تاریخ سفر 11-6 اسفند 1402 مطابق با 25 فوریه تا اول مارس 2024
خیال داشتیم به ایتالیا سفر کنیم و شهر زیبای رم، فلورانس و ونیز را ببینیم. هرقدر تلاش کردیم نتوانستیم برای ویزای ایتالیا نوبت بگیریم. واسطهها نفری 20 میلیون تومان میگرفتند! معلوم شد عده کثیری از جوانانمان از دانشگاههای ایتالیا و آلمان پذیرش گرفته بودند و یکمشت زالو در نوبتدهی سفارت ایتالیا و آلمان اختلال ایجاد کردهاند تا مردم را بچاپند... مرکز درخواست ویزای ایتالیا و آلمان یکجاست. به سمت اسپانیا و دیدار شهر افسانهای بارسلون و مادرید رو کردیم. راستی خیال داشتیم چهارتایی سفر کنیم: من و همسر و پسرم بعلاوه خواهرم. مشکلاتی پیش آمد و خانواده سهنفری ما از سفر به اسپانیا منصرف شد. خواهرم تور مادرید- بارسلون را خرید، ولی متأسفانه نتوانست ویزا بگیرد و حسابی تو برجکش خورد طفلکی. آقای شوشو پیشنهاد کرد خواهرم همراه ما به استانبول بیاید. خواهرم با ذوق و شوق قبول کرد.
شنبه پنج اسفند 1402
شنبه پنج اسفند، روز قبل از سفر، داشتیم صد تا کار را روبهراه میکردیم. یکمرتبه من و همسرم چنان دعوایی باهم کردیم که کافر نبیناد! چندین سال از آخرین دعوای ما گذشته بود. دهدقیقهای سر هم داد زدیم. بعد تایم اوت گرفتیم و سکوت کردیم. ده دقیقه بعد همسرم به سراغم آمد و مرا بوسید و معذرتخواهی کرد. من هم معذرت خواستم. همان ده دقیقه دعوا آنقدر خستهمان کرد که انگار کوه کندهایم. خشمگین شدن بشدت انرژی را تلف میکند. خدا را شکر که قالش را کندیم و تمام شد. سالهای اول ازدواجمان چقدر جان داشتیم که آنهمه دعوا میکردیم!
من هفت شب خوابیدم. همسرم دو صبح بیدارم کرد. پسرم آمد و سهتایی چمدانها و کولهپشتیها را در ماشین جا دادیم و بهسوی فرودگاه امام حرکت کردیم. خواهرم آژانس گرفت و خودش آمد. فرودگاه بشدت شلوغ بود. من هرگز چنین جمعیتی را در فرودگاه امام ندیده بودم. انگار دلار پنجاههزارتومانی مردم را به صرافت مسافرت انداخته بود. اگر دلار 150 هزار تومان شود، لابد جمعیت راهی سفر، سه برابر میشوند!
مراحل تحویل چمدانها و گرفتن کارت پرواز و پرداخت عوارض خروجی و دریافت مهر خروج از کشور روی گذرنامه را پشت سر گذاشتیم و در سالن ترانزیت با ساندویچ نان و پنیر و کره و مربا از خودمان پذیرایی کردیم و سپس روی صندلیها مخصوص دراز کشیدیم و چرت کوتاهی زدیم. بالاخره هفت و نیم صبح شد و سوار هواپیما شدیم. با املت بسیار بدمزه و بدبویی پذیرایی شدیم. خدا را شکر که از خانه ساندویچ آورده بودم و تقریباً سیر بودیم. املت را بدون دست زدن پس دادیم.
