ششم تیر- چهارشنبه
از اول تیر هر روز باران میبارد و هوا خنکی دلپذیری دارد. در ۵۶ سال عمری که از خدا گرفتم تابهحال چنین هوایی را در تابستان ایران تجربه نکرده بودم.
امروز را به خودم مرخصی دادهام. دیروز عید غدیر بود و تعطیلی. من روزهای سهشنبه در اینستاگرام پست و استوری نمیگذارم. به همین دلیل با فراغ بال قورمهسبزی را بار گذاشتم و مشغول آماده کردن خمیر نان بربری شدم. آقای شوشو همچنان رژیم کتوژنیک را ادامه میدهد. پسرمان هم با دیدن نتایج خوب رژیم کتوژنیک مشتاق شده و به گروه رژیم کتوژنیک پیوسته. آقای شوشو وقتی دید دارم نان میپزم، یادآوری کرد نان جو میخواهد. پس خمیر نان جو را هم گرفتم.
قورمهسبزی را با نان خوردیم. حیف قورمهسبزی خوشمزهام که بدون برنج خورده شد. تصمیم گرفتم منویی برای غذاهای گوشتی بسازم. حدود ۲۰ غذا به ذهنم رسید. ازجمله راگو و ژیگو و بیف بورگینیون که پختن آنها را بلد نیستم. آخ جون! قرار است آشپزی فرنگی یاد بگیرم. چه عالی!
بعد از نان بربری و نان جو قورمهسبزی، دلمه برگ مو پختم. این وسط یک مشتری برای دفترم پیدا شد که همراه همسرم به دفتر هم سر زدیم. بیستدقیقهای صبر کردیم و خبری از مشتری نشد. به املاکی تلفن کردم. گفت: همینالان کنسل کرد! خب! چرا خبر نمیدی؟! اللهاکبر از دست مردمان بیاهمیت به زمان سایرین.
مجبور شدم یک ساعت مشاوره داشته باشم. من روزهای تعطیل مشاوره ندارم، ولی اینیکی اورژانس بود. یک روز باید ماجراهای این دختر عزیزم را بنویسم. البته اول باید از او اجازه بگیرم.
خلاصه آنکه ۹ شب از خستگی تبدیل به فاطمه عره شدم و میخواستم پاچه شوهرم را بگیرم. گفتم باید باربیکیو را راه بیندازد و جوجه کباب و کباب چنجه و کتابترش را هم به فهرست غذاها اضافه کند و خودش آستین بالا بزند و کباب را آماده کند. تازگی من کباب را هم در ماهیتابه درست میکنم. نتیجه خوبی دارد، ولی حسابی خستهام میکند. باید یکساعتی سرپا باشم و سیخهای چوبی را اینطرف و آنطرف کنم.
خوشبختانه او هم مثل من به مدیریت خشم مجهز است. وقتی با بداخلاقی من روبرو شد، بغلم کرد، مرا بوسید. بعد یک کوه ظرف شست و باربیکو را تمیز کرد. سپس مرا جلوی تلویزیون نشاند تا سریال موردعلاقهام را ببینم.
گیس گلاب! میشه دیگه از این خریتها نکنی؟ روز تعطیل برای استراحت است، نه برای ۱۲ ساعت خرحمالی!
امروز اعتصاب کردم! البته آبگوشت سر اجاق است ولی خیال ندارم هیچ کار دیگری انجام بدهم.
این هفته حتماً وزنم اضافه شده. بستنی پالوده مخلوط خوردم، حلوا خوردم، عسل خوردم.... اعتراف میکنم من یک معتاد به شکر هستم!
۷ تیر – پنجشنبه
تمام دیروز خوابیدم. قبل از خوابیدن از آقای شوشو خواستم شیرینی خامهای و شکلات برایم بخرد. شب که از گرسنگی بیدار شدم، چهار پنجتا رولت خامهای خوردم و دوباره خوابیدم. چقدر به این استراحت احتیاج داشتم، ولی نمیدانم چرا به خوردن رولت خامهای نیاز پیدا کرده بودم. با خودم سر لج افتاده بودم یا به خاطر بالا بودن کورتیزول در خون بود؟ هفته قبل تقریباً هیچ روزی خانه نبودیم و این هفته انجام کارهای خانه و اجرای کمپین اینستاگرام حسابی خستهام کرده بود و تحتفشار بودم.
