امروز خاطره ای به من هجوم آورد:
دبستانی بودم. در شهری کوچک زندگی می کردیم. یک زن و شوهر هندی در آن شهر بودند. نمی دانم شغل مرد چه بود. بچه دار نمی شدند. زن عاشق و واله بچه ها بود. به التماس از مادرم خواست که هفته ای یک بار ساعتی پذیرای من باشد و به من انگلیسی یاد بدهد. همه هفته چشم به راه آن ساعت بهشتی بودم.
زن زیباروی چشم سیاهی بود که ساری های ابریشمی رنگارنگ می پوشید و خال قرمزی وسط پیشانی داشت. چشمهایش اقیانوس محبت بود و لبخند لحظه ای صورتش را ترک نمی کرد.
به عشق پذیرایی از یک کودک، خانه را پر از شیرینی می کرد. چه شیرینی های عجیب و خوشمزه ای. خانه تمیز و ساکت بود و پر از شمع های روشن و عودهای خوشبو و تابلوهای عجیب و زیبا.
امر آموزش به خوبی امر پذیرایی پیش نمی رفت. نه او فارسی بلد بود و نه من هندی. روز اول تلاش زیادی برای آموختن زبان انگلیسی کردیم. یادم هست که پس از سرکله زدن های زیاد، او توانست تصویر یک شیشه جوهر را در کتاب لغتنامه به من نشان بدهد و من کلمه ink را یاد گرفتم. حالا این کلمه به چه درد من می خورد، نمی دانم.
پس از آن تلاش جانفرسا، هر دوی ما بیخیال یادگیری زبان انگلیسی شدیم و از آن زمان محدود برای تماشای عکس ها و مجسمه ها و خوردن چای و شیرینی استفاده کردیم.
روزی که او خبر داد به هندوستان برمی گردد و آموزش هفتگی ما متوقف می شود، جوری هق هق می کردم که قلبم داشت از جایش کنده می شد. او صورتم را غرق بوسه کرد و دستهای کوچکم را پر از هدیه ...یک کیف عجیب کاغذی، یک نقاشی عجیب و یک پر طاووس...
نمی دانم امروز چرا یاد آن خانه خوشبو و پر از شمع افتادم. اشک هایم بی اختیار بر گونه هایم می غلتد...