جمعه اول فروردین
برای افطار ، خانه والدینم دعوت هستیم. تنها افرادی که همسرم را برای افطاری دعوت میکنند، والدین من هستند. طفلک مادرم سنگ تمام گذاشت. از پا و کمر افتاد تا برای رژیم تمام گوشت ما، بیفتک و مخلفات تهیه کند. سرخ کردن بیفتک برای هفت نفر کار یک سرآشپز است. برادرم هم سیبزمینیها را سرخ کرد. من بلد نیستم سیبزمینی سرخ کنم. همیشه دست به دامان سرخکن میشوم، ولی نتیجه هرگز مثل سیبزمینیهای ترد و طلایی برادرم نمیشود.
برای تولد پدرم کیک شکلاتی پختم در سه لایه. با گاناش فیلینگ کردم و با کرم پنیر خامهای شکلاتی روکش کردم. خوشمزه و زیبا شد. گفتیم و خندیدیم و آواز خواندیم.
به خاطر پرخوری، شب خوابم نمیبرد و مجبور شدم شربت آنتیاسید بخورم.
شنبه ۲ فروردین
راهی خانه مادر همسرم شدیم. برای ناهار ماهیچه گوسفند به روش برادران کریمی مشهد پختم. وسایل پخت باقالیپلو را همراهم بردم تا همانجا بپزم. وقتی به خانه مادر همسرم رسیدیم، متوجه شدیم ماهیچه را نیاوردیم... مجبور شدیم از بیرون غذا بگیریم.
بعدازظهر به خانه دوستانمان سر زدیم و عید دیدنی کردیم. وقتی به خانه رسیدیم، بهقدری خسته بودم که هفت شب به رختخواب رفتم و یکسره خوابیدم.
امروز بهار در اوج دلبری بود: لحظهای باران میآمد و لحظه بعد آسمان خندان میشد. جوانههای نورسته مثل توری ظریف و سبز روی شاخههای درختان نشسته بودند. بعضی درختان شکوفه داشتند. بهار، معجزه است و از تماشای این اعجاز، سیر نمیشوم.
یکشنبه ۳ فروردین
وقتی چشمانم را باز کردم و دیدم یک بعدازظهر است، بسیار متعجب شدم. از بس این روزها کار کردم و کم خوابیدم، بدنم به خواب نیاز داشت. همسرم بدتر از من، یک و نیم بعدازظهر بیدار شد.
روزی پر از استراحت و لم دادن بود. بهش نیاز داشتیم.
دوشنبه ۴ فروردین
من و همسرم دعوا کردیم. اولین دعوای امسال! من از معاشرت با چند نفر خوشم نمیآید. قیافه میگیرند، جوری رفتار میکنند که انگار گل ته کفششان هستی! همسرم بدون هماهنگی با من خیال دارد آنها را دعوت کند و من از ده نفر پذیرایی کنم. گفتم: «تو دوست داری با اینا معاشرت کنی، برو خونه شون. من مانع تو نمیشوم. میخای دعوت شون کنی، ببرشون رستوران! من ازشون پذیرایی نمیکنم و دلم نمیخواهد به خانهام بیایند.» ملایم گفتم، مؤدبانه گفتم، از روش «چهار میم» استفاده کردم، ولی آتش دعوا شعلهور شد. بعضی مواقع شما هرچقدر حرمت دیگران را حفظ کنید، آنان مطابق لیاقت و شایستگی خودشان با شما رفتار میکنند. همسرم حتی به پسرمان تلفن کرد که «دیگه برای صرف ناهار به اینجا نیا! آناهیتا از تو متنفره!» من به پسرم تلفن کردم و گفتم: «بین من و پدرت درباره موضوع کوچکی اختلاف پیش آمده که هیچ ارتباطی به شما نداره. پاشو بیا غذاتو بخور!»
وقتی پسرمان آمد، هوارهای همسرم ادامه داشت و سعی میکرد با پسرمان یارکشی کند. از همسرم خواستم اجازه بده پسرمان با آرامش غذا بخورد. مشکل ما به او ارتباطی ندارد. خودمان دونفری یا به کمک یک مشاور آن را حل میکنیم.
یک ساعت بعد رفتم و پیشانی همسرم را بوسیدم. چند تا چرت و چرند بارم کرد. ایستادم و جواب دادم. نیم ساعت بعد بازهم صورت ماهش را بوسیدم. به فواصل، به بوسیدن او ادامه دادم تا کمکم نرم شد، ولی روی موضعم محکم ایستادم: فلانی و فلانی به خانه ما دعوت نشده و نخواهند شد.
