوشو چنان عصبانی شد که کلاً رفت! من ماندم و تور لیدرمان. آرامشم را حفظ کردم. میخواستم از تعطیلاتم لذت ببرم. قبلاً بدترین اتاق آن هتل را تجربه کرده بودم و میدانستم هرچند که اصلاً خوشایند نیست، ولی میتوانیم جان سالم بدر ببریم. بااینوجود خیال نداشتم بدون هیاهو موضوع را بپذیرم. تور لیدر دخترخانم محترم و نازنینی بود. تومانی صد تومان با تور لیدرهایی که تا آن موقع ملاقات کرده بودیم، تفاوت داشت. او یکمرتبه پیشنهاد کرد:
- چرا تو همین هتل نمی مونین؟
- این هتل ساحل اختصاصی داره؟ چون نقطه قوت اون هتلی که گرفتیم، ساحل اختصاصی محشرشه.
- آره! پیاده دو سه دقیقه با اینجا فاصله داره.
من و آقای شوشو رفتیم و ساحل را بررسی کردیم. خوب بود.
- مابهالتفاوت این دو هتل چقدره؟
- تفاوت قیمت دارن، اینجا گرونتره، ولی ما ازتون چیزی دریافت نمیکنیم. مهمون ما باشین.
بعداً دیدیم نفری پنج میلیون تومان باید بیشتر میپرداختیم. یعنی لیدرمان 15 میلیون برای ما تخفیف گرفت. خدایی دمش گرم! خیلی حال داد! ما یک هفته در هتلی بهتر اقامت کردیم، بدون پرداخت یک ریال اضافه.
این هفت روز را اینگونه سپری کردیم:
هفت صبح بیدار میشدیم و صبحانه میخوردیم. بعد تا ده صبح کنار استخر چرت میزدیم.
ده صبح، گروه سرگرمی هتل شیپور میزدند و چرتمان را پاره میکردند. شنا و بازی شروع میشد. من دو بار دربازیهای گروهی شرکت کردم. با توجه به اینکه من در ورزش هیچ تبحری ندارم، هر دو بار باعث شدم گروهمان ببازد و نگاههای سرزنشآمیز همگروهیها، حسابی شرمندهام کرد. بااینکه از جانودل مایه گذاشتم. یکبار شانهام درد گرفت، ازبسکه خواستم تند تند با دست پارو بزنم و بار دوم موقع شنای قورباغه کشاله رانم چنان کشیده شد که فکر کردم لنگم از جا دررفته و دو روز لنگانلنگان راه میرفتم. از شرکت در بقیه مسابقات صرفنظر کردم و عالمی را شاد نمودم!
آقای شوشو هرروز همراه گروه یوگا تمرین میکرد. من یکبار همراهش رفتم. به خاطر شنای فراوان در استخر و دریا و صدالبته دو مسابقهای که شرکت کردم، همه عضلاتم درد میکرد. یکی بار که کشش رفتم، دیدم نمیتوانم ادامه بدهم. بیسروصدا جیم زدم!
ناهار ساعت 12:30 سرو میشد و ما سه نفر جزو اولین نفراتی بودیم که وارد سالن غذاخوری میشدیم. با سوپ شروع میکردم و بعد یک بشقاب سالاد. مقداری پوره سیبزمینی و کباب لقمه و بعد دسر... دسرهای ترکی مثل باقلوا و گولاچ که نگو و نپرس... با آهوافسوس یکی دوتکه میخوردم، ولی دلم میخواست بجای غذا، فقط دسر بخورم. حیف که عذاب وجدان نمیگذاشت. سعی میکردم شکمم را با سوپ و سالاد پر کنم که جلوی پرخوری ر بگیرم، ولی درنهایت آنقدر میخوردم که احساس میکردم معدهام دو سه برابر کش آمده و اگر یکلقمه دیگر بخورم، بهراستی منفجر میشوم.
با شکمهای پر به اتاق میرفتیم و دو سهساعتی میخوابیدیم.
ساعت پنج بعدازظهر که شدت تابش آفتاب کمتر میشد، به دل دریا میزدیم. مدیترانه زیبا... آبی و صاف... ساحل زیبایی بود. یکطرف کوه بود و جنگل و طرف دیگر تا چشم کار میکرد آبی دریا.
ساعت شش دوش میگرفتیم و لباس عوض میکردیم. من صبحها فقط کمی ریمل ضد آب به مژههایم میزدم. عصرها علاوه بر ریمل، با رژ سرخابی کمی لبها و گونههایم را گل میانداختم. همین و همین. وسایل آرایشم یک ریمل ضد آب بود و یک رژ سرخابی.
شام ساعت 6:30 سرو میشد و ما سه تا که مثل خرس گرسنه شده بودیم، بهسوی غذاخوری میدویدیم. دوباره تلاش من شروع میشد که پرخوری نکنم و در مقابل خوراکیهای متنوع هتل، شکست میخوردم.
بعد از شام کمی در خیابان قدم میزدیم و مغازهها را تماشا میکردیم و ساعتی در لابی مینشستیم. روز آخر یادمان افتاد که غروب را ندیدیم. به کنار دریا رفتیم و غروب را تماشا کردیم. حیف و صد حیف که غروبهای روزهای قبل را از دست داده بودیم.
هتل هر شب ساعت 9:30 برنامهای داشت. دو بار رقص دستهجمعی بود. یکبار گروه ترکیهای که باله مدرن اجرا کرد و یکبار گروه کلمبیایی سالسا اجرا کرد. خیلی زیبا بودند. بقیه شبها خوانندههایی میآمدند و آواز میخواندند که ما علاقه نداشتیم.
هر شب ساعت ده از خستگی غش میکردیم. میخوابیدیم و صبح ساعت شش یا هفت از خواب بیدار میشدیم. روز از نو و روزی از نو.
یکبار پس از صرف ناهار سوار دلموش شدیم و به فروشگاههای آل سی واکی کی و دیفتکتو سر زدیم و خریدهای تابستانیمان را انجام دادیم.
این هفت روز چنان بهسرعت گذشت که نفهمیدیم چه شد. من از حالا منتظر سفر سال آینده هستم به جان خودم! جای همگی خالی و برای همه شما چنین تعطیلاتی را آرزو میکنم.