سهشنبه اول آبان
بازهم ختم... این بار یک دوست خانوادگی که بر اثر سرطان پستان فوت کرده است. نیکو ... چقدر دوستش داشتم. یک زن مهربان و قوی... خدا سومین ختم را به خیر کند... سرطان پستان که همه بدنش رو گرفته بود.
صبح که از خواب بیدار شدم گردن و تمام تخته پشتم گرفته و بشدت دردناک است. معمولاً وقتی حرصوجوش میخورم، گردنم میگیرد، ولی حرصوجوش و نگرانی نداشتم. هیچوقت به این شدت قولنج نمیشدم. نمیدانم چه شده.
ختم ساعت ۴ بعدازظهر تا ۶ بود. همسرم برای ناهار به خانه آمد. ناهار را خوردیم و ساعت ۱۵:۳۰ حرکت کردیم. ساعت ۱۷ رسیدیم. یک ساعت و نیم طول کشید. ختم در یک تالار زیبا برگزار شده بود. همهجا با گلهای سفید و گرانقیمت تزئین شده بود. میوههای فصل و آبمیوه فت و فراوان بود. گروه موسیقی با تار و دف و کمانچه مینواختند و آقایی با صدای خوش میخواند:
جای آن دارد که چندی هم؛ ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را، گواه این دل شیدا بگیرم…
موبهمو دارم سخنها؛ نکتهها از انجمنها
بشنو ای سنگ بیابان؛ بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون؛ با شما دمسازم اکنون…
بهزحمت بغضم را قورت دادم. تزئینات سالن مثل سالن عروسی بود... شاید راحت شدن از آنهمه درد و زجر را باید جشن گرفت... نمیدانم... زن نازنینی بود و من هنوز رفتن او را باور نکردهام.
چهارشنبه دوم آبان
از دیروز بهتر هستم، ولی همچنان سمت چپ گردنم گرفته است. من و آقای شوشو به دندانپزشکی رفتیم. بالاخره کار دندانهای او تمام شد، ولی مال من ادامه دارد.
پنجشنبه سوم آبان
تعریف انار و جشنواره انار یکی از روستاهای فیروزکوه را شنیدیم و تصمیم گرفتیم ببینیم جشنواره انار چیست؟ ناهار را در رستوران خوردیم. آقای شوشو کبابکوبیده خورد و من چلوکباب کوبیده. پس از ۴ ماه پلو خوردم. خیلی چسبید. بعد ۹۰ دقیقه در جاده باریک و پرپیچوخم کوهستانی رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به روستایی پر از جعبه انار رسیدیم. خبری از جشن و جشنواره نبود. رب انار و آب انار هم نبود. انارها را بر اساس اندازه طبقهبندی کرده بودند از ۶۰ هزار تومان تا ۱۲۰ هزار تومان. یک جعبه انار خریدیم به بهای کیلویی ۸۰ هزار تومان. خانه که آمدیم متوجه شدیم انارهای ریزودرشت را درهم در کیسه ریختند و به دستمان دادند. در دماوند همان انار البته با اندازه یکدست کیلویی ۴۰ هزارتویمان بود! قسمت شیرین این سیر و سیاحت، گردش در باغ انار بود و عکسهای زیبایی که در کنار ناربن گرفتیم.
سینه مرغ خریدیم و دادیم جوجهکبابی تکهتکه کردند. در خانه اول مرغ را شستم و داخل آبکش ریختم. نصف قاشق چایخوری زعفران سابیده را داخل لیوان ریختم و یک قطعه یخ روی آن انداختم تا سریع رنگ باز کند. بعد آبجوش اضافه کردم. مرغ را داخل کاسه بزرگی ریختم و زعفران دم کشیده را روی قطعات مرغ ریختم و خوب مخلوط کردم. گذاشتم یکساعتی بماند تا رنگ بگیرد. آقای شوشو پیاز و فلفل دلمه خرد کرد. ماست و آبلیمو و پیاز و فلفل دلمه و نمک و فلفل سیاه را به مرغ اضافه کردم و مخلوط کردم. روی کاسه، سلفون کشیدم و داخل یخچال گذاشتم. برای ناهار فردا بهخوبی مزه خواهد گرفت.
جمعه چهار آبان
خانه بودیم. گردگیری کردم، تی کشیدم، توالت را شستم. فقط جارو کشیدن ماند که شنبه انجام خواهم داد. ناهار جوجهکباب داشتیم، مهمان آقای شوشو. دیشب هر دو بسیار خسته بودیم و جان کندیم تا توانستیم قطعات مرغ را مزه دار(مرینت) کنیم، ولی ارزشش را داشت.