امروز فیله استریپس و ناگت مرغ پختم. خوشمزه شدند.
۸ تیر – جمعه
وقت میوههای خوشمزه تابستانی شده. باغدارها میوههای خوش آب و رنگ را کنار جاده با قیمت مناسب عرضه میکنند. صبح من و آقای شوشو زدیم به چاک جاده و با مقادیر عظیمی آلبالو و زردآلو و سیب گلاب به خانه برگشتیم.
همسرم با رژیم کتو ۸ کیلوگرم وزن کم کرده. شکمش تخت شده و قند خونش اصلاح. پسرم هم به رژیم پیوسته است. بالاجبار من هم به جرگه کتوژنیکی ها اضافه شدم. هفته قبل باکمال تعجب ۸۰۰ گرم وزن کم کردم. من یک ظرف بزرگ بستنی و پالوده و چند رولت خامهای خورده بودم. پس چرا وزنم کم شد؟ آیا نخوردن برنج اینهمه تأثیر دارد؟ به هزار زور و زحمت جلوی اشتهایم را میگرفتم و خودم را از بستنی محروم میکردم و وزنم یک گرم هم کم نمیشد. این هفته فقط برنج را حذف کردم، ولی ویار شیرینی خامهای پیدا کردم و بدون رودربایستی سه چهار رولت خامهای را بلعیدم. عجبا!
۹ تیر – شنبه
هفته پیش که مجبور شدم پختن برنج را کنار بگذارم، مانده بودم چه بپزم که به مذاقم خوش باشد؟ همسرم گفت: قورمهسبزی بپز!
- قورمهسبزی بدون پلو؟!
- آره! خوشمزه میشه. گوشت رو بیشتر بریز که فقط گوشت بخوریم.
تعریف از خودم نباشد، قورمهسبزی و فسنجان من به خوشمزگی معروف هستند. قورمهسبزی پختم، مثل ماه! عطرش آدم را مست میکرد، ولی قورمهسبزی بدون پلو، مفت گران است. به همین دلیل تصمیم گرفتم منوی غذاییمان را تغییر بدهم و فقط غذاهایی را بپزم که با گوشت، مرغ یا ماهی درست میشوند و نیازی به پلو ندارد. به کمک آقای شوشو یک فهرست ۲۰ تایی نوشتم. بسیاری از این غذاها را بلد نیستم بپزم و بعضی را در عمرم نخوردهام. مثلاً «بیف بورگینون»
چند سال پیش فیلم جولی و جولیا را معرفی کردم. وقتی جولیا چایلد کتاب آشپزی فرانسوی را به ناشر داد، ادیتور تصمیم گرفت یکی از رسپی ها را امتحان کند. چی پخت؟ بیف بورگینون! در اینترنت رسپی اصل جولیا چایلد را پیدا کردم. در اقلام مواد لازم، بیکن و شراب و هویج وجود داشت. بیخیال بیکن و شراب شدم. بهجای هویج، کدوسبز ریختم. پختن آن سه چهارساعتی طول کشید. نمیدانم بیف بورگینون شد یا نه، ولی خوشمزه بود.
۱۰ تیر – یکشنبه
آقای شوشو وقت دندانپزشکی داشت. قرار بود با ماشین دنبالش بروم و او را از داروخانه بردارم و ببرم مطب دندانپزشک. پشت ماشین نشستم و استارت زدم، روشن نشد. این دومین بار است که ماشین روشن نمیشود. با تاکسی خود را به داروخانه رساندم. بعد دوتایی ماشین گرفتیم و راهی دندانپزشکی شدیم. نمیدانم داشتیم درباره چه حرف میزدیم و ریزریز میخندیدیم که راننده تاکسی با حسرت و آه گفت:
- آقا! خوش به حال تون! چه خانم خندهرویی دارین! خوش به حالتون که با هم میگین و میخندین. من از صبح تا شب تو خیابون دنبال یه لقمه نون میدوم. وقتی لهولورده میرسم خونه، خانمم تحویلم نمی گیره و یه جوری اخم کرده که انگار دشمنش اومده خونه.
خواستم بگویم: چی کارش کردی؟ زنت بیخودی که باهات سر لج نیست.