روز اول – یکشنبه 6 اسفند 1402
هواپیما پس از سه ساعت پرواز در فرودگاه بزرگ استانبول فرود آمد. چه فرودگاه زیبایی است. آدم از تماشایش سیر نمیشود. مقایسه این فرودگاه زیبا با فرودگاه بینالمللی کشور خودمان دردناک است... منتظر اتوبوس ترانسفر هتل ماندیم. در حین انتظار دور دوم ساندویچها را رو کردم: ساندویچ کالباس. گرسنه بودیم و زودتر از سه و چهار بعدازظهر به هتل نمیرسیدیم. ساندویچها برایمان مزه مائده بهشتی را داشت. بالاخره ترانسفر آمد و ما را به هتل رساند. من و خواهرم در یک اتاق ساکن شدیم و پدر و پسر در اتاقی دیگر. اتاق ما طبقه هفتم بود. اتاقی بزرگ و نورگیر و دلچسب، ولی اتاق پدر و پسر در طبقه ششم، قد کف دست بود. بعلاوه در دستشویی شیشهای بود و آدم موقع قضای حاجت، حریم خصوصی نداشت. هرکدام که میخواست از دستشویی استفاده کند، آنیکی باید میرفت داخل راهرو و منتظر تمام شدن کار میشد! شب که خواستند دوش بگیرند، معلوم شد آب حمام تخلیه نمیشود و کف دستشویی و سپس کف اتاق، مملو از آب و کف میشود. در طول شش روز آینده من و خواهرم بابت اتاق زیبایمان مرتب پز دادیم و قیافه درمانده پدر و پسر خندیدیم. (از قصد نام هتل را ننوشتم تا تبلیغ یا ضدتبلیغ نشود)
پس از کمی استراحت راهی خیابان استقلال شدیم. خیابان استقلال یکی از معروفترین خیابانهای استانبول است و مکان تفریحی و توریستی محسوب میشود.
خیابان استقلال فاصله کوتاهی تا تنگه بسفر دارد و از یک سو به میدان تکسیم میرسد. طول این خیابان نزدیک به یک و نیم کیلومتر است و یک خط مونوریل در طول آن تردد میکند که امروزه به یکی از نمادهای این خیابان تبدیل شده است. خیابان استقلال و میدان تکسیم در بخش اروپایی استانبول قرار گرفتهاند و تردد و رفت و آمد گردشگران در تمام ساعتهای شبانهروز، حال و هوایی خاص به این منطقه بخشیده است. این خیابان در گذشته در بازههایی از زمان محل زندگی اشراف و طبقه مرفه اجتماعی بوده به همین دلیل معماری ساختمانها مدرن بود. گسترش هرچه بیشتر مدرنیته در خیابان استقلال این منطقه به نمادی اروپایی در شرق تبدیل کرد.
نقل از وبسایت کجارو
یک سر خیابان استقلال، میدان تکسیم است و سر دیگر آن پل گالاتا. گوگل مپ نشان داد پیادهروی در طول خیابان استقلال 37 دقیقه طول میکشد. ما ابتدا نفری یک ساندویچ دونر کباب نوش جان کردیم. ساعت پنج بعدازظهر بود و اینطوری شام و ناهار را یکی کردیم و سپس به دل جمعیت خیابان استقلال زدیم. موزه مادام توسو در این خیابان است. من و آقای شوشو موزه مجسمههای مومی را در آمستردام دیده بودیم، ولی پسرم و خواهرم از این موزه بازدید نکرده بودند. البته به خاطر بلیت یکمیلیون و ششصد هزارتومانی موزه (800 لیره ترکیه) از خیر دیدنش گذشتند، ولی چند تا عکس با اودری هیپورن گرفتیم. او با آن لباس مشکی معروفش، پشت میز صبحانه نشسته بود و ما برای صرف صبحانه در تیفانی کنار او نشستیم. برج گالاتا را هم دیدیم و کلی عکس گرفتیم. قرنها پیش، برج گالاتا فانوس دریایی بود.
خیابان استقلال خیلی شلوغ است و قدمبهقدم کافه و رستوران و فروشگاه دارد. ما رفتیم، رفتیم و بازهم رفتیم. پس چرا این 37 دقیقه تمام نمیشود؟! نمیدانم چند ساعت پیادهروی کردیم. صدای همراهان داشت درمیآمد و ساز ناساز میزدند که از پیچی عبور کردیم و یکمرتبه پل گالاتا و استانبول قدیم با نورپردازیهای بسیار زیبا جلوی ما ظاهر شد. پرت شدیم به دنیای افسانهای خلفای عثمانی... ساعتی آنجا ماندیم. چای و قهوه نوشیدیم و سپس با مترو بازگشتیم. قبل از بازگشت به هتل، سری به جواهر مال زدیم.
پل گالاتا و تپههای استانبول قدیم را دوست دارم که مزین به بناهای قدیمی و گنبدهای زیباست، ولی هنوز علت محبوبیت خیابان استقلال را نفهمیدم. شلوغ بودها، شلوغ! سوزن میانداختی، پایین نمیرفت.