یادم رفت بنویسم که یک عروسک ساز نازنین به نام خانم صحرا آزات، ساکن زاهدان سیستان بلوچستان، عروسک گیس گلابتون را ساخته و همراه هری پاتر و جغدش و جاسوئیچی هری پاتر برایم فرستاده است. خیلی زیباست. گیس گلابتون لباس بلوچی به تن دارد با همه جزئیات و حتی گردنبند طلایی، با موهای سفید پنبهای. بهجای چشم و ابرو، یک آینه به شکل خورشید روی صورتش هست. خیلی قشنگ است... خیلی خیلی خیلی قشنگ است... کاش میشد به شکلی جبران کنم. نمیدانم اینهمه خلاقیت و زحمت دستوپنجه را چطور میتوان جبران کرد.
شنبه ۵ آبان
همسرم شرکت واردات و صادرات دارد. او مدیرعامل است و بنده رئیس هیئتمدیره. هیئتمدیره هم مشتمل است بر من و پسرمان! امروز برای اولین بار در عمرم در یک جلسه بازرگانی بهمنظور عقد قرارداد شرکت کردم. یک ساعت و نیم راندیم تا به شرکت مربوطه رسیدیم. عجب ساختمان شیکی بود. چه لابی خفنی داشت. یک ساعت مذاکره کردیم. دو ساعت و نیم راندیم تا به خانه رسیدیم. پنج ساعت... از خستگی ولو شدیم روی مبلها. من همت کردم و دو عدد انار نوش جان کردم.
تازه فهمیدم که دیشب ۱۴۰ هواپیمای اسرائیلی به چند مرکز نظامی در تهران، خوزستان و ایلام حمله کرده، چهار تن از نظامیان ایران کشته شدهاند. خوشحالم که نفهمیدم موردحمله قرار گرفتیم. ترجیح میدهم بیخبر زیر آوار ناشی از بمب بمیرم تا دوباره صدای آژیر قرمز را بشنوم...
یکشنبه ۶ آبان
چه روز شلوغپلوغی داشتم. صبح رفتم آزمایشگاه و خون دادم. برگشتنی چند تا خرید کوچک انجام دادم. در خانه، جمعوجورها را انجام دادم و غذا کبابدیگی پختم. کیک شکلاتی پختم و با کرم پنیری شکلاتی تزئین کردم و روی آن ترافل رنگی پاشیدم. مشاوره هم داشتم. همراه آقای شوشو به خانه باغ والدینم رفتم. کیک را برای آنها پخته بودم. چای و کیک خوردیم و گپ زدیم. مامان تازه از حج عمره برگشته و از سفرش گفت. سوغاتیهای ما را هم داد و به خانه برگشتیم. الان لهولورده نشستم پای کامپیوتر. برنامه فردا را بنویسم و بعد بروم سراغ شستن ظرفهای مربوط به کیک.
سهشنبه ۸ آبان
امروز بهاندازه یک هنرپیشه هالیوودی از خودم ویدئو گرفتم! از ۹ صبح تا یک بعدازظهر مشغول ضبط و ویرایش ویدئوها بودم. بعد پسرم دنبالم آمد و رفتیم آقای شوشو را از داروخانه برداشتیم و بهسوی طباخی حرکت کردیم تا «کلبچ» به بدن بزنیم. طباخیهای زیادی در بومهن و رودهن است. یکیشان خیلی خوب و تمیز است، ولی متأسفانه غذایش زود تمام میشود. مجبور شدیم مرغ سوخاری بخوریم که خوشبختانه خوشمزه و تازه بود.
فروشگاه شهروند در رودهن افتتاح شده است. سری به آن زدیم و خرید کردیم. فروشگاه کوچکی است. انتظار ما را از شهروند برآورده نمیکند.
پنجشنبه ۱۰ آبان
بهقصد خوردن جگر، راهی آبعلی شدیم. دیشب تا صبح به جگر کباب شده و نان داغ و دوغ آبعلی فکر کردم و آب دهان قورت دادم. قبل از رسیدن به پیست آبعلی، کنار یک رستوران شیک پارک کردیم و داخل رفتیم. فضای زیبایی داشت و موسیقی ملایمی پخش میشد. (از قصد نام رستوران را ننوشتم تا تبلیغ یا ضد تبلیغ نشود) آقای شوشو جوجهکباب خورد و من آبگوشت. غذا خوشمزه بود، ولی از وقتی به خانه برگشتیم، شکم همسرم پیچ میخورد و گلاب به رویتان، اسهال گرفته است. شاید سالاد مانده و آلوده بود. نمیدانم. من سالاد نخوردم. آلان شش بعدازظهر است و شوهرک طفلکم، بیحال در تختخواب دراز کشیده.
