جمعه شش مهر
مادر یکی از دوستان فوت کرده است. من و همسرم برای شرکت در مراسم ختم، به تهران رفتیم. مسجد الغدیر. بعدازآن برای خرید تعدادی وسایل تحریر و گوشت و مرغ به چند جای دیگر سر زدیم. برای شرکت در ختم، بلوز و دامن و مانتو و کفش پاشنهبلند پوشیدم. یک جفت جوراب نخی و کفش ورزشی همراهم بردم تا برای مغازهها با کفش پاشنهبلند تلوتلو نخورم.
سهشنبه ده مهر
روزهای سرد و بارانی شروع شده. ما هنوز شوفاژ را روشن نکردهایم، ولی پتوهای ضخیمتر را از بالای کمد پایین آوردهایم. من و آقای شوشو هرکدام سه پتو در ضخامتهای متفاوت داریم بعلاوه نفری یک شمد نخی. با عوض شدن فصلها، پتوهایمان را تغییر میدهیم.
ساعت ده صبح است. پشت میزتحریرم و جلوی لپ تابم نشستهام. ماشین لباسشویی کار میکند و سروصدای موتورش، سکوت خانه را میشکند. یک صفحه ورد باز کردهام و به آن زل زدهام تا چیزی برای نوشتن به ذهنم بیاید. حسن نصرالله، رهبر حزبالله لبنان کشته شده است و مردم نگران شروع جنگ بین ایران و اسرائیل هستند. من هم نگرانم؟ نه! نمیدانم چرا نمیتوانم در اضطراب جمعی مردم سهیم شوم. خیلی شجاع هستم یا خیلی بیخیال یا خیلی معنوی و وارسته؟ معنوی هستم، ولی وارسته خیر! بیشتر اوقات مطمئنم در این دنیا تنهای تنهایم. خودم هستم علیه همه پستی بلندیهای زندگی و این مرا نمیترساند.
یادتان هست دنبال تیشرت آستینبلند بودم و از روی اجبار سه تیشرت خریدم؟ یکیشان که به لعنت خدا نمیارزید. دومی خوب بود. سومی را هنوز نپوشیدهام. روز جمعه تصادفی از جلوی فروشگاه تعطیلات رد شدیم و من توانستم دو تیشرت آستینبلند مطابق سلیقهام بخرم. برند تعطیلات یک برند ایرانی است و کیفیت بسیار خوبی دارد. الان یکیشان را پوشیدهام. بلوز سبز با شلوار آبی که از قبل داشتم. هنوز بیگودی به سرم است. خب...
ساعت ده نوشتن را شروع کردم و الان ده و نیم است. نیم ساعت وقت برای نوشتم سه پاراگراف صرف کردم. دلم میخواهد بازهم رمان بنویسم. رمان اولم را خودم منتشر کردم. رمان دومم را نسل نواندیش منتشر کرد. رمان سومم هنوز منتشر نشده است. ایدهای برای رمان چهارم ندارم، ولی غرق شدن در نوشتن، بسیار شیرین است. کاش دوباره شروع کنم. اول باید کاراکتر اصلی را پیدا کنم. باز هم یک پزشک جوان؟ یک دختر معمولی؟ با آرزوها و خواستههای معمولی؟ راستش دل میخواهد این بار کاراکتر اصلی کمی زرقوبرق داشته باشد، یک عیب خیلی بزرگ یا یک برتری واضح. الهه الهام! به من سر بزن! باشه؟
یاد کریس بتی افتادم که میگوید: من منتظر الهه الهام در خانه نمینشینم. میروم دنبالش میگردم و گیسش را میگیرم و کشانکشان به خانه میآورم! شاید من هم باید چنین کنم.
