یک از وبلاگنویس ها که رزیدنت جراحی است، دکتر حمید احمدی، که خدمت ایشان ارادت زیادی دارم، دارد خاطرات مربوط به بیمارستان سوانح سوختگی را ثبت می کند. این خاطره تلخ به یادم آمد. می خواهم اینجا بنویسم باشد که تلخی آن از ذهنم پاک شود.
ترسناک ترین بیمارستانی که در آن کار کردم، بیمارستان سوانح سوختگی بود. تا سالهای سال خوابهایم را پر از کابوس کرده بود.
شبی به من اطلاع دادند که بیماری با 90% سوختگی به اورژانس آورده شده است. به بالین او رفتم. فاطمه نام داشت. تمام بدنش در پانسمان پیچیده شده بود. فقط چشمهای درشت، دماغ کوچک سربالا و لب های قلوه ای زیبایش معلوم بود. رفتارش بسیار متین بود. یعنی من نمی دانم اگر خودم 90% سوخته باشم چطور می توانم متین و موقر باشم ... ولی او بود. رگ نداشت. مجبور شدم روی رگ او جراحی انجام بدهم تا رگی برای دریافت سرم داشته باشد.
فردا صبح دیدم دور و بر مرا خبرنگار گرفته است: "شما که پزشک همسر مخملباف هستید، برایمان بگو که موضوع چیست؟!" جل الخالق! زن مخملباف کجا بود دیگر! کاشف به عمل آمد که فاطمه همسر مخملباف است. شب گذشته که سوختگی رخ داده بود، مخملباف مسافرت بود، لذا همراه همسرش به بیمارستان نیامده بوده است.
قاطعانه به خبرنگارها جواب منفی دادم. ولی اوضاع بدتر شد. چون افراد کلیدی بیمارستان چپ و راست به من تلفن می کردند یا مرا این گوشه و آن گوشه بیمارستان می کشیدند و با تهدید و تطمیع و یا وعده دستمزد بالا می خواستند مرا وادار به انجام مصاحبه کنند.
مثل یک خرس وحشی عصبانی شده بودم. "بابا جان! من به عنوان پزشک وظیفه دارم محرم اسرار بیماران خود باشم. من اجازه ندارم درباره جزئیات حادثه حرف بزنم. این کار بر خلاف همه موازین انسانی، اخلاقی و اجتماعی است." وقتی چشمان خون گرفته مرا دیدند، دمشان را روی کولشان گذاشتند و گور به گور شدند.
مخملباف از مسافرت برگشته بود و سه فرزندش را نیز با خودش به بالین فاطمه آورده بود.مخملباف بت من است. یعنی من هوایی را که او نفس می کشد، مثل عطر می بویم و بعد من بیچاره جلوی چشمهای از حدقه در آمده او دوبار دیگر روی همسرش جراحی انجام دادم تا رگ دیگری پیدا کنم. فکرش را بکنید!
فاطمه سه روز در آن بیمارستان بود و مخملباف با گردن کج جلوی من می ایستاد و اجازه انتقال همسرش را به آلمان می خواست و من با زبان خشک شده و صدایی که به زور از گلویم خارج می شد به او جواب منفی می دادم. ظرف سه روز توانستم فشارخون و وضعیت حیاتی فاطمه را پایدار کنم و اجازه انتقال او به آلمان داده شد. خبر دارید که فاطمه دوام نیاورد و درگذشت.
هنوز خاطره آن سه شبانه روز هولناک بر شانه من سنگینی می کند. می ترسم بالاخره مخملباف فیلمی بسازد و در آن کاریکاتوری از من به نمایش بگذارد که با چاقو بالای سر همسرش ایستاده ام ...
وای... چه خاطره بدی بود...