پنجشنبه اول آذر
گیج بودم. کمرم درد میکرد. شب نخوابیده بودم. روز قبل کیک سیب پخته بودم، جوجهها را مرینت و خانه را گردگیری کرده بودم. وقتی بیدار شدم میز پذیرایی را چیدم: میوه و پیشدستی و کارد و چنگال. بعد میز ناهار را چیدم. صندلیهای آشپزخانه را بیرون گذاشتم تا کف آشپزخانه را جارو تی بکشم. سرم گیج رفت و داشتم زمین میخوردم. کمی روی مبل دراز کشیدم تا حالم جا بیاید. بهتر که شدم نشستم عکسهای پسرعمویم، اشکان تازه درگذشته را کنار هم چیدم و کلیپ ساختم. چنان غرق در خاطرات شدم که مهمانها آمدند و همچنان سائل نظافت وسط اتاق نشیمن ولو بود. خودم هم حمام نکرده بودم و با لباس خانه و موی چرب و چسبیده به فرق سر به استقبالشان رفتم.
مادر و پدر و خواهر و برادرم بودند. همسرم هم چند دقیقه بعد از راه رسید. پیشدستیها را پر از میوه کردم و جلویشان گذاشتم و بعد کتری را پر از آب کردم و روی شعله گاز قرار دادم. کف آشپزخانه را جارو کشیدم. موقع تی زدن، لیز خوردم و پخش زمین شدم. بهسرعت از جا برخاستم و به روی خودم نیاوردم که زمین خوردم. کته را بار گذاشتم و چای را دم کردم. بالاخره توانستم رکن اصلی پذیرایی ایرانی، یعنی چای را به دست مهمانان برسانم. همسرم جوجهها به سیخ کشید و همراه برادرم به تراس خانه رفتند تا روی کبابپز جوجه را کباب کند. جوجهها آماده شدند، ولی کته هنوز نپخته بود. مادرم سالاد درست کرد و خواهرم ماست خیار، من هم دور خودم میچرخیدم. یکبار دنبال عینکم میگشتم و بار دیگر دنبال موبایلم و بار سوم نمیدانستم دارم چه چیزی را جستجو میکنم. بیقرار بودم.
دهدقیقهای معطل ماندیم تا بالاخره کته هم حاضر شد. من همیشه میز را جوری میچینم که مهمانها به همه غذاها بهراحتی دسترسی داشته باشند. مثلاً دو تا دیس پلو میگذارم و دو تا ظرف خورش. این بار حواسم چنان پرت بود که کشیدن غذا را به دیگران واگذار کردم. نتیجه آنکه یک دیس بزرگ برنج و یک ظرف بزرگ پر از جوجهکباب وسط میز بود. مهمانها مجبور بودند مرتب از جا برخیزند و اینطرف و آنطرف بروند تا یک کفگیر برنج گیرشان بیاید. از پذیرایی ناقص و نامرتبم در عذاب بودم. چند بار معذرتخواهی کردم. آخرسر خواهرم گفت:
- دستت درد نکنه که تو این وضعیت ما رو دور هم جمع کردی. ما شرایط رو درک میکنیم چون خودمان هم در همین بهت و ناباوری هستیم.
پس از صرف ناهار بهسوی آرامستان چشمه اعلا راه افتادیم. خانواده اشکان اعلام کردند مراسم سوم و هفتم اشکان را جمعه بر سر مزار بجا میآورند، ولی ما همان پنجشنبه رفتیم.
جمعه دوم آذر تا سهشنبه ۶ آذر
از این چند روز هیچ خاطرهای ندارم. انگار در مهی غلیظ گم شده بودم و دستوپا زنان از میان باتلاقی گلآلود، راهم را پیدا میکردم. شبها خوابم نمیبرد و تا صبح بیدار بودم. روزها از شدت بیخوابی، گیج بودم. بشدت خسته و کمحوصله و بی انرژی بودم. حتی یکبار با همسرم دعوایم شد. امسال دومین بار است که دادوهوار میکنم. چند سال اخیر چنین رفتاری ازم سر نزده بود. البته خوشبختانه هر دو خیلی زود قضیه را جمع کردیم. فریادها به یک دقیقه هم نکشید و دلخوری ظرف نیم ساعت برطرف شد. یادم نیست غذا پختم یا نه؟ حمام کردم یا نه؟ ولی استوری ها و پستهای اینستاگرام را مرتب گذاشتم. من آدم وظیفهشناسی هستم و در هیاهوی زندگی، چسبیدن به وظایفم، مرا از غرق شدن نجات میدهد.
