از کودکی از مطالعه خاطرات پزشکان لذت می بردم. نمی دانم آیا همه مردم این دسته خاطرات را دوست دارند یا در ناصیه من نوشته شده بود که پزشک خواهم شد و به همین دلیل همیشه داستان های همکارانم را دوست داشتم. البته سریال "آناتومی گری" را دوست نداشتم. شاید برای شما این سریال، یک سلسله حوادث جالب بود، ولی من در طول سریال دچار چنان هیجانی می شدم که گویا خودم در اورژانس هستم و باید این بیماران را مداوا کنم. مثل آن بود که پشت ماشینی بنشینید که فرمان ندارد و بر آن کنترلی ندارید. بگذریم. تعدادی از پزشکان به خاطر قلم خود معروف هستند و نه بخاطر طبابت شان، مثل آنتوان چخوف و آرتور کانون دویل (خالق شرلوک هلمز) و میخائیل بونگاکوف.
من معروف ترین کتاب میخائیل بونگاکوف، مرشد و مارگریتا، را دوست ندارم. وقتی آن را خواندم به خود گفتم یک نفر این کتاب را تحت تاثیر مواد توهم زا نوشته است. حدسم درست بود. نویسنده معتاد بود. ولی او کتاب دیگری دیگری نوشته است به نام: " یادداشت های یک پزشک جوان". این کتاب بهترین کتابی است که تا بحال در باب خاطرات پزشکان خوانده ام.
کتاب از نظر ادبی ضعیف است. خب ... نویسنده ادیب نیست، ولی چه اعترافاتی و چه صداقتی و چه داستان های جالبی. کتاب، روایت پزشکی تازه فارغ تحصیل است که به یک روستای دور افتاده اعزام شده است. ترس ، نادانی، ندانم کاری، خستگی، پشیمانی و در عین حال خدمت و زحمتی که در این کتاب شرح داده می شود، اشک مرا درمی آورد. از خود می پرسم آیا هرگز شهامت دارم که با این صراحت اعتراف کنم؟
در جواب این سوال می خواهم گامی بردارم و اولین شب انترنی خود را تعریف کنم:
اولین شبی بود که به عنوان انترن خدمت می کردم. من بودم و یک بیمارستان. نه رزیدنتی و نه هیچ انترن دیگری. من و من و من و بک بیمارستان و یک لشگر بیمار و پرستار. روپوش سفیدم را پوشیدم و گوشی طبی را به گردنم آویختم و شروع به قدم زدن در قلمرو خود کردم. قلمروی که من تا صبح شهسوار آن بودم. هم رئیس و هم پاسبان و هم خادم. بادی به غبغب انداختم و با قیافه یک پزشک کارکشته همه چیز دان شروع به سرکشی به بخشها کردم. معمول است که پزشک در اتاق خود می ماند. استراحت می کند یا مطالعه می کند و فقط در صورتی خود را نشان می دهد که پرستاران او را صدا کنند. ولی من سالها منتظرچنین شبی بودم و صد البته لذت آن را از دست نمی دادم.
از صدای قدم هایم در راهرو لذت می بردم و احساس می کردم چقدر مفید و موثر هستم. (جان خودم!) تا این که بالاخره طلسم شکست و مرا برای کاری اورژانس و فوری به بخشی صدا کردند. پرستار با احترام از من پرسید: "این بیمار حالت تهوع دارد و تا به حال سه بار استفراغ کرده است. شما چه دستوری دارید؟" همه اطلاعات یکمرتبه به مغزم هجوم آوردند. با صدایی که مال خودم نبود فریاد زدم: "برایش لوله معده بگذارید! لابد دچار انسداد روده شده است!" و با عجله داشتم به طرف اتاقم می دویدم تا ببینم در کتاب در مورد روده ای که پیچ خورده است، چه چیزی نوشته است. پرستار سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: "این بیمار سه ساعت است که از اتاق عمل بیرون آمده است. شاید حالت تهوع او از عوارض داروی بیهوشی باشد. به نظر شما بهتر نیست که ابتدا به او یک آمپول ضدتهوع تزریق کنیم، اگر مفید نبود، در قدم بعدی لوله معده بگذاریم؟"
من پخش و پلا، خجل و شرمنده، من من کنان گفتم: "خب...بعله... این کار را هم می شود کرد...!!!!!!" یعنی دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا در جا ببلعد. تمام لذت آن شب حرام شد. سرم را پایین انداختم و از بخش بیرون آمدم. پشت سرم صدای خنده می آمد...