امروز مصادف با هالوین است. من تابهحال در مراسم هالوین شرکت نکردم. کاش دستکم یکبار فرصت شرکت در هالوین را پیدا کنم. به نظرم مراسم جالبی است. یک عکس هالوینی پیدا کردم و کله خودم را روی عکس چسباندم و تبدیل شدم به یک جادوگر خفن. عکس را استوری کردم.
جمعه ۱۱ آبان
چند روز اخیر هوس کلهپاچه کردیم. سهشنبه در بومهن نتوانستیم کلهپاچه پیدا کنیم. امروز راهی تهران شدیم. طباخی همیشگی. دو بعدازظهر رسیدیم و گفتند: خیلی دیر آمدید. گوشت و زبان تمام شده. فقط «معجون» داریم. معجون چیه؟ همه چی را با هم میکس میکنند. نفری یک سینی گرفتیم. چشمتان روز بد نبیند که یک سینی حاوی مایع غلیظی شبیه به استفراغ جلویمان گذاشتند. من بهزحمت چند لقمه خوردم و کنار کشیدم. گرسنه از طباخی بیرون زدیم. وارد اولین شیرینی فروشی شده، نیم کیلو نان خامهای خریدیم و همانجا داخل ماشین کلکش را کندیم.
روی وزن ۷۰ استاپ کردهام و میدانم چرا. برای ناهار پروتئین میخورم، ولی برای عصرانه و شام، یک بشقاب میوه نوش جان میکنم. دارد حالم از گوشت به هم میخورد...
سهشنبه ۱۵ آبان
امروز جشن میانه پاییز است و روز انتخابات ریاست جمهوری آمریکا. مبارزه بین دونالد ترامپ و کامالا هریس.
همه کارها را کنار گذاشتم، حتی غذا نپختم و فقط فیلمبرداری کردم. پنج ویدیو ساختم. ویدیوهای یک تا سهدقیقهای. یعنی جمعاً ده دقیقه هم فیلم نساختم، ولی ماشاالله تمام روزم صرف فیلمبرداری و ویرایش شد.
بعدازظهر به کمک یوتیوب موهایم را کوتاه کردم. البته قبل از مراجعه به یوتیوب دست به قیچی شدم و جلو زلفی را به باد دادم! بعد با کیت رنگ مویی پلت شماره 8.01 موهایم را رنگ کردم.
آخر شب نان سیب و دارچین پختم. عطر خوبی دارد. خدا کند مزهاش هم خوب باشد. اولین بار است که این نان را پختم.
چهارشنبه ۱۶ آبان
همراه دوست عزیزی راهی جشن پاییزی شدم. چه روز زیبایی... باران آسمان را شسته بود و چنان آبی و شفاف بود که چشم را میزد. درختان پوشیده از برگهای طلایی و سرخ دلبری میکردند. در کوچهباغهای محله درویش دماوند و چشمه اعلا راه رفتیم. در میانه کوچه گردی، روی پلکانی نشستیم و چای و نان سیب خوردیم. مزه نان سیب بد نبود، ولی خیلی لذیذ نبود. مشتاق نیستم که دوباره آن را بپزم. توتک دماوند را ترجیح میدهم.
ناهار را مهمان دوستم بودم. در خانهای قدیمی، بساط کافه و رستوران و اقامت برپاست. ناهار را آنجا صرف کردیم. بعد از پنج ماه پلوخورش خوردم، خورش قیمهبادمجان... نگم براتون که چقد خوشمزه بود! پس از ناهار مدتی نشستیم و در سکوت و پاییز عرق شدیم. روز بسیار خوشی بود. بسیار خوش...
راستی... در میانه ناهار، خبر رسید که دونالد ترامپ برنده انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شد.
پنجشنبه ۱۷ آبان
مادرم که از حج برگشت یک جفت کفش ورزشی برایم هدیه آورد و گفت آدیداس است. کفش ورزشیام کهنه شده بود و بسی خوشحال شدم. ولی وقتی کفش را پوشیدم، اصلاً راحت نبود. آقای شوشو کفش را نگاه کرد و گفت فیک است. طفلک مامانم! او که تفاوت فیک و اوریجینال را نمیفهمد. به خیال خودش برایم کفش آدیداس خریده است.
