دوشنبه برای خرید وسایل کلاس رفته بودم. با شور وهیجان برای فروشنده توضیح دادم که می خواهم به هرکدام از شاگردهایم یک یادگاری کوچک هدیه بدهم. کوچک باشد، خنده دار باشد، اینطوری باشد، آنطوری باشد. با دقت گوش داد و پرسید: " آنها چند ساله هستند؟" گفتم 40-30 ساله! دهنش باز مانده بود!
- خانم! اینهایی که تو می خواهی که بچگانه است!
- خب! باشد! مگه چیه؟!
مغازه بعدی داشتم "آلیس در سرزمین عجایب" با ترجمه زویا پیرزاد را می خریدم. فروشنده پرسید:
- برای چند ساله می خواهید؟
- برای خودم می خواهم!
از خنده روی زمین پهن شده بود. دل یک نفر را شاد کردم و او را خنداندم. مگر نه؟!
وقتی برچسب های کوچک رنگی خوشگل خریدم تا به عنوان جایزه کار خوبم یکی از آنها را به دفترچه ام بچسبانم یا وقتی فلاش خود را که پرنده angry bird است را از کیفم بیرون آوردم و داشتم تلاش می کردم که دم آن را از تنش جدا کنم،باز هم با خنده و شادی فروشنده روبرو شدم!
خودم را دیدم که کودکی هستم که پوست یک زن بزرگ را پوشیده است. خوشحالم که به صورت طبیعی اجازه می دهم تا کودک درونم بازی کند، تجربه کند و یاد بگیرد. این عالی است.
من زن عبوسی بودم. خشک و سختگیر. کم حرف و گوشه گیر. هرگز کاری نمی کردم که کسی به من بخندد و سربسرم بگذارد. اگر کسی به من می خندید، عصبانی می شدم. خوشحالم که تغییر کرده ام.
چند سال پیش که شروع به آشتی با کودک درونم کردم، یک عکس از دوران کودکی ام را روی پاتختی کنار تختوابم گذاشته بودم. صبح که از خواب بیدار می شدم، اولین چیزی که می دیدم آن عکس بود. مدام قربان صدقه آن کودک سه ساله می رفتم. تا کم کم با هم رفیق شدیم. امروز دیدم برادرم این یکی عکس را برایم پست کرده است:
من بزرگه هستم و اون فسقلیه برادرم است. من چهار ساله بودم و او شش روزه. الان برادرم، مردی چهل ساله است.
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد