سفر خونمان بشدت پایین افتاده بود. امسال یک برنامه مهم پیش رو داریم و برایش پسانداز میکنیم. به همین دلیل سفر خارجی نداشتیم. در یک اقدام انتحاری تصمیم گرفتیم سفر کوتاهی به مازندران داشته باشیم. کلبهای در شیرگاه اجاره کردیم و راهی شدیم.
یکشنبه ۲۱ بهمن
حمام کردم و بیگودی پیچیدم و سپس آشپزی را شروع کردم:
- کیک ساده
- نان قندی
- مرغ فراوان
- کوکو سبزی
همراه همسرم ساندویچها را برای صبحانه و ناهار فردا آماده کردیم. ظرفها را شستیم و خوابیدیم.
دوشنبه ۲۲ بهمن
ده صبح از خانه بیرون زدیم. از جاده فیروزکوه راهی شدیم. کوهها سفیدپوش بودند. امسال برای اولین بار کوهستان را با پوشش برف دیدیم. به آبسرد که رسیدیم کنار زدیم و ساندویچهای نان و پنیر و گردو را همراه قهوه به نیش کشیدیم. هرکدام یک ساعت رانندگی کردیم و به کلبه رسیدیم. در بسته بود و باید به سرایدار تلفن میکردیم، ولی اینترنت و تلفن قطع بود. دوباره به جاده برگشتیم و چند خط آنتن پیدا کنیم. معلوم شد برق رفته بوده و به همین دلیل موبایل و اینترنت قطع شده بود. نمیدانم چرا با قطع برق، موبایل و اینترنت قطع میشود. شما میدانید؟
سرایدار در را باز کرد و وارد مسیر ماشین روی باغ شدیم. در خانه زشت و رنگ نشده بود و ذوقمان را کور کرده بود، ولی وقتی در باز شد بهشت کوچکی نمایان گشت. کلبهی اجارهای ما در انتهای باغ قرار داشت. کلبهای چوبی که به زیبایی مبله شده و کاملاً تمیز بود. حسابی ذوقزده شدیم. دو تا اتاقخواب داشت و هرکدام تخت دونفره داشتند. پدر و پسر سریع ملافهها را روی تختها کشیدند. کمی استراحت کردیم و راهی دریاچه سد برنجستانک شدیم.
یکساعتی در مسیر جنگلی پرپیچوتاب راندیم تا به دریاچه رسیدیم. کشتی آماده حرکت بود. دواندوان خود را به کشتی رساندیم. نیم ساعتی روی رودخانه بودیم. چه منظره زیبایی... چه آرامشی... در انتهای مسیر، جزیرهای کوچک، قد کف دست، وسط رودخانه قرار داشت و کلبهای در آن ساخته بودند. دلمان آب شد. صد آفرین به سلیقه صاحب آن کلبه! چه جایی اقامت داشت...
به کلبه برگشتیم. ناهاری دیرهنگام خوردیم. من و همسرم چند دست ورقبازی کردیم (ورقبازی بدون شرطبندی بدون اشکال است) و سپس هرکدام سر را داخل موبایلمان کردیم و شبی آرام در کنار همدیگر داشتیم.
تختخواب ما کنار پنجره قرار داشت و از درز پنجره هوای سرد به داخل میآمد. فقط دو پتوی نازک داشتیم. سرمای استخوانشکنی بود. به حالت جنینی در خود مچاله شدیم و بهزحمت شب را به صبح رساندیم.
سهشنبه ۲۳ بهمن
راهی بابلسر شدیم. در بازار روز قدم زدیم و زیتونپرورده خریدیم. روی پل رودخانه بابلسر رفتیم و مرغان دریایی را تماشا کردیم. ناهار را در یک رستوران زیبا صرف کردیم: من و همسرم ماهی سوف خوردیم و پسرمان ماهی اوزونبرون. رستوران گرانی بود. هزینه این ناهار سه میلیون تومان شد. نوش جانمان!
بعد به ساحل رفتیم. سه تا صندلی پیدا کردیم و روبهدریا نشستیم. خواب بود یا بیداری؟ خلسه بود یا مراقبه؟ هرچه بود عالی بود.