چهارشنبه یازدهم مهر
دیروز نوشتم در اضطراب عمومی مشارکت ندارم، دنیا فوری تو کاسهام گذاشت! ایران ۲۰۰ موشک به سوی اسرائیل پرتاب کرد. وقتی همسرم این خبر را گفت، یکساعتی بود که داشتم ویدئوهای متعدد پختن زرشکپلو و مرغ را تماشا میکردم و آب دهان قورت میدادم. وقتی خبر را شنیدم، لحظهای نفسم بند آمد و در دلم شیون کردم: هرچی که با جون کندن ساختیم، به باد فنا میره... بعدی نفس عمیقی کشیدم تا تنگی نفسم برطرف بشه و دوباره سرگرم دیدن مراحل پخت مرغ مجلسی شدم.
هشت سال جنگ با عراق را با تکتک سلولهای بدنم تجربه کردهام. اگر جنگ با اسرائیل سر بگیرد، بسی هولناکتر از جنگ با عراق خواهد بود. ده بیستتا جای کلیدی تخریب شود، مثل نیروگاههای برق و چاههای نفت و پالایشگاهها، به دوران عصر حجر برمیگردیم. خون ما که از خون مردم غزه رنگینتر نیست. ظرف یک ماه اخیر، حملات اسرائیل یکمیلیون آدم را آواره کرده است. از دست ما مردم عادی کاری برنمیآید، غیر از داشتن امید برای ادامه صلح...
پنجشنبه ۱۲ مهر
با زنگ تلفن مادرم بیدار شدیم. خبر داد هفته دیگر عازم حج است. او و پدرم دیروز ثبتنام کردند. پس از ثبتنام پدرم گفته توانایی شرکت در مراسم حج را ندارد. مادرم پیشنهاد داد من و همسرم همراه او عازم مکه و مدینه شویم. نه اینکه ما را مهمان کندها. ما هم فیش حج داریم. خودمان خرج خودمان را بدهیم، ولی مادرم را همراهی کنیم. ما حسابوکتاب کوتاهی کردیم و نمیتوانیم ظرف یک هفته برنامههای مالی و کاریمان را جفتوجور کنیم.
پدرم میخواست یکتکه زمین را بفروشد و پولش را بین ما سه فرزندش به شکل مساوی تقسیم کند. وعده بسیار خوبی بود و بعضی نگرانیهای مالی ما را برطرف میکرد. من یک سال اخیر در حال مشتری یابی هستم. پس از یک سال یک مشتری مناسب پیدا کردم و قرار بود ۹ مهر معامله سر بگیرد که حسن نصرالله را کشتند. خریدار ترسید و پس رفت. من نفهمیدم ارتباط خرید زمین با کشته شدن رهبر حزبالله لبنان چیست، ولی حیف و صد حیف که یک سال تلاشم حرام شد. کاش فقط همین خسارت باشد.
ظهر همراه آقای شوشو عازم تهران شدم. اول رفتیم جمهوری زیر پل حافظ. یک دوربین فیلمبرداری سونی داشتم. برای تولید محتوا خریده بودم، ولی زیاد استفاده نکردم، چون دوربین موبایلها پیشرفته شد و تولید محتوا با موبایل ساده و باکیفیت است. دوربین را به اولین مغازه و با اولین پیشنهاد پنج میلیون تومان فروختم. بعد رفتیم مرکز خرید چهارسو. هولدر گردنی موبایل و هولدر رومیزی خریدیم. هولدر گردنی اختراع جالبی است. هولدر را دور گردنت میاندازی و دراز میکشی. بدون بکار گرفتن دستها میتوانی ساعتها موبایل را تماشا کنی. فیلم ببینی یا کتاب بخوانی. برای ناهار ساندویچ مغز و ساندویچ زبان خوردیم. بسیار خوشمزه بود. بهویژه جعفری و پیاز خردشده داخل ساندویچ محشر بود. سری به منوچهری زدیم و من کیت رنگ موی لورآل دیدم. فوری خریدم.