خوشبختانه توانستم زبانم را گاز بگیرم و سکوت پیشه کنم. پیش خودمان باشد، ولی از تعریف او حسابی سرکیف شدم.
۱۱ تیر – دوشنبه
برای تولد مادر همسرم، کیک زردآلو پختم. آخر پخت گریل را روشن کردم و برای دو دقیقه از اجاقگاز فاصله گرفتم. کیک سوخت که سوخت. فکر میکنید از رو رفتم؟ خیر! یکبار دیگر پختم. این بار از کنار اجاقگاز تکان نخوردم. شف طیبه یک جمله خفن دارد. میگوید: «از کیک تون مثل یه نوزاد مراقبت کنین. از کنارش تکون نخورین!» والله راست میگه!
۱۵ تیر – جمعه
دخترعموهایم دوقلو هستند. همسنوسال خواهرم. یعنی ده سالی کوچکتر از من. دخترعموها و خواهرکم را دعوت کردم. خوش گذشت. چند ماه جزیره هرمز بودند. کلی ماجرا برای گفتن داشتند. از هرمز گفتند. از سفرشان به نپال گفتند. خاطرات قدیمی را بازگو کردیم و کلی خندیدیم. دخترهای عمو محمود هستند. خدا رحمتش کنه... غمش از سینهام جدا نمیشه.
۱۹ تیر- سهشنبه
راهی سوادکوه شدیم. یک سفر کوتاه یکروزه. ماجرا را اینجا نوشتم.
۲۴ تیر- یکشنبه
بااینکه مدت مسافرت کوتاه بود، ولی اثر آرامشبخش آن روی من عالی است. انگار فنرهای تحتفشار مغزم باز شده.
۲۵ تیر- دوشنبه
آبگوشت بار گذاشتم. پدر و مادر و خواهرم آمدند. برای شام، پیتزا درست کردم. روز خوبی بود.
۲۹ تیر – جمعه
آقای شوشو روی تیم انگلیس شرط بسته بود و به من باخت. فینال جام ملتهای اروپا را میگویم. قرار شد مرا بهصرف ناردونی دعوت کند. امروز سهتایی راهی شدیم تا ناردونی بخوریم. جای شما خالی.
هفته پیش یک جعبه گیلاس و یک جعبه آلبالو و یک جعبه زردآلو خریدیم. ظرف این یک هفته دوتایی تمام میوهها را خوردیم. هر شب دلدرد و دلپیچه داشتیم. من در حالیکه شکمم را چسبیده بودم، میدویدم طرف توالت. وقتی از توالت بیرون میآمدم، یک مشت دیگر گیلاس میخوردم. دو تا بچه دله شکمو که خودشان را با میوههای تابستانی خفه کردند!
گیلاس دماوند، مثل یاقوت درخشان و سرخ است. یکبار که مزهشان را بچشید، همیشه به خاطر خواهید داشت. گیلاس مشهد، سیاه است و بشدت شیرین. بافتش نرم است. انگار پخته شده. دل آدم را میزند. مثل کمپوت گیلاس است، ولی گیلاس دماوند سرخ است. گوشت سفتی دارد و ترش و شیرین است. اگر یک کیلو هم بخوری، دلت را نمیزند. من گیلاس میخام!...
راستی رژیم کتو دارد جواب میدهد. تا حالا سه کیلو وزن کم کردهام. همسرم ۸ کیلو، پسرم هم ۸ کیلو. من بهاندازه آن دو رعایت نمیکنم. برای مثال همین امروز یک ظرف پر از بستنی میوهای خوردم، پنج اسکوپ!
۳۰ تیر – شنبه
تمام شد! دفترم را اجاره دادم... انگار تکهای از گوشت تنم را با قیچی بریدهام... قلبم خونچکان است... به دیوارهای سفید تازه رنگ شده و منظره زیبای باغ از پنجرهها که فکر میکنم، بغض گلویم را میفشرد. دفتر چهار سال اخیر خالی مانده. هفتهای یکبار به بهانه آب دادن گلدان به آنجا سر میزدم و دلم نمیآمد اجارهاش بدهم. خالی نگهداشتن دفتر منطقی نبود، ولی دل من منطق سرش نمیشود.
آه و ناله را کنار بگذار گیس گلاب! انشاالله برای مستأجرم برکت داشته باشد و پول فراوان به سویش سرازیر شود. الهی آمین!