من معمولا این وقت شب، هفت پادشاه را خواب دیده ام. با توجه به این که یک هفته اخیر تقریبا خواب بودم، امشب خوابم نبرد و تا همین الان داشتم فیلم می دیدم. اسمش یادم نیست (!) ولی یک فیلم خنده دار در مورد زن وشوهری بود در آستانه جدایی که تصادفی شاهد یک قتل می شوند. پلیس برای محافظت از جان شان، آنها را با اسم مستعار به یک روستای دور افتاده می فرستد. تصور کنید دو نفر نیویورکی یک مرتبه سر از روستایی در ناکجا آباد تگزاس در بیاورند که فقط یک مغازه دارد و یک غذافروشی. شب ها از شدت سکوت خوابشان نمی برد. روزها از پاکی هوا، نفس شان می گرفت. خلاصه آخر خنده بود. خدا را شکر هم قاتل دستگیر شد و هم ازدواج آنها روبراه شد و هم بچه دار شدند.
از شدت خنده اشکم در آمده بود. چیزی که بیش از همه برایم جالب بود این بود که خانمه سعی می کرد با حرف زدن و حرف زدن و باز هم حرف زدن مشکل را حل کند و آقائه با حرف نزدن و سکوت کردن و به روی مبارک نیاوردن، از مشکل فرار کند.
گویا در همه جای دنیا مردها مریخی و زنها ونوسی هستند!
واااااااااااااااااااای زنه عین خودم رو مخ بود از بس تند تند حرف می زد و غر می زد و ایراد می گرفت و سعی می کرد کامل باشد و صد البته کامل هم نبود! شوهره هم عین آقای شوشو سرش را تکان می داد و معلوم نبود نظرش چی هست و خرابکاری می کرد و با اعتماد به نفس به روی خودش نمی آورد. من تو دلم هی قربان صدقه اش می رفتم و هی ازش ایراد می گرفتم.
آخخخخخخخخی! چه فیلم خوبی بود.
راستی من یاد گرفته ام فیلمهای شاد و خنده دار ببینم. کارتون ببینم. سال هاست که اخبار ندیده ام. روزنامه نخوانده ام. خواستم بدانید با چه آدم پرتی طرف هستید. البته شاید هم تا حالا خودتان حدس زده بودید:))))))))))))))))))))