یک شب به همسرم گفتم:
- دلم برای شمال تنگ شده. منو میبری شمال؟ شده حتی یکی دو روز؟
نصفهشب بود. همسرم خواب الو بود و من مثل جغد با چشمهای کاملاً باز به تاریکی خیره شده بودم. بعد از کرونا یکچیزی در مغز من تغییر کرده و بیخوابیهای شدیدی دارم. قبلاً مفصل دربارهاش نوشته بودم. بگذریم.
فردا صبح آقای شوشو از داروخانه تلفن کرد و توضیح داد:
- الان شمال هوا شرجیه. نمیتونی از خونه بیای بیرون.
- یه جایی پیدا کردم که ساحل مخصوص خانمها داره. می تونم برم دریا.
- فکر میکنی چقد طاقت میاری؟ آفتاب خیلی تنده. بریم کیش.
- کیش؟ الان؟ اونجا تو این فصل جهنمه.
- شمال هم تعریفی نداره.
- باشه! تو آب و هوای شمال رو بهتر میشناسی.
این صحبت تمام شد. چند روز بعد همسرم چند تا آگهی فرستاد: اقامتگاه سوادکوه. عکسها قشنگ بود. قیمتها مناسب بود. دنبالش را گرفتم و برای یکشب رزرو انجام دادم. (برای پرهیز از تبلیغ یا ضدتبلیغ از معرفی معذور هستم. متشکرم که درک میکنید) میخواستم دو شب کرایه کنم، ولی همسرم گفت نمیدانیم چطور جایی است. شاید مثل آنیکی ویلا کثیف و چندش باشد. همان یکشب کافی است.
سهشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳ هفت صبح بیدار شدیم و زدیم به چاک جاده. از راه فیروزکوه رفتیم. نوبتی رانندگی کردیم. اقامتگاه را ساعت ۱۴ تحویل میدادند. ما یازده صبح رسیدیم. سد لفور و دریاچه لفور نزدیک بود. به آنسو راندیم. متأسفانه مسیر دسترسی به دریاچه را بسته بودند. گویا راهی بود که باید پیاده طی میکردیم. سر ظهر بود و گرما و شرجی، امان میبرید. از خیر دریاچه گذشتیم.
جستجوی ناهار آغاز شد. من ترجیح میدهم اولین وعده غذایی مسافرت را خودم تهیه کنم تا گرسنگی و دربهدری نکشیم. شب گذشته به همسرم پیشنهاد کردم که ناهار را آماده کنم. مخالفت کرد و گفت آنجا کلی رستوران خوب هست. بعد از ۱۵ سال همچنان از همسرم خجالت میکشم و فکر میکنم اگر روی تدارک سفر اصرار کنم، تصور میکنم خسیس و ناخنخشک هستم. پس کوتاه آمدم. در سوادکوه رستوران نبود. آشپزخانه با آشپزهای محلی خانم وجود داشت. همسرم قبول نکرد همانجا غذا بخوریم و بهسوی بابل راند. یک رستوران در آنجا میشناخت که پس از کلی گشتن، فهمیدیم تعطیل شده است. میخواست بهطرف بابلسر حرکت کند که جیغوداد من درآمد:
- از ۱۲ تا الان که ساعت ۲ شده، یعنی دو ساعت داریم دنبال رستوران میگردیم. یه لقمه غذا که ارزش این همه گشتن نداره. بذار من از روی گوگل مپ یه رستوران نزدیک پیدا کنم.
همین کار را کردم. یک رستوران کوچک و شیک با پیشخدمتهای خانم. قزلآلای شکم پر خوردم و همسرم جوجهکباب. ساعت چهار به اقامتگاه رسیدیم. جای تمیزی بود. منظره خوبی هم داشت. کولرگازی را روشن کردیم و هرکدام یکطرف خانه از خستگی غش کردیم. شش هفت ساعت در حال رانندگی بودیم. هفت بعدازظهر بیدار شدیم و کمی پیادهروی کردیم. اطراف اقامتگاه، شالیزار بود و هوا سرشار از عطر خوشبوی برنج دم شده شود. بابل رود نزدیک بود. دم غروب به رودخانه رسیدیم. تصویر آسمان آتشین روی آب افتاده بود... چه منظرهای... هوش از سر آدم میبرد.
وقتی به اقامتگاه برگشتیم، خیس عرق بودیم، ازبسکه هوا شرجی بود. شبی آرام گذراندیم. کتاب خواندیم و گاهی گپ زدیم. مثل همیشه آقای شوشو خوابید و من بیدار ماندم. دو صبح خوابم برد و پنج صبح بیدار شدم. هوا روشن شده بود و میتوانستم منظره زیبای روبرو را ببینم: تپههای پوشیده از درختان جنگلی، شالیزارها، آسمان نیمهروشن، مه رقیقی که منظره را پوشانده بود و آن را به رؤیا تبدیل کرده بود. آنقدر به منظره خیره ماندم که دوباره خوابم برد.
ده صبح جمعوجور کردیم و آن اقامتگاه دوستداشتنی را ترک کردیم. وقت ناهار، در جاده فیروزکوه بودیم و جای همگی خالی، ناردونی خوردیم. چقدر این غذا خوشمزه است.
سفر کوتاهی بود، ولی بسیار چسبید و ذهن من را آرام کرد. ممنونم این سفرنامه کوچولو را خواندید و برایتان سفرهای عالی آرزو میکنم.