قبل از مشرف شدن به دیدار دریا از باغوحش بابلسر بازدید کردیم. من دوست ندارم حیوانات را در قفس ببینم، ولی همسرم باغوحش را دوست دارد و من همیشه با او همراهی میکنم. بلیت باغوحش نفری ۵۰ هزار تومان بود. سه تا شیر و چهارتا ببر داشتند بعلاوه چند طوطی و درنا و شتر و خرس و تعدادی مرغ و خروس و اردک. قفس شیرها و ببرها و خرسها بشدت کثیف بود. مدفوعشان کف قفس ریخته بود. بیچاره خرس سیاه که عملاً وسط «گُه» خوابیده بود. خیلی دلم سوخت. آخه ما را چه به راهاندازی باغ وحش؟
در میانه تحریم و قطع مذاکرات و وحشت ترامپ و سکه ۷۳ میلیونی و دلار ۹۳ هزارتومانی بودیم. قرار گذاشتیم درباره سیاست و اقتصاد حرف نزنیم. هرکه سخنی در باب گرانی و تحریم بگوید، صد هزار تومان جریمه شود، ولی آنقدر اضطراب و نگرانی داشتیم که هرچند دقیقه یکبار مقررات را میشکستیم و جملهای ممنوعه به زبان میآوردیم. انگار دیگ زودپزی تحتفشار بودیم و اگر قدری بخار از سوپاپ بیرون نمیشد، منفجر میشدیم. جریمه هم نتوانست ما را ساکت کند. ولی پس از سفر کوتاه روی رودخانه، ناهاری خوشمزه و بینظیر و تماشای دریا و آسمان زیبا، آرام گرفتیم و از نگرانیها فاصله پیدا کردیم.
پدر و پسر در فروشگاه زیبا و بزرگ ایران کتان، تعدادی بلوز و شلوار خریدند.
به کلبه برگشتیم. کنار هم نشستیم، تخمه شکستیم و گپ زدیم. یک صندلی گهوارهای در کلبه بود. بهنوبت روی آن مینشستیم و تاب میخوردیم. شب خوشی بود. من بشدت خسته بودم. شب قبل فقط سه ساعت خوابیده بودم. زود به رختخواب رفتم و سریع خوابم برد، ولی از شدت سرما مرتب از خواب میپریدم. پاهایم بهقدری یخ کرده بود که میان خواب و بیداری، نگران سرمازدگی و قانقاریا شدم!
چهارشنبه ۲۴ بهمن
هشت صبح همسرم پتوی خودش را روی من انداخت و تختخواب را ترک کرد. من زیر دو تا پتو بالاخره گرم شدم و به خواب عمیقی فرورفتم. آقای شوشو ده صبح مرا بیدار کرد. باید کلبه را تحویل میدادیم. وقتی ملافه را از روی تخت جمع کردم متوجه شدم همسرم ملافه را روی لحاف ضخیم روی تختخواب کشیده است! دو شب بدون لحاف از سرما خشک شدیم، بیخود و بیجهت!
پس از تحویل دادن کلبه، دوباره راهی بابلسر شدیم. مستقیم به لب ساحل رفتیم. ساعتی آنجا بودیم و آرامش را جرعهجرعه نوشیدیم. از آرزوی همیشگیمان، یعنی زندگی در کنار دریا گفتیم. قرار گذاشتیم ۶۵ ساله که شدیم به کنار دریا کوچ کنیم. از فکر کردن به این چشمانداز، قند در دلم آب میشود.
ناهار را در یکی از رستورانهای خوب بابلسر خوردیم: خورش ناردونی، خورش فسنجان و خورش مرغترش. سه غذای بشدت خوشمزه شمالی که طعمی بهشتی داشتند.
پس از صرف ناهار، راهی رودهن شدیم. نوبتی رانندگی کردیم. هرکدام یک ساعت. حوالی لار بستنی قیفی خوردیم. خوشمزهترین بستنی امسال، البته بعد از بستنی سنتی و فالوده دماوند که تک است و لنگه ندارد. پنج بعدازظهر بود که به خانه رسیدیم. حمام کردیم، چای نوشیدیم و مستقیم به رختخواب رفتیم. من تا ده صبح روز بعد خوابیدم.
سفر کوتاهی بود، ولی ذهنمان را آرام و حالمان را خوب کرد. با سپاس از همسر و پسر عزیزم که همسفرهایی بینظیر و عالی هستند.
پینوشت: من دو بار در سوادکوه و شیرگاه کلبه اجاره کردم به این امید که در جنگل قدم بزنیم و هر بار همسرم ما را به بابلسر و کنار ساحل برد. بالاخره دوزاریام افتاد و فهمیدم ازنظر همسرم، شمال یعنی کنار دریا و هرجا اقامت کنیم او خودش را به بابلسر میرساند. دفعه بعد در بابلسر یا فریدونکنار جا خواهم گرفت تا رفتوآمدمان کمتر شود. ۱۵ سال از ازدواجمان میگذرد و من هنوز برخی خواستهها و ذهنیت همسرم را نمیشناسم.