سهشنبه ۵ فروردین
همسرم هرروز صبح برایم پیام عاشقانه مینویسد. امروز فقط قلب شکسته فرستاد، ولی من چند پاراگراف عاشقانه نوشتم و تأکید کردم فلانی و فلانی اهمیتی ندارند که بتوانند از عشق من به همسرم ذرهای کم کنند.
برای ناهار ساندویچ آماده کردم و همراه پسرم رفتیم دم در داروخانه و شوشو جانم را سوار کردیم. بهطرف بازار بزرگ تهران راندیم. هوا خنکی مطبوعی داشت. درختان با جوانههای سبزشان عشوهگری میکردند. آسمان آبی بود و چند لکه ابر سفید بر سینه داشت.
عاشق بازار بزرگ تهران هستم، نبض تپنده اقتصاد ایران. شور و هیجان این محیط را دوست دارم. بازار پر از آدم بود. همه در رفتوآمد و خریدوفروش. کراوات، بلوز مردانه، شکلات، خط چشم، شش ظرف چهار قفله، خمیردندان، تیشرت، آجیل شور و شیرین و آلو خریدیم. ساعت چهار توانستیم ناهار بخوریم. همسرم مثل همه روزهای رمضان، روزه بود البته. به خانه برگشتیم. سفره افطار را چیدم و چای را دم کردم. همسرم روزه را باز کرد و نشستیم به تماشای مینی سریال «خانم آستن» بیوگرافی کوتاهی از جین آستن، نویسنده انگلیسی.
چهارشنبه ۶ فروردین
برای ناهار خودم و پسرم پیتزا درست کردم. جای شما خالی! سهم خمیر همسرم را داخل یخچال گذاشتم تا تخمیر سرد انجام شود و موقع افطار برای او پیتزا بپزم که پختم. یادم هست اولین بار در وبسایت شف طیبه خواندم پیتزا خانگی میپزد، بسیار تعجب کردم و به خودم گفتم: «چه حوصلهای داره ها!» ولی الان حاضر نیستم پیتزافروشی برم، ازبسکه طعم پیتزا خانگی خوب است. پختنش هم زحمتی ندارد.
بعد از ناهار دوساعتی خوابیدم. چقدر چسبید. من بهندرت بعدازظهرها میخوابم. امروز خسته بودم. بازار رفتن دیروز حسابی خستهمان کرد. وقتی بیدار شدم کیک هویج پختم و با کرم پنیر خامهای تزئین کردم. بعد چای دم کردم، وسایل افطار را چیدم و پیتزای همسرم را پختم. بعد یک خروار ظرف شستم.
بخش اول جوکر خانمها را دیدم. چقدر خندیدم. خانم گیتی قاسمی عجب طنازی است. برای جوکر تایم معلم پرورشی شده بود. بقیه شرکتکنندگان هم مانتو و مقنعه پوشیدند و گروه کر تشکیل دادند. هر هفت نفر از خنده روی زمین ولو شدند. احسان علیخانی لطف کرد و فقط به چهار نفر کارت زرد داد!
فردا والدین و خواهر و برادرم برای عید دیدنی به خانه ما میآیند. روز پرکاری در پیش دارم.
پنجشنبه ۷ فروردین
فسنجان، زرشکپلو و آش رشته پختم. سالاد درست کردم. میز پذیرایی را چیدم. چای دم کردم و منتظر نشستم تا پدر و مادر و خواهر و برادرم آمدند. جای همگی خالی! ناهار خوبی خوردیم. مادر و خواهر و پسرم در کشیدن غذا و چیدن میز کمک کردند. بعد از صرف ناهار قبل از اینکه بتوانم اعتراضی کنم، مادر و خواهرم ظرفها را هم شستند.
من و مادر و برادرم راهی آرامستان شدیم. بقیه خانه ماندند و جوکر و سریال جنگ و صلح را تماشا کردند. ما اول به خانه- باغ والدینم سر زدیم. بخاریها را روشن کردیم تا خانه گرم شود. از دماوند عسل و گردو خریدیم. سر خاک اشکان، پسرعمویم، رفتیم. بالای گور عمو پسرعمهام درخت کاشتهاند. برادرم درختها را هرس کرد و پای آنها را بیل زد. من و مادرم سنگقبر عمو، پسرعمو و پسرعمه را شستیم. بعد رفتیم مشاء و نان سنگک محشری خریدیم. از آبعلی سرشیر و مربای بهار گرفتیم و بالاخره به خانه برگشتیم.