چهارشنبه ۷ آذر
تخفیفهای بلک فرایدی شروع شده. صبح با زنگ ساعت بیدار شدم. باعجله ایمیل تبلیغی فرستادم و پست و استوری را آپلود کردم. خستهوکوفته هستم. دیروز به همسرم گفتم: چرا خستگی م تموم نمیشه؟ چرا اینطوری شدم؟
- به خاطر مرگ پسرعموته. به خاطر خواب و بی خوابی و کار و استراحت نیست.
دیدم راست میگوید.
یکشنبه یازدهم آذر
به هر جان کندنی بود هفته پیش را پشت سر گذاشتم: هفته منجر به بلک فرایدی. قول داده بودم ظرف سه روز سه آموزش پرطرفدار را با تخفیف زیاد در اختیار دوستان قرار بدهم و نمیتوانستم بدقولی کنم. نمیخواستم بدقولی کنم، چون نمیخواستم بیکار بمانم. هفته پیش گیج بودم، پریشان بودم، بشدت خسته و بی انرژی بودم، ولی خودم را مجبور کردم تمام ساعات بیداری به بلک فرایدی فکر کنم و از هر فکر دیگری بپرهیزم. ده صبح شنبه دهم آذر بلک فرایدی تمام شد. تمام شنبه و تقریباً امروز صرف رفع مشکلات دوستان در زمینه آدرس ایمیل و رمز وبسایت و ... شد. بعلاوه تعداد زیادی بستهبندی داشتم. شنبه بستهبندیها را انجام دادم و امروز تحویل اداره پست دادم. سینه بوقلمون هم خریدم و با ادویه معطر مرینت کردم. فردا آن را خواهم پخت. پدر و پسر گوشت بوقلمون را دوست ندارند. برای خودم میماند که بسیار عالی است. امیدوارم بتوانم از فردا بتوانم بهراستی استراحت کنم.
امروز یازدهم آذر مصادف با اول دسامبر، روز جهانی ایدز است. یادم بود که تعدادی استوری آموزشی آپلود کنم.
دوشنبه ۱۲ آذر
برنامهام مثل همیشه است، فقط برای پست و ریل اینستاگرام برنامهریزی نمیکنم. همین یکقلم را که حذف کردم، انگار ده تن وزن از روی شانههایم برداشته شد.
از پنج و نیم صبح بیدار هستم. الان که پای کامپیوتر نشستهام و مینویسم، خمیر نان چاپاتا در انتهای استراحت اول است، سینه بوقلمون در هواپز است و دارد میپزد و عطر خوشایندی در فضا منتشر کرده است. میخواهم به سراغ نوشتن بقیه خاطره مرگ اشکان، پسرعمویم بروم. نمیدانم طاقت دارم یا خیر.
چهارشنبه ۱۴ آذر
دیشب تا پتو برقی زیر شانهام بود. دم دمای صبح متوجه شدم دارم در خواب ناله میکنم. از صدای نالیدن خودم بیدار شدم. گردن و شانه چپم درد میکرد و اشکم را درآورده بود. خیلی طول کشید تا متوجه شوم مجبور نیستم درد را تحمل کنم. از جا برخاستم و مقداری ژل پیروکسیکام روی شانه و گردن دردناکم مالیدم. ظرف چند دقیقه درد برطرف شد و راحت خوابیدم.
آقای شوشو از متخصص شانه وقت گرفت تا هفته دیگر مرا پیش او ببرد. برای ناهار هم مرا بیرون دعوت کرد. جای شما خالی ماهی کبابی خوردم.
پنجشنبه ۱۵ آذر
دیشب یک بلای آسمانی از سرم گذشت.
