قول دادم دستکم ماهی یک خاطره در وبلاگم بنویسم. امروز اول خرداد است. از حالا شروع میکنم و کمکم مینویسم.
۳۱ اردیبهشت
رئیسجمهور و وزیر امور خارجه (آقای رئیسی و عبداللهیان) در سقوط هلیکوپتر کشته شدند.
اول خرداد- سهشنبه
دو ماه از سال گذشت و ما فقط یکبار طبیعتگردی داشتیم. فروردین که هیچ، اردیبهشت زیبا را از دست دادیم. حیف شد. همسرم هرروز کار میکند، حتی روزهای جمعه و تعطیلات رسمی. به همین دلیل سهشنبهها را تعطیل کرده. یعنی هرماه چهار روز تعطیلی دارد. دو تا از این سهشنبهها صرف دیدار از مادرش میشود. آن دو تا هم برای خریدها و کارهای عقبافتاده خانه صرف میشود. نمیدانم طبیعتگردی را کجای این برنامه بشدت فشرده قرار بدهم.
من امروز میتوانستم با دوستی به میان طبیعت بروم، ولی کلی کار عقبافتاده برای وبسایت و پیج اینستاگرام دارم. حیف این روزهای زیبای بهاری است که خودم را در خانه و پشت کامپیوتر گیر انداختهام. کاش این مغز معتاد به کارم کمی وا میداد.
دوم خرداد- چهارشنبه
دیشب از کمبود طبیعتگردی گله کردم، همان شب دوست عزیزم، پایه طبیعتگردیها، تماس گرفت. میخواست تولدم را تبریک بگوید. البته یک ماه زودتر اقدام کرده بود. من یقهاش را چسبیدم و تا وعده گردش نگرفتم، رهایش نکردم. قرار است دوشنبه هفتم خرداد راهی شویم. آخ جون!
چهارم خرداد - جمعه
اعتصاب طلافروشها تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟ این روزها برای مراسم عروسی چطوری طلا خریده میشود؟ شما خبر دارید؟
هفتم خرداد- دوشنبه
با دوست نازنینم عازم گردشگری شدم. قرار بود ۹ صبح دم خانهشان باشم. ۸:۴۵ سوار ماشین شدم. ماشین روشن نشد! ای بابا! آقای شوشو طفلکی از داروخانه برگشت. پشت فرمان نشست و با اولین فشار دکمه، ماشین روشن شد. خیط و دماغسوخته شدم. بالاخره با سلاموصلوات بهسوی «خانه دوست» راه افتادم. پیشنهاد دوست، گردش در روحافزا بود. روحافزا یکی از محلههای دماوند است که رودخانهای در کنار دارد. پاچهها را بالا زدیم و به آب خروشان رودخانه زدیم. دوست بهراحتی از رودخانه عبور کرد، ولی من مثل خری لنگ آن وسط گیر کردم و با کمک دوست از رودخانه رد شدم. دوستم ترکهای و نازک است و فکر کنم نصف من وزن دارد. آویزان شدن به بازوی باریک او و تحمیل کردن وزن سنگینم، ناجوانمردانه بود، ولی چه کنم که میان رودخانه گیر کرده بودم و نه راه پس داشتم و نه راه پیش.
پتویی پهن کردیم و چای با عطر هل نوشیدیم و نان شیرین با مغز پسته خوردیم. حرف زدیم و حرف زدیم. از همهچیز و همهجا گفتیم. پس از دوساعتی گپ و گفت، وسایل را جمع کردیم و با همان شیوه قبلی از رودخانه عبور کردیم و برای صرف ناهار به رستوران رفتیم.
روز خوشی بود. چه خوشوقتم دوست جان را دارم. فکر کنم ۱۵ سالی از او بزرگتر باشم، ولی او روحی کهنسال دارد و همصحبتی با او غنیمتی است.
هشتم خرداد- سهشنبه
قرار بود همراه آقای شوشو به دشت آزو برویم. خودش برنامه را عوض کرد و گفت به درکه برویم. آلارم موبایل را برای ۷:۳۰ صبح تنظیم کردم. وقتی صدای آلارم درآمد، آن را خاموش کردم و دوباره خوابیدم. ظهر از گرسنگی از بیدار شدم. از شوشو جان پرسیدم: چرا بیدارم نکردی؟ با مظلومیت گفت: «دیدم خوابیدی و خروپف میکنی، دلم نیامد بیدارت کنم.» البته من خروپف کردن را قویاً تکذیب میکنم!
بهاینترتیب ما بجای دشت آزو و درکه، روزی تنبلانه را در خانه سپری کردیم.
دهم خرداد- پنجشنبه
موچی خوردم.
