شنبه اول دی
صبح با درد شست پا بیدار شدم. شست پای راستم ورم کرده و قرمز شده بود. بعللللله! نقرس! یک بیماری خانوادگی که این بار یقه من را چسبیده است. نقرس: بیماری پادشاهان! بیماری ثروتمندان که ۹ بار در مردان شایعتر از زنان است. حالا چه شده که سراغ من آمده؟ نه پادشاه هستم و نه ثروتمند و نه مرد!
یکشنبه دوم دی
ورم پا بدتر شده و درد بیشتر. لنگانلنگان راه میروم و کارها را انجام میدهم، ولی کف آشپزخانه کثیف است و لازم است تی بکشم. توالت نیاز به نظافت دارد. لایه نازکی گرد روی اشیا نشسته است. من معمولاً پنجشنبه، جمعه و شنبه نظافت کلی خانه را کمکم انجام میدهم. این هفته درگیر آرایشگاه و پختن کیک و مهمانی بودم و عقب افتادهام. پای دردناکم یاری نمیکند برای نظافت خانه. وقتی خانه کثیف است، کلافه میشوم. خدا کند فردا پایم بهتر باشد.
دوشنبه سوم دی
صبح بیدار شدم و دیدم به طرز معجزهآسایی ورم شست پا خوابیده و در برطرف شده است. البته معجزه طب مدرن و داروهای شیمیایی. خدایا شکرت.
سهشنبه چهارم دی
آقای شوشو قول داده تا آخر امسال روزهای سهشنبه را تعطیل کند. علیرغم اینکه من نمیتوانستم راهی دشت و دمن شوم، او سر قول خود ماند. خانه بودیم. زیاد خوابیدیم. فیلم نگاه کردیم. حتی غذا از بیرون خریدیم تا من بتوانم استراحت کنم. روزی پر از تنبلی و استراحت بود. خوش گذشت.
پنجشنبه ۶ دی
والدینم به خانه ما آمدند و شب هم ماندند. فردا مراسم چهلم اشکان، پسرعموی عزیزم است. والدینم در دماوند یک خانه باغ دارند که در زمستان بسیار سرد است و تقریباً سه روز طول میکشد تا هوا بگیرد. به همین دلیل آنها پنجشنبه صبح رفتند و بخاریهای خانهشان را روشن کردند و سپس پیش ما آمدند.
امسال سریالی به نام «روز شغال» با هنرنمایی ادی ردمین ساخته شده در ده قسمت. ما چهار نفر دو روز میخکوب این سریال بسیار زیبا و مهیج بودیم. من و همسرم و پدر و مادرم نفس هم نمیکشیدیم! فقط زل زده بودیم به تلویزیون. عالی بود. عالی!
جمعه ۷ دی
من از روز گذشته حالوروز خوبی نداشتم. بدون انرژی روی مبل دراز کشیده بودم. غذا پختم، جایتان خالی فسنجان برای ناهار و براونی بهعنوان شیرینی. برای شام هم نیمرو سرخ کردم، ولی در سکوت بودم و هپروت. روز جمعه روحیه بدتر شد. همگی در تالاری جمع شدیم و ناهار خوردیم. دلم نمیخواست به آرامستان بروم و گور اشکان را ببینم، ولی نمیشد که نروم. همگی رفتیم. سنگ گور را قرار داده بودند و تصویر چهرهاش روی سنگ نقش بسته بود. چه رسم بدی است خدایا... زار زدم ها... زار زدم...
دوشنبه ۱۰ دی
صبح از خانه بیرون زدم: بانک تجارت و باز کردن حسابجاری، سر زدن به بانک مسکن و پرسیدن درباره طرح ثمر، پیدا نکردن بانک ایرانزمین مثل پیرزنهای حواسپرت! خرید ماسک مو و ژل مو و چند قلم خرید سوپری ازجمله مخمر برای پختن نان. ما دیگر نان سفید نمیخوریم. بیشتر اوقات نان تست سبوسدار، نان جو و نان ساندویچی با آرد کامل میخوریم. همه را خودم میپزم. اگر زمان یا انرژی کافی نداشته باشم، دست به دامان نان بربری میشویم. حیف که نان بربری فقط بهاندازه دو سه ساعت قابلخوردن است و فوری به تکهای چرم بدمزه تبدیل میشود. دیشب با آرد کامل گندم نان ساندویچی پختم تا امروز برای ناهار، ساندویچ تخممرغ بخوریم. ما شش ماه است برنج نمیخوریم. روز و شبمان شده مرغ پخته و سرخشده و گریل شده و کباب شده. ساندویچ تخممرغ پخته تنوعی است برایمان.