جمعه ۱۳ مهر
صبح برای پیادهروی به دماوند رفتیم. یک روز زیبای پاییزی با هوای خوش و بوی گردوی تازه در فضا. گردوها رسیده و زمان گردو چینی است. لابهلای علفها دو سه تا گردوی تازه پیدا کردیم. با سنگ شکستیم و گردوی تازه را نوبر کردیم. وقتی ما بچه بودیم، حدود ۵۰ سال پیش، زمان گردو چینی، یکی با چوب بلند بالای درخت گردو میرفت و گردوها را میزد تا به زمین بریزند. سپس ما گردوها را از روی زمین جمع میکردیم. دو بار جستجو میکردیم. بار سوم نوبت کم بضاعتها بود، آنها که زمین و درخت گردو نداشتند. ما کنار میرفتیم و میگذاشتیم آنها لابلای علفها را بگردند و بهاصطلاح «سی چینک» کنند. سی چینک که جستجوی گردو برای بار سوم. نمیدانم هنوز چنین رسمی در دماوند برقرار است یا خیر.
بعدازظهر به کمک همسرم، موهایم را رنگ کردم. ریشه موها ۳ سانتیمتری بلند شده بود. تضاد بدی بین ریشه قهوهای و ساقههای بلوند درست شده بود. بعلاوه رنگ بلوند به زردی میزد و دوست نداشتم. آقای شوشو ریشه مو در بخش پشتی سر را رنگ زد. مو بخش جلویی را. پانزده دقیقه طول کشید. کلاه پلاستیکی به سرم کشیدم و ۲۰ دقیقه صبر کردم. بعد ساقههای مو را رنگ کردم و ده دقیقه مکث دادم. موها را آبکشی کردم و با شامپو و نرمکننده داخل جعبه کیت رنگ مو، موها را شستم و تقویت کردم. بعد موهایم را با بیگودی پیچیدم و خوابیدم.
شنبه ۱۴ مهر
صبح بیگودیها را باز کردم. رنگ موها خوب شد. ریشهها هم تقریباً رنگ گرفتند. موهایم بلوند تیره شده است. قشنگ است. خدا پدر و مادرشان را بیامرزد که کیت رنگ مو را اختراع کردند. لورال کیت بیرنگ کردن مو در خانه هم دارد. فکر نکنم اینیکی را بتوانم در ایران پیدا کنم. خوش به حال دوستانی که به همه محصولات لورآل بهسادگی دسترسی دارند...
یکشنبه ۱۵ مهر
زنان ۲۹-۲۱ ساله هر سه سال و زنان ۶۵-۳۰ ساله هر پنج سال باید پاپ اسمیر انجام بدهند تا ازنظر کانسر دهانه رحم بررسی شوند. انجام معاینه زنان و پاپ اسمیر برای من بسیار ناخوشایند است. بعضی متخصصان زنان هم چنان با خشونت معاینه میکنند که انگار دشمن خونی ایشان هستید! امسال به خودم گفتم: ماموگرافی هم دردناک است، ولی تو سالی یکبار این درد را تحمل میکنی. حالا هر پنج سال یکبار، معاینه ناراحتکننده زنان را بپذیر. امروز به متخصص زنان مراجعه کردم. خانم دکتر نازنین بسیار با ملایمت معاینه کرد، ولی تمام مسیر بازگشت به خانه، تپش قلب داشتم و سرم گیج میرفت. انگار که مورد تجاوز قرار گرفته باشم.
دوشنبه ۱۶ مهر
من و همسرم رفتیم مطب دندانپزشک. این دکتر عزیزمان، ید طولایی در بدقولی و دیر آمدن دارد. ۱۵ دقیقه منتظر شدیم و دکتر نیامد. ما مطب را ترک کردیم. بدون حرصوجوش خوردن. هفته پیش پسرم دو ساعت و نیم منتظر دکتر نشسته بود.
چهارشنبه ۱۸ مهر
امروز چه روز خوبی بود. بعد از مدتها وقتم را کاملاً خالی کردم تا آشپزی کنم.
اول نان تست با آرد کامل پختم. شب قبل خمیر را گرفته و داخل یخچال گذاشتم. صبح خمیر را دو ساعتی بیرون گذاشتم و بعد چانه کردم و بقیه قضایا.