تا چند ماه پیش نمیدانستم نوعی شیرینی ژاپنی به نام موچی وجود دارد. به لطف اینستاگرام نهتنها با نام و شکل این شیرینی، بلکه با طرز تهیه آنهم آشنا شده و در حسرت تجربه طعم آن بودم. امروز برای صرف ناهار به فودکورت اوپال رفتیم و در غرفه غذاهای ژاپنی، چند موچی رنگارنگ و زیبا چشمک میزدند. یکی خریدم و بعد از ناهار خوردم. عجب خوشمزه است! تابهحال چیزی شبیه به آن را نخورده بودم که بتوانم بگویم چه مزهای داشت. یک گلوله کشسانی صورتیرنگ خوشمزه که در میانش نوتلا و مارمالاد توتفرنگی داشت. گران بود. یک عدد بهاندازه نارنگی ۱۳۰ هزار تومان بود. خیال دارم بپزم. برای پذیرایی از مهمان عالی است. طعمی نو و خوشمزه با ظاهری زیبا.
دوازدهم خرداد- شنبه
یکمرتبه موج گرما از راه رسید و بساط اردیبهشتی بهار را به هم زد. من عاشق تابستان هستم. بعد از ماهها توانستم جورابها را از پا دربیاورم و پابرهنه به اینطرف و آنطرف بجهم. بلوز و شلوار را کنار گذاشتم و پیراهن نخی تابستانی پوشیدم. وای که لذتی دارد سپردن پوست تن به دست نوازش خورشید.
سیزده خرداد- یکشنبه
دوباره هوا سرد شد! پیراهن تابستانی پر! تیشرت و شلوار را به تن کشیدم.
پانزده خرداد – سهشنبه
برای ادای تولد پسرمان راهی رستوران نائب ساعی شدیم. ما سه نفر و یکی از دوستان پسرم، چهارتایی رفتیم و دلی از عزا درآوردیم. من دیروز و امروز سرگرم پختن کیک نوتلا بودم. آن را با توتفرنگی تزئین کردم. همراه خود بردم تا مراسم فوت کردن شمع و بریدن کیک را هم در رستوران اجرا کنیم. دو قاچ کیک را خوردیم و بقیه را به کارکنان رستوران هدیه دادیم. خانواده سهنفری ما در رژیم به سر میبرد متأسفانه...
امروز آخرین بخش اسبابکشی دفتر تمام شد. فردا نقاش میآورم. خداحافظ دفتر قشنگم...
۱۸ خرداد – جمعه
قابلمه چدنی خریدم تا نان روستیک را در آن بپزم. من طبقه فر را دوم از پایین میگذارم. وقتی خواستم قابلمه را داخل فر بگذارم، دیدم قابلمه روی طبقه همیشگی جا نمیشود. طبقه را اولی از پایین گذاشتم، یعنی طبقه را تقریباً به شعله چسباندم. نتیجه آنکه کف نان سوخت و زحماتم هدر رفت. نمیدانم چطور این مشکل را برطرف کنم. دوروبرم کسی داخل داچ آون نان نمیپزد.
۲۱ خرداد – دوشنبه
بعد از مدتها چهارتا ویدئو از خودم گرفتم و باذوق داشتم در اینستاگرام آپلود میکردم که قندشکن از کار افتاد. هفت هشت ده تا قندشکن رایگان رو نصب کردم که به قدرتی خدا حتی یکیشان هم کار نکرد. خدا کنه فردا قندشکن اصلی کار بیفته...
بعداً نوشت: تا دو صبح ده ها قندشکن رایگان رو نصب و امتحان کردم. عاقبت جوینده یابنده شود. بالاخره یک قندشکن رایگان پیدا کردم که کار میکرد. تلگرام را باز کردم و به سراغ رباتی رفتم که قندشکن اصلیام را از آن تهیه میکنم. فکر میکردم قندشکن ازکارافتاده، درحالیکه حجم ترافیکی من تمام شده بود. خدایا... کی از دست این قندشکنها راحت میشویم؟ چندین ساعت از وقتم صرف این مسخرهبازی شد...
۲۳ خرداد- چهارشنبه
آخ جون! بالاخره هوا گرم شد و تونستم با پیراهن تابستونی و بدون جوراب در خانه بگردم! هوررررریا!
یادتون که هست؟ من بزرگشده خوزستان هستم و گرما را دوست دارم.
۲۴ خرداد – پنجشنبه
سالها بود که برای دیدن فیلم ایرانی، قدم به سینما نگذاشته بودیم. آخرین بار فیلم «قهرمان» را در سینما دیدیم. من دوست داشتم، ولی همسرم دوست نداشت و اعصابش خرد شد. قسم خورد که دیگر فیلم ایران نمیبیند. اما مست عشق آمد با بازی شهاب حسینی و پارسا پیروز فر. شمس باشد و مولانا باشد و شهاب باشد و پارسا باشد... آقای شوشو قسمش را شکست و برای دیدن «مست عشق» بیتاب شد.