فر من گازی است. فر را روشن کردم و روی ۲۰۰ درجه سانتیگراد گذاشتم. تایمر را برای ۲۰ دقیقه فعال کردم و نشستم پای فیلم. ۲۰ دقیقه بعد که آلارم به صدا درآمد، سراغ فر رفتم. دماسنج را نگاه کردم و دیدم فر داغ نشده است. در فر را باز کردم تا ببینم مشکل از کجاست. فهمیدم که گاز را باز کردم، ولی شعله فر خاموش است. پیچ تنظیم گاز را پیچاندم که جریان گاز قطع شود. غافل از اینکه پیچاندن این پیچ تولید جرقه میکند. یکمرتبه گاز جمع شده در محوطه گاز با صدای مهیبی منفجر شد. مثل شعلهای بود که از دهان اژدها بیرون میجهد. همسرم بر سرزنان به طرفم دوید و مرا در آغوش کشید. من گیج و حیران سر جایم میخکوب شده بودم. مویم کز خورد، صورتم پر از دوده شد و دست راستم تا آرنج سوخت. البته سوختگی درجهیک. شانس آوردم.
اگر دفعه بعد چنین اتفاقی افتاد باید چنین کارهایی انجام بدهم:
- تو چرا اینقد مظلومی؟ جیغی، دادی، گریهای، غشی، ضعفی... هیچ واکنشی نشون نمیدی. انگار این اتفاق برای دیگری افتاده.
دقیقاً نمیدانم چرا اینطوری هستم. شاید به این خاطر که در دوران کودکی اگر خرابکاری میکردم و به خودم صدمه میزدم، که البته بسیار بهندرت پیش میآمد، بجای دلداری و حمایت، دو تا پسسری میخوردم که چرا بیاحتیاطی کردم و کاری را با بیفکری انجام دادم. هیهات...
یکشنبه ۱۸ آذر
حکومت بشار اسد سقوط کرد... نمیدانم از سقوط یک دیکتاتور خوشحال باشم یا از روی کار آمدن عدهای داعشی فناتیک، غصهدار...
حال روحیام هنوز خوب نیست.
ولی سوختگی دستم در حال بهبود است.
و درد شانه چپم بسیار کم شده. نوشتم که چرا شانه چپم درد گرفته؟ من و آقای شوشو داشتیم شوخی شوخی کشتی میگرفتیم که ایشان جدی جدی یک فن روی شانه من اجرا کرد و شدم حسین یزدانی! از آن روز شانهام وبال گردنم شده و آقای شوشو در عذاب وجدان غرق گشته است.
دوشنبه ۱۹ آذر
برف میآید... اولین برف امسال...
دیروز هوا سوز برف داشت، ولی گوگل اعلام کرده بود فقط ۴۰٪ احتمال بارش برف وجود دارد. نمیدانم به ژن کشاورزی که از اجدادم به من ارث رسیده، اعتماد کنم یا به گوگل. صبح که بیدار شدم و پرده را کنار زدم، از خوشحالی بالا و پایین پریدم: برف میبارد... برف میبارد...
برف میبارد؛
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درّهها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
«گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست.
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کُهسار؛
خواب گندمزارها در چشمهی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
آری! آری! زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
شاعر: سیاوش کسرایی
برف مثل پرهای سفید از آسمان میبارد، گاهی کند و گاهی تند. گاهی ریز و گاهی درشت. همه پنجرهها را باز میکنم تا هوا عوض شود. روزهای برفی مرا شاد میکند. معجزه سفیدپوش شدن زمین، برایم کهنه نمیشود. چه سکوتی است... سکوت سنگین روزهای برفی... دلم را جستجو میکنم: گویا آن بار سنگین دارد سبک میشود. خیال ندارم غم را پس بزنم. میخواهم غم از دست دادن همبازی کودکی را در آغوش بگیرم تا در تکتک سلولهای بدنم حل شود. تا باور کنم: خیلی زود، دیر می شه...»