خواهرم چای دم کرده بود. کیک هویج را قسمت کردیم و خوردیم. بعد دوباره چای دم کردم و میز افطار چیدم. همسرم روزه را باز کرد. بقیه ما هم در خوردن سنگک داغ و سرشیر و مربای بهار و پنیر لیقوان با او همراهی کردیم. خامه را با پودر شانتی پنج دقیقه زدم و همراه توتفرنگی سرو کردم.
مهمانها تا هشت شب ماندند و سپس راهی شدند. هیچکس حتی یک قاشق آش رشته نخورد. میگفتند تا خرخره خوردهاند و نمیتوانند حتی یکلقمه دیگر ببلعند. مادر و خواهرم قبل از رفتن، همه ظرفها را شستند و جمعوجور کردند.
روز بسیار خوشی بود. خدا را شکر!
جمعه ۸ فروردین
یک نفر پیج تحلیل اقتصادی در اینستاگرام دارد. تازگی گفت:
- آگه تا مهر امسال جمهوری اسلامی با آمریکا مذاکره نکنه و به توافق نرسن، من دیگه تحلیل اقتصادی انجام نمیدم، چون در چنین شرایطی تحلیل اقتصادی معنا نداره. برای این که چراغ این پیج خاموش نشه، براتون میرقصم تا دور هم خوش باشیم!
شنبه ۹ فروردین
گویا داستان من با انتقال اشتباهی ۲۰۰ میلیون پول هنوز تمام نشده است. پیامک آمد که ابلاغیه داری! نتوانستم وارد سامانه ثنا شوم. حضوری رفتم مراجع قضایی. یک ساعت معطل شدم و کلی داد سرم کشیده شد تا بالاخره ابلاغیه را دیدم. دادگاه در یزد بدون حضور من برگزار و به خاطر کمبود شواهد پولشویی، درخواست منع تعقیب صادر شده است. یعنی اگه من خودم شمارهحساب درست را پیدا نمیکردم، همچنان گیر ۲۰۰ میلیون بودم. عجبا!
بعد از گرفتن ابلاغیه میخواستم دنبال چند کار دیگر بروم، ولی مثانهام بشدت پر بود. باعجله به خانه برگشتم. آنقدر عجله داشتم که پایم به بلندی گرفت و زمین خوردم. خودم را به توالت خانه رساندم و ایوای... چه سوزش ادراری داشتم. پدرم درآمد. هر قرصی در خانه داشتم خوردم و از شدت درد زمین و زمان را گاز زدم. کمکم مسکنها اثر کردند و خوابم گرفت. مدتی خوابیدم تا آقای شوشو به خانه برگشت. قرار بود باهم به تهران برویم و خرید کنیم. وقتی من دچار این مشکل شدم او تنهایی رفت و سه چهار میلیون کتاب خرید. آنتیبیوتیک مناسب هم برای من پیدا کرد و گرفت. حتماً میدانید که بعضی آنتیبیوتیکها و بعضی داروها نایاب و کمیاب هستند.
اینم شرح نهمین روز سال جدید.
پنجشنبه ۱۴ فروردین
به همین سادگی تعطیلات به پایان رسید! چه تعطیلات پرکار و شلوغی داشتم. خوش گذشت. مهمانی رفتیم و مهمانی دادیم.
دوشنبه ۱۱ فروردین خانه خواهر همسرم دعوت بودیم. چقدر خوش گذشت. پذیرایی گرم و خانه دنجشان حسابی به دل میچسبد.
سهشنبه ۱۲ فروردین آنها به خانه ما آمدند. مادر همسرم را هم آوردند. به خاطر مادر همسرم، باقالیپلو با ماهیچه پختم که خیلی دوست دارد، همراه با زرشکپلو با مرغ ریشریش. کیک شکلاتی با رویه گاناش هم پختم. متأسفانه مادر همسرم و خواهرزاده همسرم کیک شکلاتی دوست نداشتند. کاش بازهم کیک هویج میپختم یا کیک توتفرنگی که هم آسان است و هم زیبا و هم خوشمزه. انشاالله دفعه بعد.