کارهای امروز حدود ۳ ساعت طول کشید. به بهانه انجام این کارها، پیادهروی هم کردم. اگر بیرون از خانه کار نداشته باشم نمیتوانم خودم را از خانه بیرون بکشم و کمی راه بروم متأسفانه. در استوری های امروز درباره دوران عقد و پیش از عروسی پرسیدم. استقبال بسیار خوبی شد و تعداد زیادی جواب دادند و از تجربههای تلخ و شیرینشان نوشتند، ولی به خاطر کارهای اداری امروز، نرسیدم همه جوابها را بخوانم و دستهبندی کنم و به اشتراک بگذارم. حالا ماندهام چه کنم. فردا مبحث جدیدی را شروع کنم و یا همین سؤال و جواب را ادامه بدهم؟
سهشنبه ۱۱ دی
امروز همسرم به دیدن مادرش رفت. پسرم هم رفت دانشگاه. حسابی خرکیف شدم که آخ جون! تا بعدازظهر تنها هستم و میتوانم کلی کار انجام بدهم. ساعت پنج بعدازظهر به هر دو نفرشان تلفن کردم: کجایید؟ بیایید من رو از دست خودم نجات بدین!
من مرض کار کردن دارم. کار میکنم، کار میکنم و بازهم کار میکنم. وقتی همسرم ظهر برای ناهار میآید، کارم تعطیل میشود و سرگرم فیلم دیدن و حرف زدن میشویم. ولی امروز هیچ بازدارندهای نداشتم:
- پختن نان ساندویچی
- تمیز کردن فر، آنهم فری که شش ماه اخیر تمیز نشده
- اتوکشی
- پختن گرانولا بار یا آجیل بار
- شستن یک کوه ظرف
- بعلاوه تهیه محتوا برای اینستاگرم هم پست و هم استوری و هزار بار سر زدن و جواب دادن
- سه مشاوره
این وسط حتی پنج دقیقه هم ننشستم. الان هلاکم! طرحواره استانداردهای سطح بالا! بله میدانم!
جمعه ۱۴ دی
۹ صبح است. از هفت صبح بیدارم. دایرکتهای اینستاگرام و کامنتهای وبسایت و ایمیلها را جواب دادم و درباره محتوای شنبه فکر کردم. هنوز صورتم را هم نشستهام، چون آقای شوشو خواب است. فقط جمعهها میتواند تا هر وقت که میلش میکشد، بخوابد. دلم نمیآید سروصدا کنم و خواب شیرینش را به هم بزنم.
.
.
.
برای پیادهروی به دماوند رفتیم. هوا عالی بود. خنک و زلال و سبک. غذا را در یک خانه قدیمی زیبا خوردیم. قبل از صرف غذا، من و آقای شوشو با هم مار و پله بازی کردیم. ده ها سال بود که صفحه مار و پله را ندیده بودم. روز خوبی بود و حسابی خوش گذشت.
شنبه ۱۵ دی
روز شلوغپلوغی بود. کمرم درد گرفته. کارهای زیادی داشتم و این وسط آماده کردن غذا به نحوی که رأس ساعت ۱۳:۳۰ آماده سرو باشد، انجام یک مشاوره اورژانسی (من معمولاً مشاوره اورژانسی را قبول نمیکنم. آخه رشد فردی که مشاوره اورژانس نداره!) پیگیری یک گرافیست برای پیج اینستاگرام همسرم و بالاخره ادیت ویدیو، چهارتا کاری بود که میتوانستم انجام ندهم یا تحت استرس و فشار انجام ندهم، ولی غیر از آخری، بقیه درخواستهای سایرین بود و متاسفانه من برای برآورده کردن خواستههای دیگران، بهراحتی راحتی و آسایش و حتی سلامت خودم را زیر پا میگذارم. طرحواره ایثار و اطاعت؟ بله! میدانم...
یکشنبه ۱۶ دی
از شدت کمردرد امروز در تختخواب ماندم. الان خیلی بهتر هستم. یادم باشد که هیچچیزی مهمتر از سلامتی نیست. برای راضی نگهداشتن دیگران، خودم را هلاک نکنم. آن دیگرانی که احتمالاً اصلاً متوجه نشدند به خاطرشان کمردرد گرفتهام.
سهشنبه ۱۸ دی
امروز من و آقای شوشو راهی بازار بزرگ تهران شدیم. با تاکسی رفتیم و با اسنپ برگشتیم. همسرم پارسال کتوشلوار خریده بود، ولی حتی یکبار هم آن را نپوشید. حالا به دنبال کاهش وزن ده کیلویی، کتوشلوار به تنش زار میزد. هدف اولیه و مهم امروز تنگ کردن کتوشلوار بود. لباس را به دست خیاط ماهری دادیم و با ۲۵۰ هزار تومان آن را درست کرد. در کوچهپسکوچههای بازار قدم زدیم و خرتوپرت خریدیم. من یک سه شوار چرخشی بهعنوان هدیه ولنتاین دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. خدا کند کار کردن با آن آسان باشد. ناهار را در شرف الاسلام صرف کردیم. شاد و خندان به خانه برگشتیم.