بلیت را آنلاین خریدم. سینمای کوچکی در پردیس هست. بلیت همان سینما را گرفتم تا مجبور نشویم راهی طولانی و ترافیک زده را تا تهران طی کنیم. خب... فهمیدم سالن سینمای خوب، ارزش طی مسیر طولانی را دارد. به نظر من پارسا پیروز فر صدای خوبی ندارد. صحبتهای او را که اصلاً نمیشنیدم. سیستم پخش صدای سینما، صدای رسای شهاب حسینی را هم مخدوش کرد و حرفهای او را هم نصفه و نیمه شنیدم. بعد از کیفیت صدای سالن، نوبت به تماشاگران میرسد. هرکدام با کیسه بزرگی پفک و چیپس و تخمه آمدند. از اول تا آخر فیلم ۱۰۵ دقیقهای، خشخش بستههای چیپس و پفک بود و چلیک چلیک شکستن تخمه. پشتسری من با موبایل حرف میزد. وقتی نگاهی به او انداختم، منباب اعتراض، صدایش را بلندتر کرد. مدتهاست سینما نرفتم و نمیدانم سینماروهای ایرانی، همگی همینطور رفتار میکنند یا خیر. آخه برای دیدن حکایت عشق شمس و مولانا با تخمه میآیی؟! جلالخالق! فیلم تگزاس-۲ در سالن بغلی نمایش داده میشد. چرا آنجا نرفتند؟
فیلم تاریک و کشدار و کسلکننده بود، البته ازنظر من. وسطهای فیلم، آقای شوشو پرسید: حوصله ت سر رفته؟
- خیلی!
- بریم خونه!
- تا اینجا اومدیم. میخام تا آخرش ببینم. فقط ۴۰ دقیقه مانده.
نشستیم و به هر ذلتی بود همه فیلم را دیدیم. قرار بود سریال بسازند و به خاطر مسائلی، به ساختن فیلم سینمایی اکتفا کردند. همین ۱۰۵ دقیقه کافی بود.
۲۵ خرداد – جمعه
چه بارانی میآید! چه رعدوبرقی! چه نسیم خنکی! بهبه!
۲۶ خرداد – شنبه
قبلاً هر دو هفته یکبار برای تمیز کردن ابروها و رنگ ریشه به آرایشگاه میرفتم. کرونا آمد و عادت آرایشگاه رفتن را از دست دادم. رنگ مو را رها کردم و گذاشتم رشتههای نقرهای میان موهایم دلبری کنند. بند و ابرو را هم خودم انجام میدادم. کار بهجایی رسید که از روی یوتیوب کوتاهی مو را یاد گرفتم و خودم موهایم را کوتاه میکردم.
به مناسبت روز تولدم، تصمیم گرفتم موهایم را کوتاه کنم. دلم خواست لذت لاکچری زیر دست آرایشگر بودن را دوباره حس کنم. از خانه بیرون آمد و وارد اولین آرایشگاه شدم. فضایش به دلم نشست. تمیز و بزرگ بود. خانمی با آرامش و دقت، موهایم را کوتاه کرد. فضولی و پرحرفی هم نکرد. لذت بردم. چه خوبه به بهانه روز تولد، خودت را تحویل بگیری.
عطر شنل چنس اوفرش را بهعنوان کادو برای خودم خریدم. از آن خریدهای محشر. عاشق بوی آن شدم. مثل بوی لیموترش و چمنهای تازه کوتاه شده است. آقای شوشو هم یک عطر اوپیوم برایم خریده که هنوز به دستم نرسیده.
۲۹ خرداد – سهشنبه
اولین روز همایش هپاتیت که در سالن رازی اجرا شد. من و آقای شوشو هر دو ثبتنام کردیم. برای من ۲۰ امتیاز دارد و برای او ۱۵ امتیاز. باید هرسال ۲۵ امتیاز از شرکت در کلاسها و کنگرهها جمع کنیم. من ۵ امتیاز را از کلاسهای آنلاین کسب کردهام. وقتی این کنگره چهارروزه تمام شود، پرونده بازآموزی امسال بسته خواهد شد.
۳۱ خرداد – پنجشنبه
روز تولدم را صدها نفر از طریق پیامک و واتساپ و ایمیل و اینستاگرام و وبسایت تبریک گفتند. همسر عزیزم با یک شیشه عطر گرانقیمت اوپیوم و پسر نازنینم با سبد گل و هدفون بلوتوثی، والدینم با گردنبند طلا و خواهرم با وسایل قنادی زادروزم را گرامی داشتند. جمعه اول تیر ناهار را در خانه والدینم صرف کردیم. روز خوشی بود.
خرداد زیبا به پایان رسید....