وقتی پشت کامپیوتر می نشینم و تایپ می کنم کلمات بر صفحه مانیتور نقش می بندد. کلمات مال من نیست. من نمی دانم از کجا می آیند. (راستی من تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم. قرار بود تا آخر آذر یاد بگیرم)من فقط یک جفت دست برای تایپ کردن هستم. من سوار قایق کلمات می شوم و به سوی ساحلی ناشناخته به راه می افتم. می دانم که در راه هستم، ولی نمی دانم راهی کدامین ساحل هستم. گویا وارد خلسه می شوم. اگر آگاهانه بخواهم مقاله ای بنویسم، دو تا جمله هم نمی توانم بنویسم. ولی وقتی شروع به تایپ می کنم، زمان متوقف می شود. کسی در سرم حرف می زند و دیگری تایپ می کند و "من" فقط نظاره می کنم.
کدام "من"؟ نمی دانم.
وقتی کلمات تایپ می شود، ذهنم تا چند ساعت خاموش است. نمی توانم به خاطر بیاورم که ذهنم در مورد چه چیزی وزوز می کرده است.
کلمات در سرم می چرخند. گویا در خواب راه می روم و برای خودم قصه می گویم. آن قدر حرف برای گفتن دارم، آن قدر خاطره برای تعریف کردن ... کلمات در سرم بالا و پایین می روند. به کامپیوتر نگاه می کنم و شانه ام تیر می کشد.
لابد می پرسید چرا قلم و کاغذی برنمی دارم و نمی نویسم؟ خب... یک اعتراف مضحک دارم ... من خط خودم را نمی توانم بخوانم!!!
وقتی کلمات را روی کاغذ می نویسم، گویا آنها را به چاه فاضلاب ریخته ام، چون نمی توانم دوباره آنها را بازیابم. دلم می سوزد. این کلمات را دوست دارم. مال من نیستند. نمی دانم مال کیست. مال هر کس که هست، من آهنگ و ریتم آنها را دوست دارم. وقتی آنها را می خوانم، گویا با لالایی به خواب می روم. دلم نمی آید که آنها را دور بریزم. پس می گذارم کلمات در سرم وزوز کند.
ملانصرالدین و دوستش با هم گپ می زدند. دوست ملا گفت: " خدا را شکر! کار و کاسبی خوب است. من دوزار می گیرم و نامه می نویسم. چون کسی نمی تواند خط مرا بخواند، خودم را می برند که نامه را بخوانم. برای این کار دوزار دیگر هم می گیرم. ملا آهی می کشد و می گوید: " خوش بحالت! من دوزار می گیرم و نامه می نویسم، ولی چون نمی توانم خط خودم را بخوانم، دوزار دوم گیرم نمی آید."
گویا من و ملانصرالدین داریم خیلی شبیه یکدیگر می شویم!