اول دسامبر روز جهانی ایدز است. قرار است این روز صرف آگاهی بخشی درباره این بیماری و رفع تبعیض علیه مبتلایان به ایدز شود. اول دسامبر ۲۰۲۴ مطابق با ۱۱ آذر ۱۴۰۳ استوری های مربوط به ایدز را آپلود کردم و به تجاربم در این زمینه فکر کردم.
موقع گذراندن دوران طرح در بوشهر، هر بار که کشیک بودم بخش اطفال درخواست میکرد برای کودک آلوده به ویروس ایدز شنتی بگذارم، کت داونی انجام بدهم و خلاصه عملیاتی روی او انجام بدهم که در معرض ابتلا به ایدز قرار میگرفتم. دو تا دستکش رویهم میپوشیدم و بدون هیچ حرف و سخنی درخواست را اجرا میکردم. چند سال بعد متخصص اطفال فاش کرد:
- برای انجام عملیات روی کودکان مبتلا به ایدز فقط روی تو حساب میکردم. بقیه جراحان با دریافت چنین درخواستهایی کودک را به بخش ایدز شیراز ارجاع میداد. من صبر میکردم نوبت کشیک تو بشه، بعد درخواست میدادم چون میدونستم جراح مسئولی هستی و بچه را نمی پیچونی!
- من خر بودم! مسئول نبودم. نمی دونستم چطوری و با چه بهانهای ارجاع بدهم، وگرنه حتماً این کار را میکردم. در بیمارستانی که هیچ داروی ضد ویروسی برای ایدز وجود نداره، انجام عملیات روی بیمار مبتلا به ایدز خریت است، نه مسئولیت پذیری. برای تربیت یک جراح ۲۴ سال بودجه کشور هزینه شده و سی سال عمر یک جوان. این سرمایه رو نباید برای یه کودک بیمار تلف کرد. هیچ پرستاری در انجام چنین عملیاتی به من کمک نمیکرد و باید تنهایی همه کار را انجام میدادم. می دانی چه حجمی از اضطراب و تنش و کار جسمانی را در هر شب کشیک به من تحمیل میکردی؟
ولی بدترین تماسی که با ایدز داشتم در بخش اطفال نبود.
-
در اتاق عمل داشتم لولهای در ریه بیمار مبتلا به سرطان میگذاشتم. ریهاش آب آورده بود و نمیتوانست نفس بکشد. با قرار دادن این لوله، مایع از محوطه اطراف ریه خارج میشد و میتوانست نفس بکشد. هرچند که عمرش طولانی نمیشد و فقط چند هفته از عمرش باقی مانده بود. اواخر کارم بود که خبر دادند جراح دیگری نیاز به کمک دارد. بهسرعت کارم را تمام کردم و بهطرف اتاق عمل دیگر دویدم. وحشت در اتاق عمل: پرسنل رنگپریده، سروصورت خانم دکتر جراح غرق در خون و دستهایش تا آرنج سرخ بود. فریاد میزد و مرا به عجله تشویق میکرد. بهسرعت دستکشی روی دستکش قبلی پوشیدم به تیم پیوستم. کدام تیم؟ پرستاران از صحنه جراحی کنار رفته بودند. هراسان و ترسیده با همان گان و دستکش خونی به دیوار اتاق عمل تکیه داده بودند و جراح را دستتنها گذاشته بودند.
خانم دکتر در یک جمله گفت:
- بیمار معتاد تزریقی مبتلا به ایدز است.
معتادان تزریقی به تمام رگهای موجود و ناموجود بدنشان سوزن فرومیکنند. اینیکی به کشاله ران تزریق میکرده و با آبسه چرکی در آن ناحیه بستری شده بود. خانم دکتر بدون ذرهای تردید، چاقو را در آبسه فروکرده بود. غافل از آنکه آن آبسه روی سرخرگ رانی ایجاد شده. فروکردن چاقو همان و جهیدن خون شریانی همان!
حولهای به دست خانم دکتر دادم و گفتم:
- محکم روی محل خروج خون فشار بده! فقط همین کار رو انجام بده تا من از بالاتر شریان رو مهار کنم.
شکم را شکافتم، رودهها را بیرون ریختم، آئورت را عریان کردم و شریان فمورال را کلیپس زدم. بعد به سراغ کشاله ران و زخم اصلی رفتم. عجب افتضاحی بود. همه چیز آش و لاش بود. خدایا! چه را ببندم و چه را بدوزم؟ این کار فوق تخصص عروق است. گرافت عروقی میخواهد. مرا چه به این کار؟
از آنطرف پرسنل مرتب فریاد میزدند:
- ولش کن! بذار بمیره نکبت رو!
- ولش کن! بذار بمیره نکبت رو!
- ولش کن! بذار بمیره نکبت رو!
- ولش کن! بذار بمیره نکبت رو!
- ولش کن! بذار بمیره نکبت رو!
بالاخره هر چه خون در بدن بیمار بود، از زخمش بیرون ریخت و او جان به جانآفرین تسلیم کرد. اتاق عمل به سلاخ خانه شبیه شده بود. همهجا خون و همهجا گازهای خونی و حولههای خونی... من در میان حوضچهای از خون ایستاده بودم و جورابهایم خونی بود. نه فقط جورابهایم، همه بدنم و همه لباسهایم. عینک محافظ به چشم داشتم و ماسک بهصورت، ولی روی عینک و ماسک خونی بود. جلوی لباسم از گردن تا کمر خونی بود. خون از لایههای لباسم عبور کرده بود و حتی لباسزیرم خونی بود. خوشبختانه در طی این عملیات مفتضحانه، هیچ سوزنی انگشتم را سوراخ نکرده بود، ولی وقتی دولایه دستکش را از دستم درآوردم، دستهایم هم خونی بود. یعنی دستکشها در طی جراحی پاره شده بودند.
مثل همیشه هیچ داروی ضدویروسی در بیمارستان نبود. من با وحشت آلوده شدن به HIV دستوپنجه نرم میکردم. جرئت نداشتم آزمایش بدهم. آن موقع آلوده شدن به ویروس مترادف با مرگ قطعی بود. یک سال گذشت تا بالاخره خودم را راضی کردم که آزمایش بدهم. جواب مثبت آزمایش به معنای پایان همهچیز بود: شغلم، عمرم، سلامتیام، آرزوهایم ... با نام مستعار آزمایش دادم و خوشبختانه جواب منفی بود.
نتوانستم بیمار را نجات بدهم ولی قسم میخورم حتی یکلحظه از ذهنم نگذشت تلاشم را قطع کنم. تا دم آخر جنگیدم. هرچند که شبیه نبرد دون کیشوت با آسیاب بادی بود.