پنجشنبه، نوزدهم بهمن 1391:
صبح آقای شوشو و پسر به شرکت رفتند. من تمام صبح را نوشتم و نوشتم. ساعت سه بعداز ظهر به خانه برگشتند و آقای شوشو برایم چلوکباب خوشمزه ای آورد. غذا هم لذیذ بود و من هم از غذا پختن راحت بودم.
ساعت پنج من و آقای شوشو برای خرید از خارج شدیم. اول چند تا فیلم جدید خریدیم و بعد به اطلس پود رفتیم و سه تا پتوی نازک و یک پیشبند آشپزخانه خریدیم. پرده های زیبا را دیدیم و برای اتاق پذیرایی خیالی مان، پرده انتخاب کردیم.
سپس به شهروند رفتیم. امروز فقط مرغ و گوشت خریدیم. گوشت استیک به من چشمک می زد. آب دهانم راه افتاده بود. هر روز بیش از بیش از گیاهخواری دور می شوم. دلم می خواست هم استیک بخرم و هم ماهیچه و هم یک ران درسته گوسفند که نمی دانم با آن می خواستم چه بکنم!
از شهروند که خارج شدیم، دم در نوشابه جدیدی را عرضه می کردند. من عاشق مزه های جدید هستم. برای امتحان کردن هم رنگ قرمز آن را گرفتم و هم سبز. آقای شوشو به قدری از طعم آن خوشش آمد که دوباره به داخل شهروند برگشت ویکی دوجین نوشابه خرید. منتظر او ایستاده بودم و مثل بچه گداها به بقیه خوراکی های تبلیغاتی نگاه می کردم که یکی از آنها مرا دعوت به امتحان نوعی غله صبحانه کرد. می ترسیدم که کیسه های خرید را رها کنم. به من قول داد که از آنها مراقبت می کند. من شکمو با خوشحالی از دعوت او استقبال کردم. وااااااااااای چه خوشمزه بود، ولی راستش من عمرا حاضر نبودم برای یک پاکت غله صبحانه، دوباره در صف صندوق بایستم.
خانه آمدیم، مرغ ها را بسته بندی کردیم. پیاز خرد کردیم و با گوشت چرخکرده مخلوط کردیم. گوشت استیک را در پیاز خواباندیم و بسته های آماده را در فریزر گذاشتیم. زمین را شستیم و میز را دستمال کشیدیم و ظرفها را شستیم.
خسته و با چشمهای اشک آلود، ناشی از پوست گرفتن و خرد کردن پیاز، پای تلویزیون نشستیم و چای تازه دم را جرعه جرعه نوشیدیم. چه عطر دل انگیزی داشت.
اگر کسی ما دو نفر را روز پنجشنبه می دید، در مورد ما چه فکری می کرد؟ نمی دانم. ولی می دانم که من آن ساعات شیرین و صمیمانه را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد. اگر چند سال پیش کسی به من می گفت که خرید پتو و بسته بندی گوشت، یکی از خوشگذرانی های او همراه همسرش هست، از خنده روی زمین ولو می شدم، ولی این حرف واقعیت دارد.
لحظه های شیرین زندگی زناشویی به همین سادگی و به همین خوشمزگی است.