ضیافت پاییزی- چهارشنبه 17 آبان
دوستی دارم که خانهاش نزدیک ماست. من و این دوست عزیز از طریق وبسایت باهم آشنا شدهایم. یکپارچه خانم است. مهربان، باهوش، فهمیده، مطالعه گر. خلاصه گلی از گلهای بهشت است. به قول سهراب سپهری: دوستی بهتر از آب روان.
برای دیدن نمایش پاییز رنگارنگ دماوند، همراه شدیم. ماشین را در روستای اوره پارک کردیم و از کوچهباغها پیاده سرازیر شدیم. رفتیم و رفتیم و از دالان بهشت، به دماوند رسیدیم. سر راه شش تا تولهسگ کوچک دیدیم. اول همگی مثل یک گلوله پشم با شش جفت چشم، بههمپیچیده بودند، با دیدن ما گلوله از هم باز شد و چسبیدند به پاهای ما و غذا میخواستند. متأسفانه ما هیچ خوراکی همراهمان نبود. وقتی به دماوند رسیدیم، یک تولهسگ با زوزه کشیدن، توجهمان را جلب کرد. چهار قدم میرفت و بعد میایستاد و دوباره زوزه میکشید تا ما را همراه خود ببرد. از پلهها پایین رفتیم. در مسیر مقدار زیادی خون ریخته بود. نکند تولهسگ دارد ما را بالای سر جسد میبرد؟ من هیجانزده شده بودم و احساس میکردم میس مارپل هستم.
پایین پلهها دیدیم سگ مادهای با کمر شکسته و پهلوی چاک خورده در حال مرگ است. توله ما را آورده بود که مادرش را نجات بدهیم. دوستم به چند کلینیک تماس گرفت. گفتند: سگ را حمام کنید و سپس پیش ما بیارین!
آخه! ما چطوری یه سگ زخمی را زنده گیری کنیم؟ حمام کردنش پیشکشمان. هرقدر دوستم به این در و آن در زد، کسی پیدا نشد که بیاید و به داد حیوان برسد. با همسرش تماس گرفت. همسر دوستم آمد، ولی او هم نمیتوانست سگ زخمی وحشتزده را بگیرد. دوستی در شهرداری داشت. با او تماس گرفت. قرار شد شخصی بیاید و با تزریق دارو، حیوان را راحت کند.
من حیواندوست نیستم. من گیاه دوست هستم. در طول این راهپیمایی، مثل همیشه چشمم به آسمان و درختها بود. اگر تنها بودم نه آن شش توله کوچک را میدیدم و نه اینیکی توله و مادر کمر شکستهاش را. برعکس من، دوستم و همسرم هر دو عاشق حیوانات هستند. انگار حیوانات با آنها حرف میزنند. چه قلب مهربانی دارند. من هم بهجای قلب، گویا تکهای یخ در سینه دارم.
پیس میکر (باتری قلب)
مدتی بود پدرم سرگیجه داشت. چند باری هم زمین خورده بود. مراجعه به پزشک معلوم کرد که بعضیاوقات ضربان قلبش نامنظم میشود. تجویز شد که پیس میکر بگذارد. دوشنبه 22 آبان ساعت هفت به بیمارستان رفت. فکر میکنید چند ساعت بعد به اتاق عمل فرستاده شد؟ دوازده ساعت بعد! شب را در سیسییو گذراند و روز بعد بهسلامتی مرخص شد.
آنفولانزا
عصر دوشنبه 22 آبان داشتم کیک هویج میپختم. مرتب از شدت گرما، خیس عرق میشدم، مثل گرگرفتگی دوران یائسگی. من پنجششساله که یائسه شدهام و خوشبختانه هیچ مشکلی هم نداشتم. حتی یکبار گرگرفتگی و ... نداشتم. مانده بودم چرا پس از پنج شش سال، یائسگی یادش آمده که عوارضش را روی من اجرا کند. هی خودم را باد زدم، پنجره را باز کردم، موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع کردم، فایده نداشت. بلوزم خیس خیس شده بود.
شب تا صبح خوابم نبرد. ازبسکه گرمم بود. صبح که با سردرد شدید از جا بلند شدم تازه فهمیدم گرگرفتگی در کار نیست. من تب دارم. دور از جان عزیز شما، تب، سردرد، گلودرد، سرفه و آبریزش بینی. کلهپا شدم. سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه و یکشنبه خواب بودم. دوشنبه جان نداشتم، ولی خوابالودگی کمتر بود که ماجرای جدید پیش آمد...
آپاندیسیت
یکشنبه 27 آبان، عصری، همسرم گفت: دلم درد می کنه!
عبارت «دلدرد» یکی از ترسناکترین عباراتی است که یک جراح میشناسد. سریع معاینهاش کردم و خوشبختانه نشانهای از آپاندیسیت پیدا نکردم. شب خوابید و فردا صبح از داروخانه به من تلفن کرد و دوباره گفت: دلم درد می کنه! وقتی برای صرف ناهار برگشت خانه، معاینهاش کردم و دیدم ایدلغافل! اینکه آپاندیسیته! سریع کفش و کلاه کردم که بریم تهران، بیمارستان خودم.
پسرمان سهشنبه 30 آبان امتحان جامع دکترا داشت. آقای شوشو گفت: آگه به محمدرضا بگیم من دلدرد دارم و آپاندیسیت دارم، اضطراب پیدا می کنه و نمی تونه امتحانش رو خوب بده. پدرت خوب! مادرت خوب! آگه آپاندیس توی شکمت بترکد و به خاطر دیابتی بودن، عفونت همه بدنت رو بگیره و بمیری، محمدرضا استرس بیشتری خواهد داشت! مگه آپاندیسیت شوخیه که امروز نریم بیمارستان، فردا پسفردا بریم. به هر زحمتی بود آقای شوشو را راضی کردیم. قرار شد به محمدرضا چیزی نگوییم. آن طفلک هم آنقدر خسته و نگران بود که شب با تماس نگرفت و لازم نشد بهش دروغ بگوییم.
حالم خوب نبود. ماسک زدم که بقیه مردم را مبتلا نکنم. سرم گیج میرفت، ولی به روی خودم نیاوردم. باران هم میآمد، چه بارانی. انگار قرار بود توفان نوح تکرار شود. سه ساعت و نیم در راه بودیم تا به بیمارستان موردنظر رسیدیم. آزمایش و سونوگرافی و عکسبرداری انجام شد. بعد از انجام سونوگرافی، شکمدرد همسرم به طرز معجزهآسایی بهبود پیدا کرد. معاینهاش پاک پاک شد. صبر کردم یک جراح دیگر هم او را معاینه کردم و خیالم راحت شد.
به خانه برگشتیم. این رفتوآمد 9 ساعت طول کشید.