وقتی مهمانها رفتند، سریع دوش گرفتیم تا سر و تنمان از عرق پاک شود و راهی باغ والدین من شدیم. شب ماندیم. بعد از مدتها خوابی عمیق و عالی داشتم. صبح که بیدار شدم، درختان غرق شکوفه، مرا غافلگیر کردند. هوا خنک بود و معطر با عطر ملایم شکوفهها. رؤیایی بود. بیشتر روز خوابیدم. چه استراحت خوبی بود. یک روز بدون تلویزیون و موبایل و اینترنت و .... شب دوم هم ماندیم. امروز صبح به خانه برگشتیم. آخ که هیچ جا خونه خودم آدم نمیشه! Home! Sweet home!
دوشنبه ۱۸ فروردین
یکشنبه نوار عصب و عضله از پاهایم گرفتم. چند ماهی است از مچ پا به پایین گزگز دارم. متخصص داخلی گفت میزان قند خونم آنقدر بالا نیست که نوروپاتی دیابتی ایجاد کند. احتمال دارد درگیر مشکلی دیگر باشم. عمه من با بیماری پارکینسون پیشرونده، جلوی چشمم مثل شمع آب شد و شعله زندگیاش خاموش گشت. هر بار دستم میلرزد یا چیزی از دستم به زمین میافتد، قلبم از ترس تیر میکشد. متخصص نورولوژی تشخیص نوروپاتی دیابتی را مطرح کرد و تا حدی خیالم راحت شد. آنقدر که بشود با نوروپاتی خیالم راحت باشد البته.
امروز هم راهی مطب متخصص ارتوپدی شدیم. همسرم مدتی است در موقع نشستن و برخاستن در لگن احساس درد میکند. دکتر فیزیوتراپی تجویز کرد. چهارشنبه و شنبه دو تا وقت دکتر دیگر دارم. بهقولمعروف «سن که رسید به پنجاه فشار میاد به چند جا!!!» من و همسرم مرتب از این مطب دکتر به آنیکی سر میزنیم.
سهشنبه ۱۹ فروردین
امروز قرار بود بروم دنبال دوست عزیزم و باهم گردشی در دماوند داشته باشیم. متأسفانه تا شش و نیم صبح خوابم نبرد. پیامک فرستادم که نمیتوانم رانندگی کنم. آیا برای او امکان دارد به کافیشاپ نزدیک خانه ما بیاید؟ نیم ساعت بعد او جواب مثبت داد. با خیال راحت خوابیدم. ۹:۳۰ بیدار شدم. لباسی به تنم کشیدم و خود را به کافیشاپ رساندم. ساعتی دلپذیر کنار این دوست نازنین گذراندم. کوتاه بود، ولی بازهم خوب بود. اصلاً نمیخواستم این دیدار را از دست بدهم.
دوستم مرا به فکر انداخت که کانال یوتیوب داشته باشم. شاید این کار جدید امسال من باشد. شاید...
از شدت کمخوابی بدنم مثل ژله لرزان و ضعیف است.
چهارشنبه ۲۰ فروردین
پس از سالها به مطب زیبایی مراجعه کردم و بوتاکس و ژل زدم و ۲۵ میلیون پیاده شدم. دارم برای مراسم خاصی آماده میشوم.
پنجشنبه ۲۱ فروردین
کانال یوتیوب را راه انداختم. ۹ تا ویدئوی کوتاه آپلود کردم. ویدئوهای پرطرفدار اینستاگرام را. کمکم ویدئوی اختصاصی یوتیوب را خواهم ساخت.
جمعه ۲۲ فروردین
بعد از مدتها عمیق و کافی خوابیدم. فقط شش صبح بیدار شدم و بعد از یک ساعت، دوباره خوابم برد و ده و نیم صبح بیدار شدم. همسرم منتظرم بود.
- بپوش بریم بازار مبل تا صندلی گهوارهای بخریم.
راهی بازار دلاوران شدیم. دهها صندلی گهوارهای را امتحان کردیم. من از هیچکدام خوشم نیامد. وقتی روی آنها مینشستم یا کمرم درد میگرفت یا چنان تابی میخورد که وحشت میکردی و در بهترین حالت، پاهایم به زمین نمیرسید و آویزان میماند. بعد از دو ساعت گشتوگذار، اعتراف کردم که از صندلی گهوارهای خوشم نمیآید و برایم راحت نیست. همسرم ناراحت شد.
- اومدیم صندلی گهوارهای بخریم و حالا میگی اینجور صندلیها را دوست نداری!