جمعه ۲۱ دی
بالاخره طلسم وزن ۷۰ کیلویی من شکسته شد و توانستم یک کیلو دیگر وزن کم کنم. الان ۶۹ هستم. به وزن ۶۸ که برسم همچنان شکمی نسبتاً برجسته خواهم داشت، ولی ازنظر سلامتی، یعنی میزان قند و چربی و اسید اوریک، وضعم خوب میشود. به ۶۸ کیلو قانع هستم.
امروز سه شوار چرخشی را امتحان کردم. عالی است! برس خودش میچرخد و انگار یک نفر دیگر موهایم را براشینگ میکند. ظرف پنج دقیقه همه موهایم مرتب شد. دودل بودم که تقاضای این هدیه را بکنم یا خیر. خوب شد بر تردیدم غلبه کردم. این یکی از بهترین هدایایی است که تابهحال دریافت کردهام.
یکشنبه ۲۳ دی
قبلاً با جمینا – هوش مصنوعی آشنا شده بودم. امروز با چت جی پی تی ملاقات کردم. اسم او را «جیم» گذاشتم و یک کتاب به زبان انگلیسی در اختیارش گذاشتم و ازش خواستم آن را به زبان فارسی خلاصه کند. انجام شد! این متن را بهعنوان مقاله در وبسایت آپلود کردم. تابهحال به این سادگی و سرعت صاحب مقاله نشده بودم. آی کیف کردم! آی کیف کردم!
جمعه ۲۸ دی
قند خونم از ۱۱۸ به ۱۰۸ رسیده. وزنم هم از ۷۵ به ۶۹ رسیده. به مناسبت چنین پیشرفتی، امروز خود را به یک کاسه هلیم پر از روغن و شکر مهمان کردم. ده صبح بیدار شدیم. سریع لباس پوشیدیم و رفتیم پیادهروی. هدف این پیادهروی، نوش جان کردن هلیم بود که به انجام رسید. بعد از ناهار هم رولت خامهای پختم. خداوکیلی شیرینی خانگی صد پله بهتر و خوشمزه تر از شیرینی قنادیهاست. پوست پرتقال را داخل مایه کیک رنده کردم. چه عطری داشت... چه عطری داشت... عطر شکر و وانیل و پرتقال... قبلاً اعتراف کردم و دوباره تکرار میکنم: «من یک معتاد به شکر هستم!»
شنبه ۲۹ دی
همه روز برف بارید. پرده را کنار زدم. روی مبل نشستم و بارش پرهای سفید از آسمان را تماشا کردم. منظره برفی همچنان برایم تازگی دارد و به دیدنش عادت نمیکنم.
روز بسیار خوشی را آغاز کردم. یکییکی کارها را پیش بردم:
- آماده کردن استیک مرغ
- گرفتن خمیر نان جو
- شستن لباسها
- جمع و جور خانه
- ایده پردازی برای تولید محتوا
هنگام ظهر وقت کردم اینستاگرام را باز کنم و کامنت ها و دایرکت ها را پاسخ بدهم که دیدم ایدادبیداد! این زاکربرگ جز جیگر گرفته که خلاقیتش تمامی ندارد، اندازه کاور پستها را تغییر داده است. نیمی از زحمات روزم به هدر رفته بود چون باید دوباره با سایز جدید پست میساختم. اول گیج شدم که چه شده اینطوری شده؟ بعد دو سهساعتی راهنماها را زیرورو کردم تا ببینم آیا میشود به سایز قبلی برگشت؟ خیر! نمیشد! تغییر کاور اجباری بود. خلاصه همه آرامش آن روز و مدیریت زمان و اولویتبندی و فلان و بیسار به باد رفت.
از سر اضطرار و اضطراب، تا آخر شب محتوا ساختم. انگشتانم درد گرفتهاند.
یکشنبه ۳۰ دی
تا خود صبح کتاب خواندم: کتاب «هیچیک حقیقت ندارد» نوشته لیزا جوئل
هفت صبح کتاب تمام شد. کشوقوسی به خود دادم. چشمبند را روی چشمانم گذاشتم و خوابیدم. دو ساعت بعد بیدار شدم. پرده را کنار زدم و با دیدن زمین سفیدپوش از خوشحالی قهقهه زدم. حمام کردم تا خماری از سرم بپرد. بعد لیوانی چای و تکهای نان تست و پنیر خوردم. تا ظهر به خودم رسیدم: ماسک صورت و سه شوار و پدیکور. چه لذتی داشت.
بعد نوبت جارو و گردگیری و تی کشیدن به کف آشپزخانه بود که انجام شد. وقتی همسرم ساعت ۱۶ به خانه آمد، همهجا برق افتاده بود. با هم ناهار خوردیم. یک روز در هفته گوشت نمیخوریم. سالاد فراوان خوردیم و نیمرو سرخشده در کره با نان جو خودم پز.
خسته هستم، ولی راضی و خشنودم.
اولین ماه زمستان به پایان رسید. چقدر زود...