هفده سال پیش، در هنگام تولد پسر، آقای شوشو نذر کرده بود که پسر را به مشهد ببرد. حالا پس از هفده سال آقای شوشو برای عقد یک قرارداد باید به مشهد می رفت و تصمیم گرفت که نذر هفده ساله را ادا کند. این گونه شد که گیس گلابتون و دار و دسته عازم مشهد شدند.
اول داستان بگویم، من هم التماس دعا به همه دوستان دارم و محتاج دعا هستم.
روز اول:
ساعت چهار صبح بیدار شدیم. ساعت پنج و نیم در ایستگاه راه آهن بودیم. قطار ساعت شش صبح حرکت کرد. مسافران این سفر عبارت بودند از یک عدد گیس گلابتون به همراه آقای شوشو و پسر و یک خانواده سه نفری دیگر. جالب این که آنها هم یک پسر هفده ساله دارند. قطار سریع السیر تهران-مشهد تمیز و مرتب است. کوپه کوپه نیست. همه صندلی ها ردیف به ردیف، پشت سرهم قرار گرفته است. به ما گفته بودند که ظهر به مشهد می رسیم، ولی ما سه بعدازظهر رسیدیم. یعنی نه ساعت در قطار بودیم. من منظره کویر را دوست دارم. صدای تلق تولوق قطار را هم دوست دارم. یک جورهایی مثل مراقبه کردن است. ولی مسافرت دسته جمعی، لذت تماشای کویر در سکوت را از تو می گیرد. صد البته هزار حسن دیگر دارد. مثل بازی اسم فامیل، بیست سوالی و شنیدن خاطره های شیرین. در قطار صبحانه و ناهار دادند، ولی کیفیت غذا پایین بود و من گرسنه ماندم. به مشهد که رسیدیم، چون هتل رزرو نکرده بودیم، چمدان به دست هتل به هتل رفتیم تا بالاخره جا پیدا کردیم. پس از استقرار در هتل، از گرسنگی سرمان گیج می رفت. آدم گرسنه و خسته که شب قبل فقط سه ساعت خوابیده باشد، پشت سرهم تصمیمات اشتباه می گیرد. به همین دلیل پیاده راه افتادیم تا یک غذافروشی خوب پیدا کنیم. چشمتان روز بد نبیند که یک ساعت و نیم بعد که پوست کف پایمان به کلی کنده شده بود، عقلمان رسید سوار تاکسی شویم. تاکسی ما را دور شهر گرداند. چه پاساژهای زیبایی، چه آسمان خراش های فوق العاده ای، چه بزرگراه های محشری، ولی این سازه های زیبا برای ما غذا نشد. چون حتی یک فست فودی خوب هم محض رضای خدا باز نبود! عاقبت جوینده یابنده شود، پس یکی پیدا شد. لقمه اول همبرگر را که خوردم، اشتهایم کور شد. محض اطلاع شما، من فست فود دوست ندارم. سالی ماهی یک بار فست فود می خورم، آن هم به هزاران شرط. دردسرتان ندهم وقتی ما به هتل برگشتیم، سی هزار تومان پول تاکسی داده بودیم! من هم از شدت پا درد راه نمی رفتم، بلکه مثل کلاغ می پریدم و لی لی می کردم. از باقی دوستان خبر ندارم، ولی من خوابیدم. خوابیدنی!
روز دوم:
آقای شوشو اول صبح دنبال کار خود رفت. من سفت و سخت برنامه خوابیدن را ادامه دادم. حتی صبحانه نخوردم. فاصله تختخواب تا توالت را هم لنگان لنگان طی می کردم. آقای شوشو برای ناهار برنگشت. پسر از رضایی کباب خرید. سهم مرا هم دم در اتاق دستم داد. که اگر همت جوانمردانه او نبود، من باز هم به گرسنگی کشیدن ادامه می دادم! به امید بهبود پادرد تا بعدازظهر در رختخواب ماندم. یک دو تا فیلم هم تماشا کردم. عصر آقای شوشو برگشت. رفتیم حرم. نتوانستم وارد حرم شوم. چادر نداشتم ... خب ... فکر می کردم مثل شاه عبدالعظیم یا قم، دم در چادر می دهند ... از بیرون حرم سلام کردم و لنگ لنگان به هتل برگشتم و برنامه خواب و تماشای فیلم را ادامه دادم. در هتل یک سریال جالب کشف کردم: "هزار مکانی که پیش از مرگ باید ببینید!" زن وشوهر جوانی پس از ازدواج به قصد دیدن هزار جای دیدنی دنیا راه می افتند. یک گروه فیلمبردار هم همراه خود می برند. سفر بیش از پنج ماه طول می کشد. آنها یک کتاب و یک سریال تلویزیونی بر اساس این سفر می سازند. شام را در همان هتل خوردیم. نمی دانم چرا شب قبل همانجا شام نخورده بودیم و مثل دیوانه ها در شهر دوره افتاده بودیم!
روز سوم:
ساعت پنج صبح بیدار شدیم. ساعت شش قطار راه افتاد. این بار تا وسط راه هر شش نفرمان از خستگی بیهوش بودیم. وقتی بیدار شدم، به صدای تلق تولوق قطار گوش دادم و کویر را تماشا کردم. آنقدر گوش دادم و نگاه کردم که به کلی کف کردم. شما الان یک گیس گلابتون کف کرده دارید!
من هزار کیلومتر رفتم که از خستگی ، 24 ساعت در هتل بخوابم و دوباره هزار کیلومتر برگشتم! البته که هر سفری برگی به تجربیات آدم اضافه می کند. ما هم چند تا تجربه بدست آوردیم: مثل این که قبل از رفتن به مشهد، هتل رزرو کنیم، موقع مسافرت با قطار با خودمان غذا ببریم، سفر سه روزه به مشهد را با قطار نرویم، وقتی برای زیارت جایی می روم با خودم چادر ببرم! تجربه های قشنگ این سفر، مسافرت با ترن سریع السیر، مسافرت متاهلی با یک خانواده دیگر، اقامت در یک هتل عالی، خوابیدن یک شبانه روز بدون هیچ نگرانی بود.
قصه ما به سر رسید. این گیس گلابتون خانم ما هنوز مثل کلاغ بالا و پایین می پرد. پاهایش خیک باد است و تنش مثل خمیر کوبیده شده. آقای شوشو هم از وقتی به تهران رسیدیم، یکسره خوابیده است. طلفکی...
هیچ جا خانه آدم نمی شود : ))))))))))))))))