- فکر کردم شاید یه مدل مناسب پیدا کنیم، ولی هیچکدام برای من راحت نیست. بیا یکی برای تو بخریم.
- نمیشه! میخام مبل قرمز رو از جلوی کتابخونه برداریم و بهجای آن دو صندلی گهوارهای بگذاریم. دوتایی آنجا بنشینیم و کتاب بخونیم.
- من نمیتونم روی صندلی گهوارهای کتاب بخونم. به نظرم این صندلیها رو باید گذاشت تو ایوون. چپق کشید و به افق خیره شد. بعد هم روی صندلی چرت زد. برای کتاب خوندن مناسب نیست.
اخمهای همسرم باز نشد. پیشنهاد کرد دو تا مبل راحتی بخریم. راهی خاوران شدیم. اپلیکیشن بلد نشان داد نیم ساعت راه است، ولی ما چندین بار مسیر اشتباه را در پیش گرفتیم و در بزرگراهها سرگردان شدیم. همسرم مأیوس شد و گفت به خانه برگردیم. من اصرار کردم ادامه بدهیم و بالاخره بعد از یک ساعت کشوقوس به بازار خاوران رسیدیم. از من به شما نصیحت، اگر خیال دارید مبل و صندلی و سرویس خواب بخرید، فقط سراغ یافتآباد بروید. در خاوران چرخیدیم و یک جفت مبل راحت پیدا کردیم، ولی قیمتشان چند برابر بودجه ما بود. ساعت سه شده بود و ما دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.
من پشت فرمان نشستم و زدم زیر آواز:
- کاش خونه می موندیم... الان کمردرد نداشتیم...
آواز خواندن من همان و بلند شدن فریاد خشم همسرم، همان!
- تو مسخرهبازی درمیاری! همراهی نمیکنی! من یه چیزی رو دوس دارم و تو اهمیت نمیدی! غر میزنی! دفعه بعد که تو یه چیزی خواستی، من هم همینطوری آواز می خونم و دلقک بازی درمیارم!
من هاج و واج مانده بودم که چی شد؟! این بلای آسمانی از کجا به سرم نازل شد؟ گفتم:بیا بریم یک جفت صندلی گهوارهای بخریم. مهم نیست که برای من راحت نیست. من کی غر زدم؟ همین یک جمله که آواز خواندم، شد مسخرهبازی و غر زدن و اهمیت ندادن؟ دیدم همسرم عصبانیتر از این حرفهاست و به توضیحات من گوش نمیدهد. ساکت شدم و در سکوت رانندگی کردم تا خودش آرام شود. تا خانه یکساعتی راه بود و فرصت کافی داشت. نیم ساعتی گذشت و همسرم آرام شد و به شوخی با انگشت به پهلویم سیخ زد. من طاقچه بالا گذاشتم و محل ندادم. پنج دقیقه بعد من به پهلوی او سیخ زدم و آشتی کردیم.
ظرف یک ماه اخیر دو بار سر من دادوهوار راه انداخته. کمی نگران شدهام. چرا اینقدر تحریکپذیر شده؟
.
.
.
امشب به یک آرزوی بزرگم رسیدم. بعداً دربارهاش مینویسم.
شنبه ۲۳ فروردین
دائم دارم نق میزنم که وقت کافی برای انجام کارهایم ندارم. برای تولید محتوا فقط صبحها وقت دارم که همسرم خانه نیست. در کنار تولید محتوا (نوشتن، ساختن عکسها و ریلها و گرفتن ویدئو برای وبسایت و اینستاگرام و یوتیوب) لازم است غذا بپزم و خانه را تمیز و مرتب کنم و به خودم برسم. وقتی همسرم به خانه میآید، کار تعطیل است و باهم فیلم و سریال میبینیم.
بالاخره متوجه شدم کجای کارم ایراد دارد. قبلاً ۷ صبح بیدار میشدم. از وقتی بازنشسته شدم و خانه ماندم، اگر صبحها زودتر از همسرم بیدار شوم، غر میزند: «بگیر بخواب! چه کار داری کلهسحر بیدار شدی؟ سروصدا نکن! بذار من بخوابم!» او معمولاً ۹ بیدار میشود. قبلاً بهاجبار تا ۹ صبح در رختخواب میماندم، ولی الان تا ساعت ده خواب هستم. وقتی بیدار میشوم فقط ۲ ساعت وقت دارم به کارهای تولید محتوا برسم و بعد باید بروم سراغ پختن غذا و مرتب کردن خانه.
