تا یکی دو هفته پیش با قاطعیت میگفتم: من هرگز چیزی رو گم نمیکنم!
متأسفانه ظرف دو سه هفته اخیر اینها را گم کردهام:
- 1-عینک
- 2-دستهکلید خانه
- 3-پادری جدیدمان
من پیرچشمی دارم. از 35 سالگی برای انجام کارهای ظریف عینک میزنم. برای جراحی، خواندن، نوشتن، کار با موبایل، کار با کامپیوتر و حتی ظرف شستن و آشپزی. دو تا عینک دارم، یکی برای خانه و یکی داخل کیفم برای خارج از خانه. عینک داخل خانه را مرتب گم میکنم و خوشبختانه سریع پیدایش میکنم. گاهی روی کابینت آشپزخانه است، گاهی روی میز آرایش و بعضیاوقات روی میزتحریر. بالاخره آن را یکجایی در گوشه و کنار خانه گذاشتهام. سه هفته پیش عینک داخل کیفم را گم کردم. یادم هست برای خریدن کادوی تولدم، همراه همسرم به مغازههای عطر فروشی سرک کشیدم. عینکم در دستم بود، چون بطری عطرها را بررسی میکردم. وقتی عطر را خریدیم و به خانه برگشتیم، عینکم ناپدید شده بود. کجا آن را جا گذاشتم؟ در کدام مغازه؟ هیچ یادم نمیآید. با توجه به وابستگی زیادم به عینک، مجبور شدم عینک جدیدی بخرم.
همسرم در حال گذاشتن ایمپلنت دندان است. حتماً میدانید که برای ایمپلنت باید چندین بار به مطب دندانپزشکی رفتوآمد کنیم. آن روز ساعت دقیق مراجعه به مطب معلوم نبود. من آماده نشسته بودم تا از مطب خبر بدهند و سریع دنبال آقای شوشو بروم و او را از داروخانه به مطب برسانم. وقتی خبر دادند، سریع کیفم را برداشتم، شالم را روی سرم انداختم و بهطرف پارکینگ دویدم. وقتی به ماشین رسیدم، متوجه شدم ماسماسکی را در خانه جا گذاشتم که با آن آسانسور پارکینگ را راه میاندازم. این ماسماسک همیشه داخل ماشین است، ولی این بار بنا به دلایلی به داخل خانه آورده شده بود. به خانه برگشتم و ماسماسک را برداشتم. با توجه به اینکه همسرم زیر آفتاب داغ، کنار خیابان منتظرم بود، عجله داشتم. وقتی از مطب دندانپزشکی به خانه برگشتیم، کلید خانه در کیفم نبود. مجبور شدیم قفل خانه را عوض کنیم. هفته بعد کلید را پیدا کردم. داخل همان کیف بود! داخل یکی از جیبهای درونی کیف.
تا سه نشه، بازی نشه. از تجریش یک پادری خریدیم. بعد برای خوردن هلیم خوشمزه حاج مهدی به مغازهاش رفتیم. هلیم را خوردیم و به خانه برگشتیم. در خانه فهمیدیم پادری گم شده است. من که یادم نبود آن را کجا گذاشتم، ولی همسرم میدانست که آن را در مغازه هلیم فروشی جا گذاشتهام. تلفن کردم و معلوم شد حدس همسرم درست بوده است. امروز پسرم رفت و پادری را پس گرفت.
امیدوارم سومین حواسپرتیام، آخرین آن باشد. چقدر سخت است اگر نتوانم به ذهن متمرکزم اعتماد کنم.
یک هفته بعد: کارت بانکی م رو گم کردم!!!
حالا نوبت شماست: تازگی چه چیزهایی را گم کردهاید و چه سوتیهایی دادهاید؟