بعد پای سیب پختم. اولین باری که پای سیب پختم پنجم تیر ۱۳۹۸ بود. بیش از پنج سال پیش... این بار بهراحتی کراست را باز کردم. قبلاً برای وردنه کشیدن خمیر چقدر جان میکندم. یک تخممرغ شکستم و کمی با چنگال زدم. با برس تخممرغ را به روی کراست پای مالیدم و کمی شکر پاشیدم. پختن پای کمتر از یک ساعت طول کشیدم. یک ساعت هم صبر کردم تا خنک شود و سپس برش زدم. چه طعمی... چه عطری... ترش و شیرین و دارچینی. راهنمای پختن پای قبلاً در وبسایت نوشتهام.
برای حسن ختام امروز، آرد نول و آرد کامل و آب و مخمر و نمک را با هم مخلوط کردم و برای دو عدد نان همبرگری، خمیر گرفتم. خمیر را داخل یخچال گذاشتم تا صبح بهآرامی تخمیر شود.
چه روز خوشی بود...
پنجشنبه ۱۹ مهر
تا شش صبح کتاب خواندم. بعد تا یازده صبح خوابیدم!
شنبه ۲۱ مهر
دیروز چقدر خوش گذشت. خانه دوستانمان دعوت بودیم. سی سال پیش دو تا از دوستان من با هم ازدواج کردند. سی سال پیش، من واسطه آشنایی این دو نفر بودم. خدای من! سی سال گذشته... دیشب حمام کردم و موهایم را بیگودی پیچیدم. صبح بیگودیها را باز کردم و از دیدن پیج و تاب زیبای موهایم لذت بردم. گویا در ۵۷-۵۶ سالگی بالاخره یاد گرفتم چطور موهایم را مرتب کنم. پیراهن قرمزی پوشیدم و از اینکه کمرم باریک شده و بهراحتی در پیراهن جا میشوم، بسی خوشحال شدم. البته گن ساعت شنی پوشیدم. به نظرم گن، هیکل را خوب نشان میدهد. هرچند که تحملش بسیار سخت است.
یازده صبح به سمت مهرشهر کرج راه افتادیم و ۱۲:۳۰ رسیدیم. غیر از ما، سه زوج دیگر هم دعوت بودند. گفتیم و خندیدیم و بسیار خوش گذشت. از زمان کرونا تابهحال، مهمانی نرفته بودیم. ساعت سه از دوستان خداحافظی کردیم. مقداری خرید برای مادرهمسرم انجام دادیم و به خانه او رفتیم. یکساعتی پیش او نشستیم. مسیر برگشت به خانه، سه ساعت طول کشید. لهولورده به خانه رسیدیم. خسته شدیم، ولی ارزشش را داشت.
دوشنبه ۲۳ مهر
تا شش صبح خوابم نبرد. راستش شش صبح هم خوابم نمیآمد. بهزور خودم را خواباندم. چرا خوابم نمیبرد؟ پاهایم از مچ پا به پایین، گزگز میکرد. انگشتان و کف پاهایم چنان بیحس بودند که انگار از سرما یخ زدهاند. یکی دو ماهی است که دچار این عارضه شدهام، ولی دیشب عذاب و اذیتش بهحداعلا رسید.
بعدازظهر من و آقای شوشو یک املاکی جدید را به سر زمین بردیم. هنوز امیدم را از دست ندادهام. امیدوارم این تکه زمین به فروش برسد و گرهای از کارمان باز کند. موقع برگشتن از دماوند میوه خریدیم: سیب و خرمالو و نارنگی. میوهها را صندوقی میفروشند و ارزانتر از میوهفروشی. کیفیتش هم عالی است.
چهارشنبه ۲۵ مهر
بالاخره واکسن آنفولانزا زدم. بهترین زمان تزریق واکسن آنفولانزا، دو هفته آخر شهریور است. یعنی قبل از اینکه باد پاییزی، آدمها را مثل برگهای خزانزده به زمین بیماری بریزد، ولی من آن موقع بیمار بودم. بعد که بهبود پیدا کردم، مرتب کار پیش میآمد. امروز مثل بچه آدم کارهایم را کنار گذاشتم و خودم را در اولویت قرار دادم. هر چه اصرار کردم آقای شوشو واکسن نزد. در حالیکه او در معرض بیماریهای ویروسی است و معمولاً اول او بیمار میشود و بعد به من سرایت میکند، البته غیر از امسال.