تصمیم گرفتم دوباره هفت صبح بیدار شوم و تا بیدار شدن همسرم به کارهای بیسروصدا بپردازم. یعنی حتی صورتم را نشورم و اسپری زیر بغل نزنم تا خواب شیرین او بهم نخورد. اگر ساعت بیدار شدن را تنظیم کنم، به همه کارهایم خواهم رسید.
متأسفانه امروز موفق نشدم. باز هم تا ۶:۳۰ صبح بیدار ماندم و به سقف نگاه کردم. بعد خوابم برد و ۱۰ صبح بیدار شدم. اشکال ندارد. مهم این است که راهحل را پیدا کردم. فردا دوباره تلاش میکنم.
.
.
.
بعدازظهر یک نفر آمد تا فیلتر دستگاه تصفیه آب را عوض کند. فیلتر آب را عوض کرد و گفت:
- فلان کار هم لازمه!
- انجام بده!
- اون یکی کار هم لازمه!
- انجام بده!
- بهمان کار هم لازمه!
- انجام بده!
وقتی خانه ما را ترک کرد، کل آشپزخانه ترکیده بود. بعضی تعمیرکارها چقدر شلخته و کثیف کار هستند. من و همسرم تا نیمهشب داشتیم تمیزکاری میکردیم. دو تا کار هم مانده که قرار است فردا بیاید.
خبر مهم را ننوشتم: ایران و آمریکا مذاکرات خود را در عمان آغاز کردند.
۲۴ فروردین یکشنبه
دیشب ساعت ۲ صبح خوابیدم و ۹ صبح بیدار شدم. دوباره عادت سحرخیزی را به دست خواهم آورد. برای من سحرخیزی و بالا بودن کارآیی مترادف هستند. درستش میکنم.
۲۶ فروردین سهشنبه
صبح من و همسرم به بانک رفتیم و برای موضوعی مبلغی را به حساب پسرمان واریز کردیم. بعد به بازار بزرگ تهران رفتیم. بازار خلوت بود و راکد به نظر میآمد. فکر کنم به خاطر مذاکرات ایران و آمریکاست. همه منتظر نتیجه نهایی هستند. خرید کردیم. ناهار خوردیم و به خانه برگشتیم. یک روز ظاهراً ساده، ولی بسیار خوش و خرم. لذتهای زندگی در همین امور کوچک زندگی است: همدلی و همراهی و همکاری.
۲۷ فروردین چهارشنبه
هفت صبح از رختخواب بیرون زدم! هورا!
.
.
.
بعدازظهر مادر و پدرم به خانه ما آمدند و شب هم ماندند.
۲۸ فروردین پنجشنبه
صبح ساعت هفت بیدار شدم، ولی از جا بلند نشدم، چون والدینم در اتاق نشیمن خوابیده بودند و اگر بلند میشدم تا به سراغ کامپیوترم بروم، خواب خوششان را به هم میزدم. پس آنقدر صبر کردم تا حدود ساعت ۹:۳۰ بیدار شدند. صبحانهشان را دادم و ساعت یازده بود که راهیشان کردم.
بعد با شامپو رنگ، موهایم را صورتی کردم! این بار با دقت موهایم را دستهبندی و یک قوطی کامل شامپو رنگ را روی سرم خالی کردم. صورتی قشنگی است، ولی یکنواخت نیست و بعضی دستههای مو رنگ نگرفتند. به آرایشگاه رفتم تا برایم براشینگ انجام شود. برای فردا ذوقزده هستم. چرا ذوق دارم؟ بعداً تعریف میکنم.
۲۹ فروردین جمعه
چه روز قشنگی بود. چه تجربه زیبایی... بعداً تعریف میکنم! خیلی رازدار شدهام؟! راز من نیست که پیشاپیش با شما در میان بگذارم، ولی سر از پا نمیشناسم که زودتر آشکارش کنم.
۳۰ فروردین شنبه
یکی از مستأجرها تخلیه کرد و همان روز یک مستأجر دیگر پیدا شد و قرارداد امضا کردیم.
۳۱ فروردین یکشنبه
امروز دفتر را به مستأجر جدید تحویل دادم. یک خانم دکتر گل. خدا را صد هزار مرتبه تا حالا از مستأجر شانس داشتم و آدمهای خوبی همسایهام شدهاند.
اینم اولین ماه سال ۱۴۰۴ که دفترش بسته شد.