امروز راهی تهران شدیم. اول کفش ورزشی خریدیم. بعد دو دفتر ۳۰۰ برگ و سپس یک سایه ابرو و یک عدد سکه بهار به قیمت ۴۹ میلیون و ۴۰۰. متأسفانه حتی یک دفتر ۳۰۰ برگ مناسب در رودهن و بومهن پیدا نمیشود و برای خرید این اقلام باید راهی تهران شویم و در ترافیک وحشتناک آن دستوپا بزنیم.
فردا راهی جشن پاییز هستیم. این بار دشت هویج افجه! شش عدد کاپ کیک سیب پختم. فکر نمیکنم خوب شده باشند. دستورش را ا یک سایت بیخودی برداشتم.
جمعه ۱۸ آبان
من و همسرم و خواهرکم سهتایی راهی افجه و دشت و هویج شدیم تا مهمان پاییز شویم.
مسیر شیب تندی داشت و من به هنهن افتادم. مرتب میایستادم و نفس تازه میکردم. یکجایی سرم گیج رفت و اعلام کردم بیشتر از این نمیتوانم همراهی کنم. خوشبختانه نزدیک یک باغ بودیم و همانجا اتراق کردیم. اول با چای و قهوه و کاپ کیک سیب از خودمان پذیرایی کردیم. وقتی سو به چشمانم برگشت، تازه توانستم اطرافم را ببینم و متوجه زیباییها شوم. چند تا رنگ تو جعبه آبرنگ خدا هست؟ دهها طیف طلایی، سرخ و قهوهای در برگهای درختان هویدا بود. هزارتایی عکس گرفتیم. یکی از یکی قشنگتر. بالاخره گرسنه شدیم و مجبور شدیم از باغ زیبا دل بکنیم و از کوه پایین بیاییم. نزدیک ماشین بودیم که ریزش باران شروع شد. پاییز تمامقد، عرضاندام کرد برایمان. دلبری است این فصل زیبا.
جای همگی خالی، برای ناهار جگر خوردیم. با شکمی سیر و چشمانی سیراب شده از عشوههای پاییزی، به خانه برگشتیم.
یکشنبه ۲۰ آبان
دیروز خانم منصوره قدیری جاوید، خبرنگار خبرگزاری ایرنا با ضربات دمبل به سر، توسط همسرش به قتل رسید. مرد قاتل وکیل دادگستری است... وقتی میگم اگه شوهرت کتک میزنه، حتی در حد یک سیلی، نباید تو اون خونه بمونی، به خاطر همینه ها! با سیلی و توسری شروع میشه، آخر سر دمبل رو میکوبونه تو کله تون...
نمیتوانم از فکرش بیرون بیایم. قاتل کیست؟ یک مرد تحصیلکرده... وکیل مملکت... که نمیتواند اختلاف با همسرش را با صحبت کردن حل کند و فقط بلد است با چاقو و دمبل به جان زنش بیفتد... مردهای بیسواد و کمسواد ایرانی چه کنند؟
سهشنبه ۲۲ آبان
دیروز صدایم بالا رفت و حتی روی فرمان ماشین کوبیدم. میخواستم از نگرانیهایم بگویم. هنوز جمله در دهانم منعقد نشده، همسرم جواب داد و گفت اصلاً جای نگرانی نیست و ده دقیقه پشت سر هم حرف زد. باحوصله به حرفهایش گوش دادم. وقتی برای نفس کشیدن چند لحظه ساکت شد، دهانم را باز کردم تا جمله قبلی را کامل کنم که حرفم را برید و رفت بالای منبر. چند بار این وضعیت تکرار شد که آمپرم بالا رفت و شروع کردم به داد زدن و کوبیدن روی فرمان اتومبیل.
- بذار منم حرف بزنم! اول گوش کن ببین چی میگم، بعد راه حل بده و بگو نگران نباش!
چقدر از رفتار همسرم خوشم آمد. مرا آرام کرد. دستم را نوازش کرد. ساکت ماند تا حرفهایم را بزنم و خالی بشوم. هنوز شرمنده رفتار بالغانه و خوب او هستم.
چهارشنبه ۲۳ آبان
من و همسرم هر روز پیامکهای عاشقانه ردوبدل میکنیم. امروز این را نوشت:
- عزیزدلم، دوستت دارم. ببخش این ساسان پرحرف رو!
دلم آب شد براش...