وقت کمی برای انجام کارهای روزانهام دارم. قبلاً هفت صبح بیدار میشدم. همسرم اعتراض کرد که نمیگذاری من بخوابم. حالا صبر میکنم او خانه را ترک کند، حوالی نه صبح و بعد از جایم بلند میشوم. همسرم ساعت یک و نیم به خانه برمیگردد. یعنی هرروز فقط سه ساعت و نیم وقت دارم که کارهایم را انجام بدهم. کارهای روزانه من شامل نوشتن مقالات وبسایت، تهیه پست و استوری اینستاگرام، نظافت خانه و آشپزی است. این سه ساعت ونیم در حال بدو بدو هستم. بعد از ناهار، خوابم میگیرد و دوست دارم جلوی تلویزیون چرت بزنم. ساعت ۴ چای میخوریم و ساعت ۵ بهقصد پیادهروی از خانه خارج میشویم. بقیه بعدازظهر را حرف میزنیم یا فیلم تماشا میکنیم. آخر شب و قبل از خواب مطالعه میکنیم. زندگی تنبلانه و لذتبخشی است، ولی آن چند ساعت صبح و انجام فشرده کارها اذیتم میکند. هنوز راهحلی برایش پیدا نکردهام.
پنجشنبه ۲۶ مهر
من و همسرم سالی یکبار چشمها و عینکهایمان را مورد معاینه قرار میدهیم. امروز راهی کلینک شدم. زودتر رفتم تا نوبت بگیرم، ولی پذیرش گفت امروز دکتر ندارند! دماغسوخته برگشتم. به آقای شوشو خبر دادم که نیاید و در داروخانه بماند. سر راه برگشتن به خانه چند تا خرید کوچک داشتم که انجام دادم: ناخنگیر، چسب نواری شفاف، تخممرغ و بیسکوییت رژیمی.
پیادهروی مرا بشدت خسته کرد. نمیدانم چرا. یکساعتی روی مبل ولو شدم و استوری ها را آماده کردم. بعد برخاستم و آشپزخانه را مرتب کردم و برای ناهار سوسیس تخممرغ درست کردم.
یکشنبه ۲۹ مهر
داریم سریال Trying را میبینیم. زنوشوهری که بچهدار نمیشوند، تصمیم میگیرند یک فرزندخوانده بگیرند و با چالشهایی روبرو میشوند که هیچ انتظار نداشتند. یک سریال خوشساخت انگلیسی. شیرین و ملایم.
داشتیم سریال را میدیدیم و هنرپیشهها مرتب بستنی میخوردند. من داشتم غرغر میکردم که «اینا چقدر بستنی می خورن!» که آقای شوشو گفت:
- پاشو بریم برات بستنی بگیرم!
- الان؟ هوا تاریک شده!
- خب ... تاریک شده باشه!
- میخام برم کافیشاپ. همونجا بشینم و بستنی بخورم.
- باشه! بزن بریم.!
در میان تعجب زیاد من، او بهسرعت لباس عوض کرد و منتظر من شد. من هم مانتو روسری کردم و پیاده راه افتادیم. رودهن تعداد زیادی کافیشاپ دارد. من مشتری یکی از آنها هستم: «شاد» محیط خوبی دارد و خوراکیهایش قابلقبول هستند. سه اسکوپ بستنی گرفتم: شاتوت و انبه و کارامل. هیچکدام خیلی خوشمزه نبودند. بیخودی اینهمه شکر داخل شکمم ریختم. کاش فالوده و بستنی سنتی میخوردم. از مزه بستنی بگذریم، این کار همسرم، خیلی خوشحالم کرد. دلم را گرم کرد. خدایا خیلی دیر یار و دلدارم را رساندی، ولی دستت درد نکنه! خوب یاری برام فرستادی. مرسی!