سلام دوستان عزیزم
یک هفته، مطالعه را برای خودم غدغن کردم. تجربه جالبی بود. سال پیش که برای اولین بار این پرهیز را انجام دادم، فهمیدم که به مطالعه معتاد هستم. فهیدم که من برای دانا شدن مطالعه نمی کنم. بلکه مطالعه می کنم زیرا نمی توانم جلوی خودم را بگیرم! این بار تجربه ساده تری بود. به جای مطالعه، خیالبافی کردم. برای من که بسیار عملگرا هستم، فرصت خیالبافی، تجمل بزرگی است.
از این که این یک هفته من و وبسایت را تنها نگذاشتید، سپاسگزارم. هنوز کامنت ها تایید نکرده ام. کم کم این کار را انجام خواهم داد. روی ماه تک تک خواهرانم را می بوسم. برادرانم را سلام می گویم.
"روز عشاق"
شاید در مورد "روز والنتاین" خوانده باشید که کشیشی به نام والنتاین، دختران را به عقد سربازهای رومی تازه مسیحی شده، درمی آورده است واین کار مغایر قانون بوده است، زیرا سربازان رومی حق ازدواج نداشتند. پدر والنتاین را به دلیل سرپیچی از قانون، جلوی شیرهای گرسنه انداختند.
با کمال تاسف می خواهم به شما اطلاع بدهم که این داستان دروغ است و برای زدن رنگ مسیحی به یک آیین باستانی، چنین افسانه ای را سرهم کرده اند. همانطور که برای بزرگداشت بلندترین شب سال و تولد خورشید (میترا)، افسانه ساختند که روز میلاد مسیح است.
در دوران باستان، در پایان بهمن ماه که فصل سرما، آرام آرام جای خود را به فصل رویش و زایش می دهد، نیایشی برگزار می شده است و مطابق عهد باستان، این نیایش همان نوشخواری و آمیزش دسته جمعی بوده است. این آیین برای آن انجام می شده که به مادر زمین یادآوری کنند که زمان باروی فرا رسیده است و باید از خواب زمستانی در بیاید.
انجام این مراسم به قدری برای مردم باستان مهم بوده است که با وجود مسیحی شدن، نمی توانستند دست از اجرای آن بردارند. زیرا مردم باستان باور داشتند که اگر به مادر زمین یادآوری نکنند که زمان مهرورزی آسمان و زمین است، ممکن است زمستان تا ابد طول بکشد.پس آن را به صورت آبرومندانه ای درآوردند و قرار گذاشتند که آن روز، روز ابراز عشق و محبت بین زن و مرد باشد. افسانه ای برای آن سرهم کردند و نام شهیدی را بر آن نهادند.
همه این صغری و کبری های چیدم که بگویم من و آقای شوشو تصمیم گرفتیم برای بزرگداشت روز عشاق به دیزین برویم. از چند هفته قبل هم اتاق رزرو کرده بودیم. چهارشنبه شب هم جای همگی خالی، یک دعوای حسابی با هم کردیم که هر چه شب والنتاین است از سرمان پرید! برای آن که آرام شوم نیم ساعتی در بزرگراه رانندگی کردم و علت دعوا را بررسی کردم. دیدم که هر دوی ما الفبای زناشویی را زیر پا گذاشتیم. به خود گفتم خوب است اگر خودم هم درسهای زندگی مثل عسل را مراعات کنم و یک نسخه از آن را به آقای شوشو بدهم که بخواند!
شب را پشت به همسر و در لبه تخت گذراندم و تا خود صبح پرپر زدم. سپیده که سر زد، آقای شوشو سرم را نوازش کرد و صورتم را بوسید. قلبم آرام شد و سرم را روی سینه اش گذاشتم و به خواب فرو رفتم. وقتی بیدار شدم، همسرم میز صبحانه شاهانه چیده بود. کاری که در طول سه سال اخیر بی سابقه بود. من سرشار از حس حق شناسی شدم.
پنجشبه صبح هوا عالی بود. آسمان آبی و صاف و فضا سرشار از عطر علف تازه روییده. در جاده پیچ پیچ به راه افتادیم. نزدیک دیزین، کوهستان پوشیده از برف بود. سپیدی برف، چشم را می زد.
از نظر موقعیت جغرافیایی، دیزین یکی از بهترین پیست های اسکی در سطح جهانی است. از نظر کیفیت خدمات رسانی، چه عرض کنم! در شیشه ای هتل شماره دو، باز نمی شد و باید زور می زدی و در را به کنار هل می دادی. شب چراغ های لابی خاموش بود و کافه تریا تعطیل بود. ناهار و شام در هتل شماره یک سرو می شد. ولی چه ناهاری! کافر نبیناد. نمی دانم آن سوپ و کباب ترش را چند بار گرم کرده بودند.
شب املت و سوسیس تخم مرغی به خورد ما دادند که در قهوه خانه های پایین شهر وجود ندارد. رفتار پرسنل که چه بگویم. این همه درس هتلداری داده می شود، پس چرا خدمه هتل ها اینجوری هستند؟ سفره خانه هتل به قدری کثیف بود که نمی دانم چند ماه قبل آن را جارو زده بودند. اتاق هتل تمیز بود، ولی قفل در خراب بود. هربار که کلید را داخل قفل فرو می کردیم، گیر می کرد و کارکنان هتل به ما می خندیدند!
در یک جمله اگر قصد اسکی کردن ندارید و برای عوض کردن آب و هوا می خواهید به دیزین بروید، خواهشا نروید! سرویس هتل با قیمت گزاف آن هماهنگی ندارد. غذایش بدمزه و مانده است. سفره خانه اش به لعنت خدا نمی ارزد.
از داستان های خوب بخواهم برای تان تعریف کنم، باید بگویم که در بدو ورود به دیزین به کلی مبهوت شدم. زیرا همه خانم های جوان با بلوز و شلوار چسبان، موهای افشان و یک کلاه بافتنی در حال تردد بودند! یعنی انگار نه انگار که قرار است موهای شان پوشیده باشد. آقای شوشو گیر داده بود که تو هم شال را بردار که به همان کلاه اکتفا کن. ولی من جرات نکردم.
سه تا سگ هم شبها در محوطه هتل نگهبانی می دادند که ما به آنها بیسکوییت دادیم، آنها هم خرت و خرت همه را خوردند!
سوم این که یک پیانوی قراضه در لابی تاریک هتل بود که ما اصوات هولناکی از آن در آوردیم و کلی خندیدیم.
روز جمعه قبل از ترک دیزین داشتیم سرخوش و خوشحال از این طرف و آن طرف عکس می گرفتیم که یک آشنای افاده ای دیدیم. نه گذاشت و نه برداشت، گفت: "شب تو این هتل درب و داغون بودید؟! واااااااااااااااااای! من که نمی تونم!" تا یک ساعتی من و آقای شوشو از عصبانیت مثل لبو قرمز بودیم.
من حاضر جواب نیستم. هیچ هم دوست ندارم آدم ها را تحقیر کنم. ولی راستی راستی باید جواب اینجور آدمها را چطوری داد؟ شکر خدا فهمیده ام که بزرگواری و به روی خود نیاوردن، کار مناسبی نیست. می دانم باید به آنها بگویی که چه اندازه بی ادب و بی نزاکت هستند. ولی اگر شما در این موقعیت بودید، چه جوابی می دادید؟
(خواندن این خاطرات قدیمی باعث میشود به خاطر بیاورم زمانی نمیدانستم چگونه با آدمهای بیادب رفتار کنم. به کمک درسهای خداحافظ خشم! الان بخوبی از پسش برمی آیم)