جمعه مهمان دارم. دوستان دوره دانشگاه. امروز خانه را تمیز میکنم. جارو و گردگیری و تی کشیدن.
پنجشنبه ۲۴ آبان
امروز نوبت پختن کیک است. کیک شکلاتی پختم. فیلینگ و روکش را شب میگذارم، چون کیک باید کاملاً خنک شود.
شنبه ۲۶ آبان
صبح جمعه میخواستم هشت بیدار شوم. آلارم گوشی به صدا درآمد. ساکتش کردم و یک ساعت طول کشید تا بتوانم از رختخواب دل بکنم. آنقدر خسته بودم که به شوخی به آقای شوشو گفتم: به مهمونا زنگ بزن و بگو نیان! میخام تمامروز بخابم.!
قورمهسبزی، مرغ و کته را بار گذاشتم. مخلفات زرشکپلو را روز قبل پخته بودم: زرشک و تکههای سینه مرغ و زعفران و آبپرتقال. میز پذیرایی و میز ناهارخوری را هم همسرم چیده بود.
حمام کردم و لباس پوشیدم و منتظر مهمانها نشستیم. ۱۲:۳۰ آمدند. دو زوج نازنین که بسیار موردعلاقه ما هستند. جای شما خالی! گفتیم و خندیدیم و تعریف کردیم. موقع رفتن قرار گذاشتیم سفری به نطنز داشته باشیم. نمیدانم از آن قرارهای الکی است یا واقعیت دارد.
وقتی مهمانها رفتند، همسرم شروع کرد به شستن ظرفها. سری به سری ظرفها را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت و ظرفهای بزرگ را دستی میشست. من که روی مبل ولو شده بودم و نمیتوانستم حتی انگشتانم را تکان بدهم. هرچه به آقای شوشو گفتم: لازم نیست همه ظرفها را یکمرتبه بشوی، گوش نداد. نتیجه آنکه امروز از شدت کمردرد مجبور شد خانه بماند.
امروز من و همسرم تقریباً تمامروز خوابیدیم. بیدار شدیم و ناهار خوردیم و دوباره خوابیدیم.
گویا پیر شدم که پذیرایی از چهارتا مهمان کلهپایم میکند.
دوشنبه ۲۸ آبان
کمردرد من و همسرم ادامه دارد. فردا امید به خدا عازم سفر هستیم. مهمان جنگل پاییزی خواهیم شد. برنامه امروزم پروپیمان
است.
.
.
.
جایزهها را به پستخانه تحویل دادم. ده تا قالب کوچک برای پختن کیک پای سیب و سه تا لیوان سفری خریدم. پیاده به خانه برگشتم و از هوای لطیف پاییزی لذت بردم. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم برای پختن کیک پای سیب، شیر لازم است. پس دوباره شال و کاپشن کردم و به سراغ سوپری پایین ساختمانمان رفتم. شیر و ماست و یک شانه تخممرغ خریدم. حدود ۶۰۰ هزار تومان شد. امان از تورم روزافزون. ران بوقلمون را دیشب مرینت کردم. آن را از یخچال بیرون آوردم و گذاشتم همدمای محیط شود. بعد داخل هواپز گذاشتم تا بپزد. حمام کردم و آماده پختن کیک پای سیب هستم. تابهحال نپختهام. از رسپی اطمینان ندارم، ولی دل را به دریا میزنم و شروع میکنم.
.
.
.
گفتم اول و مهر و آبان خبر فوت دوستان و آشنایان به گوشمان رسید و راهی ختم شدیم؟ گفتم خدا سومین خبر را به خیر کند؟ خب... سومین خبر فوت هم رسید: پسرعموی عزیزم که پنج سال جوانتر از من بود: اشکان عزیز... وقتی برادرم تلفنی خبر را گفت، عضلات پشتم گرفت و از شدت درد دولا شدم. تا یکی دو ساعت بیحرکت و با ذهنی خالی روی مبل از حال رفتم. پسرعموی عزیزم... اشکان... همبازی دوران کودکی...
سهشنبه ۲۹ آبان
اشکان به خاک سپرده شد. در این پست نوشتهام. طاقت ندارم دوباره تکرارش کنم.
چهارشنبه ۳۰ آبان
پشت و کمرم درد میکند و از بس قرص باکلوفن خوردهام، گیج میزنم. خانوادهام را برای صرف ناهار فردا دعوت کردم. پس از ناهار به سر خاک اشکان خواهیم رفت.
کیک سیب پختم. خانه را گردگیری کردم. دیگر نتوانستم کار دیگری انجام بدهم.