روز دوم – دوشنبه 7 اسفند 1402
شنیده بودیم مرکز خرید جدیدی در استانبول افتتاح شده به نام «مگا اوتلت ونیزیا» که هم قیمت اجناس کمتر است و هم مثل شهر ونیز طراحی شده. از هتل ما تا آنجا چهل دقیقه راه با مترو بود. بعد از صرف صبحانه راه افتادیم. مگا اوتلت ونیزیا جای زیبایی است. حیاط بسیار بزرگ آن بهصورت کانالهای ونیز ساخته شده. حتی یک گاندولا همراه با پاروزن دارد. داخل ساختمان هم بهصورت ونیز است. سقف مثل آسمان رنگامیزی شده و مغازهها مثل ساختمانهای قدیمی ونیز هستند. بعضی فروشگاهها اوتلت هستند و قیمت اجناس کمتر است.
ما تا ساعت 15 آنجا بودیم. فروشگاهها را تماشا کردیم و سعی کردیم افزایش شدید قیمتها را هضم کنیم. سال گذشته لیر ترکیه تقریباً دو هزار تومان بود و امسال هم همینطور، ولی قیمتها بیش از دو برابر شده بود. برای مثال یک وعده مرغ سوخاری پارسال 80 لیر بود و امسال 180 لیر! بدون خرید حتی یک جفت جوراب از مرکز خرید ونیزیا برگشتیم.
بعد از کمی استراحت، عازم جواهر مال شدیم. شوک قیمتها تا حدی برطرف شده بود. من یک کاپشن و همسرم یک جفت پوتین خرید. خواهرم و پسرم چیزی نخریدند. پس از صرف شام، به هتل برگشتیم.
روز سوم- سهشنبه 8 اسفند 1402
نوبت دیدن جزایر پرنس بود. جزایر پرنس شامل 9 جزیره در دریای مرمره هستند که چهارتا قابل بازدیدند. پنج تای دیگر، مالک خصوصی دارد. فکرش را بکنید: آدم صاحب یک جزیره باشد! چه حالی دارد! در گذشته شاهزادههای مدعی پادشاهی را در این جزایر حبس میکردند، ولی امروزه محل تفریح لاکچری ثروتمندان است و در جزایر عمارت های بزرگ و زیبا دارند.
من نقشهخوان گروه هستم. همیشه قبل از خروج از هتل، نگاهی به مسیر میاندازم تا تصویر کلی از مسیر داشته باشم، سپس در طول راه، کمکم مسیر را پیدا میکنم. معلوم شد این روش با گروه چهار نفره مان جواب نمیدهد. وقتی چند ثانیه مکث میکردم تا جهت بعدی را تعیین کنم، ولولهای به پا میشد. خواهرم و پسرم راه میافتادند و از مردم راهنمایی میخواستند. خواهرم و پسرم نمیدانستند قرار است کجا برویم، چون تکیهشان به من بود و قبلاً مسیر را ندیده بودند. فکر کنید خودتان نمیدانید میخواهید کجا بروید و از مردمی سؤال کنید که زبان شما را نمیفهمند! دوست ندارم یک و بدو و قلدری کنم. به همین دلیل چند بار به آدرس پیدا کردن آن دو اعتماد کردم و سر از ناکجاآباد درآوردیم. من از فرصت استفاده کردم و مسیر درست را یافتم. روزهای بعد، مسیر را دقیق تعیین و یادداشت میکردم و برای یافتن مسیر، هیچ مکثی نمیکردم تا همراهانم استرس زده نشوند. در بازدید از جزایر پرنس، عملکردم بهعنوان نقشهخوان، خوب نبود و همراهانم اذیت شدند. بگذریم.
از میدان تکسیم به اسکله کاباتاش رفتیم و سوار کشتی شدیم. تا جزیره بیوک آدا (بزرگترین جزیره) دو ساعت راه بود. ما سرگرم غذا دادن به مرغهای دریایی شدیم و گذر زمان را حس نکردیم. وقتی وارد جزیره شدیم، گرسنه بودیم. دنبال رستوران مناسب گشتیم. من که حسابی تو ذوقم خورده بود. رستورانها کوچک و زشت و کثیف بودند. جایی را انتخاب کردیم و غذایی مانده و بدطعم خوردیم. سپس در صف ون گردشگری ایستادیم. صف طولانی بود. نمیدانم چه مدت در صف بودیم. من تصور میکردم ون ما را دورتادور جزیره میگرداند و ما دریای مرمره را میبینیم، ولی ون جادههای باریک و پرفرازونشیب داخل جزیره را پیمود و ما ساختمانهای زیبای سفید و اعیانی جزیره را دیدیم. سپس کنار ساحل نشستیم و دریا را تماشا کردیم. مسیر دوساعته برگشت با کشتی خستهکننده بود. بالاخره لهولورده به هتل رسیدیم. دفعه بعد در اولین جزیره از کشتی پیاده میشوم و کنار دریا خواهم نشست.