سهشنبه ۲۰ آذر
آقای شوشو قول داده تا آخر امسال همه سهشنبهها تعطیل کند تا بیشتر باهم وقت بگذرانیم. گفت امروز برویم درکه، ولی من قبول نکردم. هوا سرد شده و درکه حتی ازاینجا سردتر است. امسال حتی یکبار درکه نرفتیم. همسرم گفت: دلم برای نیمرو و املت درکه تنگ شده.
امروز صبح برای بیدار شدن عجله نکردیم. گذاشتم همسرم هرقدر میخواهد بخوابد. ۹:۳۰ بیدار شد. لباس گرم پوشیدیم و راه افتادیم. ساعت یازده به یک رستوران میان راهی رسیدیم. همانجا صبحانه خوردیم. جای شما خالی: نیمرو و املت و خامه و عسل با نان داغ و تازه که همانجا در تنور میپخت. با شکمی کاملاً سیر راهی کوچهباغها شدیم. در کنار رودخانه قدم زدیم و به صدای پای آب گوش دادیم. سینه را پر از هوای تازه و عطرآگین پاییزی کردیم. دوساعتی پیادهروی کردیم و به همان رستوران برگشتیم. دو پرس مرغ ناردونی سفارش دادیم. کاملاً سیر بودیم. به همین دلیل غذا را با خود به خانه آوردیم تا وقتی گرسنه شدیم، بخوریم. سر راه سیب و پرتقال و نارنگی خریدیم. باک بنزین را پر کردیم. من عادت دارم وقتی باک بنزین نصف میشود، باک را پر میکنم. اینطوری هیچوقت به خاطر خالی بودن باک، دچار استرس نمیشوم.
به خانه که رسیدم، برای فردا نان همبرگری پختم. روز قبل خمیر را گرفته و داخل یخچال گذاشته بودم تا به روش سرد تخمیر شود. بعد حمام کردم. بقیه روز را در حالت نیمهخواب و بیداری طی کردم.
روز خوبی بود.
شنبه ۲۴ آذر
ماجراهای گیس گلاب با رنگ مو ادامه داره!
دفعه آخر که مویم را رنگ کردم همه گفتند خوب است، غیر از خودم که دلم میخواست مویم کمی روشنتر بود. گذاشتم ۶ هفته از رنگ موی قبلی بگذارد. ریشهها درآمده بود و مویم سه رنگ شده بود. ریشه مشکی، وسط قرمز و پایین طلایی.
پنجشنبه ۲۲ آذر رنگ روی مویم را با شامپو شیمیایی پاک کردم. این مرحله بدون مشکل طی شد.
قرار بود مادرم بیاید تا ریشه مویم را دکلره کند، ولی برف میآمد و جاده لغزنده بود. از او خواستم که قرارمان را کنسل کند.
دکلره کردن را کنار گذاشتم. به دو دلیل: یک) تنهایی نمیتوانستم پشت مویم را با دقت دکلره کنم دو) شامپو شیمیایی موی سیاهم را هم دکلره کرده بود و فقط یکسانت موی سیاه داشتم که دکلره میتوانست خطرناک باشد.
رنگ شماره ۱۰ لورال را روی مویم گذاشتم. یک ویدیوی آموزشی گفته بود وقتی شامپو شیمیایی میکنید، رنگ را دو شماره بالاتر در نظر بگیرید تا به رنگ دلخواهتون برسین. من دلم میخواست مویم بلوند شماره ۸ باشد. نتیجه شد مویی به رنگ زرد و نارنجی!
باید رنگ دودی روی آن میگذاشتم. دفعه قبل رنگ موی ایگورا تهیه کردم. میدانستم رنگ ده روز دیگر به دستم میرسد و نمیتوانم با موی نارنجی در مهمانی شب یلدا شرکت کنم. پس دل به دریا زدم با اولین رنگ ایرانی که دم دستم بود، مویم را رنگ کردم.
نتیجه: الان مویی به رنگ سبز دارم!
گویا باید با واریاسیون قرمز به جنگ رنگ سبز بروم. منتظر حضور بعدی من با رنگ موی عجیبوغریبم باشید.
