گفته بودم که تازگی در یک رستوران برای اولین بار در عمرم "ناردونی" خورم. خب ... از بس خوشمزه بود و مزه اش زیر دندانم مانده بود، چند روز بعد خودم ناردونی پختم! البته به یک روش مبتکرانه و تنبلانه!
مادرشوهرم شمالی است و چند وقت قبل به من یک بسته بزرگ دانه های انار ترش داده بود و من سر در نمی آوردم که این دانه ها به چه درد می خورد. به جای این که خودش یک بار ناردونی بپزد که من بفهمم چی به چیست، به توضیحاتی کوتاه و نارسا، بسنده کرده بود. از خدا که پنهون نیست، از شما هم نباشد، چند وقت قبل می خواستم دانه های انار را دور بریزم و فریزر را خالی تر کنم، نمی دانم چی شد که دست نگه داشتم.
وقتی ناردونی خوشمزه را چشیدم، دیدم که تا بحال از چه مزه بهشتی بی بهره بوده ام. خب ... راستش من چندان سررشته ای از آشپزی های رنگ و وارنگ ندارم. از بیست و هشت سالگی تا چهل و دو سالگی هم گیاهخوار بودم و فقط گیاهی آشپزی می کردم. پس خیلی واضح است که به هیچ عنوان خبر ندارم چطور می شود مرغ شکم پر، آن هم از نوع ناردونی پخت. به همین دلیل مرغ و پیازداغ و دانه های انار ترش و آلو را در دیگ ریختم و با مقدار کافی نمک و فلفل و قدری آب، گذاشتم که آرام آرام بپزد. قیسی هم نداشتم. داخل گنجه آشپزخانه مقداری انجیر خشک پیدا کردم و به نظرم آمد به اندازه قیسی برای پختن ناردونی خوب است!
وااااااااااااااااااااااای! چقدر خوشمزه شد. هنوز هم که فکر می کنم دهانم پر از آب می شود. به قدری از شیرین کاری خودم خوشم آمد که پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهرم را فردا برای "ناردونی خوران" دعوت کرده ام. خواستم آنها را هم در این لذت ناب شریک کنم.
امروز خورش را بار گذاشته ام. یک پاتیل شده است. جا هم نیفتاده است. تکه های استخوان مرغ هم در آن شناور است و من نیم ساعتی داشتم خرده استخوان از توی خورش جمع می کردم. دلم آشوب شد. سه سال است که گوشت می خورم، ولی هنوز در قلبم یک گیاهخوارم و از فکر خوردن گوشت یک جانور مرده، حال تهوع می گیرم ... چه رسد به صید استخوان خرده از یک پاتیل خورش عجیب و غریب.
دفعه قبلی که والدینم خانه ما مهمان بودند، برنج را آنقدر شور کرده بودم که هر قاشق برنج را باید با یک لیوان آب فرو می دادی. پلوی شور را به زور قورت می دادم و به قصه مادربزرگم فکر می کردم. قصهء دختری که گفت اگر شاه مرا به زنی بگیرد، چنان آشی برایش می پزم که یک لشگر بخورد و سیر شود و باز هم اضافه بیاید! من هم چنین معجزه ای کرده بودم. این بار هم با یک خورش ناآشنا و پر از خرده استخوان می خواهم والدینم را سورپریز کنم! فکر کنم بار بعد غذایشان را با خود بیاورند.
خدا کند فردا غذایم خوب شود. این آقای شوشو هم که راستش را نمی گوید. هر چه می پزم، می گوید عالی است! دلم آشوب است ...
.
.
.
شنبه شب نوشت: با سپاس از حمایت های معنوی شما. ناردونی خوشمزه نشد. ولی هفت نفر بودیم و من برای ده نفر غذا پخته بودم. یک دانه برنج هم باقی نماند. همه دولپی غذا خوردند. فکر کنم خیلی گرسنه بودند. فکر نکنید دارم شکسته نفسی می کنم. نه بابا. من با شکسته نفسی مخالفم. اگر دست پختم خوب بشود، خودم زودتر از بقیه می گویم. ولی خب... مهمانی خوبی بود.