روز چهارم- چهارشنبه 9 اسفند 1402
من و همسرم تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را انجام بدهیم. از قبل، فهرست خرید نوشته بودیم. تعیین کردیم کدام خریدها ضروریتر هستند. خیلی سریع ضروریها را خریدیم:
گیس گلاب – کاپشن (دوشنبه خریده بودم) پوتین، یک لباس مهمانی
آقای شوشو – کاپشن، پوتین (دوشنبه خریده بود) کفش مردانه، شلوار جین
بعد از خریدهای ضروری، من چند تا لباس خانه خریدم و همسرم چند تیشرت و بلوز یقهاسکی.
تا ده شب که جواهر مال تعطیل شد، ما آنجا بودیم.
روز پنجم – پنجشنبه 10 اسفند 1402
خریدهای من و همسرم تمام شده بود، ولی خواهرم و پسرم هنوز چیزی نخریده بودند. آن دو راهی جواهر مال شدند و ما راهی بازار بزرگ. بازار بزرگ استانبول در مقایسه با بازار بزرگ تهران، بازار کوچکی محسوب میشود. عملاً یک محل توریستی برای فروش سوغاتی است. مغازههای اصلی خارج از بازار قرار دارند. ما عمدهفروشیهای لباس را دیدیم: یک مغازه پر از لباسخواب زنانه، دیگری پر از جوراب، آنیکی پر از لباسزیر مردانه و ... چه قیمتهای خوبی، البته اگر بهصورت عمده خرید میکردید. بازار مصری را هم دیدیم. یک راهروی عریض است که سقفش بهصورت راهراه سیاهوسفید رنگامیزی شده و پر از خوراکیهای خوشمزه است. ناهار را در یک رستوران سنتی و کوچک خوردیم. من بوریتای گوشت خوردیم و همسرم بوریتای مرغ. غذای من علیرغم نام مکزیکیاش، کبابکوبیده پیچیده شده در نان تافتون بود. البته بسیار خوشمزه و تازه. در این سفر، برای اولین بار از غذا لذت بردم. متأسفانه علیرغم افزایش قیمت، کیفیت غذاهای استانبول کم شده است.
به هتل برگشتیم و کمی خوابیدیم. سپس من و خواهرم سوار بر متروی M2 به ایستگاه Halic رفتیم و غروب زیبای پل گالاتا را تماشا کردیم. ساعتی نشستیم و به هتل برگشتیم. چمدانها را بستیم. سفر به همین سرعت رو به اتمام بود.
چی میشد شعر سفر ... بیت آخری نداشت...
روز آخر – جمعه 11 اسفند 1402
صبحانه خوردیم. اتاق را تحویل دادیم. چهارتایی راهی جواهر مال شدیم. خواهرم و پسرم خریدهایشان را تکمیل کردند. من و همسرم قدم زدیم و صحبت کردیم. ناهار خوردیم و به هتل برگشتیم. پرواز ما ساعت 19:30 بود، ولی ساعت 14:30ترانسفر دنبالمان آمد. بقیه وقت را در فرودگاه زیبا و مجهز استانبول گذراندیم.
با هواپیمایی ایران ایر به استانبول رفتیم، ولی برگشتمان با خط هوایی آتا بود. هواپیما کوچک بود و مستعمل. در عجب بودیم که چطور توانسته از تهران تا استانبول بیاید و نگران بودیم آیا میتواند سفر برگشت را تحمل کند؟ از حق نگذریم که شام خوشمزهای دادند: پلو و گوشت. ما یک هفته بود که برنج نخورده بودیم، پس حسابی به دهانمان مزه کرد.
نیمهشب به تهران رسیدیم. خواهرم را با اسنپ راهی خانه کردیم و خودمان سوار ماشینمان شدیم و به خانه برگشتیم.
بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ما از اولش تا آخرش راست بود.
ممنونم در طول این سفر همراهمان بودید و برای تک تک شما آرزوهای سفرهای خوب دارم.