در ضمن اگر مثل آدم فقط رنگ موی لورال دلخواهم را روی مویم میگذاشتم، این مشکلات را نداشتم. این دستاندازها به خاطر دکلره کردن ناشیانه است. هم بار اولی که با مربی آنلاین انجام دادم و هم این بار که شامپو شیمیایی گذاشتم. از من به شما نصیحت: اگر میخواهید با رنگ موی قوطی مویتان را رنگ کنید، لازم نیست دکلره و ... انجام بدهید. هر چهار هفته رنگ مو را تجدید کنید. به همین راحتی.
همسرم میگوید: چرا فکر میکنم همه کارها رو باید خودت بکنی؟ یه صنفی هست به نام آرایشگر که می تونه مو رو بخوبی رنگ کنه!
گفتم: پاشو برو! نمک به زخمم نپاش!
یکشنبه ۲۵ آذر
هر چه در آینه نگاه کردم و به خودم دلداری دادم که موهات زیاد هم سبز نشده! نتوانستم خودم را گول بزنم. سبز شده، بد سبز شده. بعلاوه یکدست هم نیست. یک آش شلهقلمکار و افتضاحی است که نگو و نپرس!
یک رنگکار عالی در تهران میشناسم، ولی کی میخواهد تا تهران برود؟ از آرایشگرهای رودهن و بومهن رضایت ندارم. پیش هرکدام رفتم، آخرسر ناراضی بیرون آمدم. گوگل کردم: بهترین آرایشگاه رودهن؟ یک جوابی آمد که نمیدانم راست است یا دروغ. برای فردا وقت گرفتم. پای تلفن گفتم که چه گندی به مویم زدم. گفت میتواند اصلاحش کند. فردا بروم و ببینم که چه میشود.
دوشنبه ۲۶ آذر
آرایشگر خانم محترمی بود. دستهای نرم و ملایمی داشت. متنفرم از آرایشگرهایی که با خشونت موی آدم را میکشند و شانه را به سرت میکوبند. وقتی به شخصی اجازه میدهم به بدنم دست بزند، انتظار دارم لمس او با ملایمت و ادب باشد . کارمان پنج ساعت طول کشید. همه مو را دکلره کرد و به پایه ۹-۸ رساند. سه بار مواد را شارژ کرد تا توانست نارنجیهای باقی مانده از رنگ مو را پاک کند. شانه را که به سرم میکشید، دستهدسته مو کنده میشد. دلم ریش شد برای موی نازنینم. سپس مو را کوتاه و رنگساژ کرد، بلوند خیلی روشن که به یاسی میزند تا رفله های قرمز و نارنجی و سبز را خنثی کند. شبیه مریل استریپ در «شیطان پرادا میپوشد!» شدم. موی کوتاه و تقریباً سفید. از مدل و رنگ موی جدیدم خوشم نمیآید. البته باید منصف باشم چون از موی سبز خیلی بهتر است.
سهشنبه ۲۷ آذر
برای دیدن مادر همسرم راهی کرج شدیم و بالاجبار از تهران عبور کردیم. هوای تهران بهقدری آلوده است که میتوان با چاقو آن را برید. بااینکه سوار ماشین بودیم، سرمان درد گرفت و گلویمان به خارش افتاد. یک هفته اخیر به خاطر آلودگی هوا و سرما، کشور در حالت نیمه تعطیل به سر میبرد.
جمعه ۳۰ آذر
اینم آخرین روز پاییز. باورم نمیشود که فقط سه ماه از امسال باقی مانده است.
خواهرم شب یلدا به دنیا آمده. به همین دلیل هرسال مراسم یلدا و تولد خواهرکم را توامان جشن میگیریم. برای ناهار به خانه خواهرم رفتیم و مراسم را به جا آوردیم. ما رودهن زندگی میکنیم و از خانه خواهر و والدینم (شهرک غرب) دور هستیم. شب یلدا هم ترافیک در تهران و جاده سنگین میشود. به همین دلیل بهجای شب یلدا، هنگام ظهر مراسم انارخوران و هندوانه خوران و خاطره تعریف کردن داشتیم. خوش گذشت. خدا سایه والدین را بر سر آدم نگه دارد.